Wednesday, June 30, 2004

اين شعر را از وبلاگ سعيد کوچولو اورده ام. سعيد برادر کوچک يک دوست خيلي قديمي است. دوست زمان جان شيفته و اندره مالرو و شيرپلا. دوست پياده روي هاي طولاني و ممتد و بيدارخوابي هاي پرنجواي شبانه ... کنسرتها ... تئاترها. دوست يک عمر جواني. ما در آن دوران اختناق سياه بعد از جنگ پرشور و پرصدا به خانه مي آمديم و حرف مي زديم و بر ناتواني مان مي خنديديم ... نجات دهندگان نا اميد جهان! ...

اي بيست سالگي! يادت هست ... بار دوزخي دنيا روي شانه هايمان سنگيني مي کرد و بد حال مي شديم و و درمانده مي شديم و "حالي محالي" مي شديم ... لازم به حرف نبود: "امروز هم بدحالم!" اما شور و حس نوجواني باز سرريز مي کرد و راهمان مي انداخت ... من خشم مي گرفتم و دوست مي داشتم و بيزار مي شدم ... افسانه آرام به اين همه شور و انرژي مي خنديد و ... بگذريم.

سعيد انوقتها دبستان مي رفت گمانم ... حالا اوست که در مرکز جهان ايستاده است ... حالا ما همه ي بار را روي شانه ي سعيد و ياران دبستاني اش گذاشته ايم و به انتظار نشسته ايم ... ماکه هنوز منتظريم ... نه رفيق جان؟


استقباليه ای از ۱۸ تير

قاب گرفته ميان پنجره
آغاز می شوی نا گهان
شکل وسوسه ای دور
مادر
وسواس الخناس می خواند و
پدر
اندوه بهمن اش را رو شن می کند .
من اما
می روم سراغ پرسه های هر روز
می روم کمی گم شوم
توی پس کو چه هايی
که لنگستون هيوز ندارد
ناچار سر از بن بست ترين خيابان شهر بيرون می کنم

*****

ـ (( هی آقا !
گوش کن
نه !اشتباه که نيامده ام .
آخر اين جا قرار نبود اين شکلی باشد .
اين جا قرار بود کسی بيايد
و پپسی را
وباغ ملی را و
از رخت پاسبانی عاريه پسر سيد جواد هم
نترسد .
گواهش ؟
گواهش همان پنج انگشت خونی
شکفته بر پنجاه تومنی بزرگ وسط ميدان .
اينجا هر روز می آمدند .
کتاب می خريدند
بندری می خورند
(خيلی يواش البته ـبا صدای مجاز )
ميرفتند .
آذر هنوز ماه طولانی ترين ماه اشت
چقدر اين معجزه ترديدی که حقه مهر بدان مهر ونشان است که بود
باز هم صحبت چوب است و دهان است که بود
شير ما گربه شد از بس که نوازش کرديم
قسمت گربه که ته مانده نان است که بود
هجده تير ؟ ز تاريخ جهان گم شدنی است
سلطنت مال فلان بن فلان است که بود
ظلمت از گوشه ی پيراهن يلدا می ريخت
ور نه در روشنی ات گزمه آن است که بودا می گويد در روشنی ظلمات است و در ظلمات آخر کسی خواب ديده بود و پلک چشم کسی هی می پريد و کو ر شوم .....؟

... ادامه ...



Tuesday, June 29, 2004

يادداشت اول: تعداد زيادي از بچه هاي ايراني توي اورکوت پروفايل گذاشته اند و تقريبا تمامشان ( حتي خودم!) براي Sexual Orientation شان کلمه ي Streight را انتخاب کرده اند ... که يعني همان Heterosexual که يعني کسي که تنها به جنس مخالف گرايش دارد ... اما در انجا که اورکوت سوال مي کند که "Here for" - گمانم اشتباها- مي نويسند: Dating Men & Women. يعني به هر دو جنس گرايش دارند و Bisexual اند ... فکر مي کردم اگر يکي بيايد از روي اورکوت روي جوانان ايراني تحقيق کند چه نتيجه هاي درخشاني خواهد گرفت!

يادداشت دوم: پنج شنبه اينجا تعطيل رسمي است ... با يچه ها ميرويم کمينگ. مي رويم کمي در Algonquin park بچرخيم ... گمانم شنبه شب برگرديم ... يکشنبه هم ...

يادداشت سوم: از تو نپرسيدم که پژو در ايران چند است. يا اينکه آيا داشتنش در کنار امتيازاتي ديگر شرط مسلم از ما بهتران بود تا تو را با پيوندي خوني در خودشان بپذيرند . نمي پرسم که قيمت زمين در يوسف آباد چقدر است ... که آيا فرزندانت از فرهنگ و ارزش طبقاتي اقوام دست چين شده شان خوشحالند ... يا پسر استاد بهمان و پدر دکتر بهمان همنشيني شان چقدر و چطور از "جمعه" و "عبدالحق" افغان ارزشمندتر است. نمي پرسم چرا که اهميتي ندارد. تو هم ديگر مي داني که اهميت ندارد. دلگير که نمي شوي ... ها؟

يادداشت چهارم: سيستم نظرخواهي و قالب نظرخواهي و همه چيز را عوض کردم و ساده ترينشان را گذاشتم ... مي گويم: "بيخود حرف نزن. اين نشان مي دهد که نظر ديگران برايت مهم است." شانه بالا مي اندازد: "ديگران برايم مهمند . شک نکن ... نظرشان اما ... " و ديگر به من توجهي نمي کند.

يادداشت پنجم:صبر بي فايده است ... و اميد بستن به اين حس بي اساس... پدر بچه را انتخاب کردم. مي داني که کي مي تواند باشد ... يک حدس ساده ... هاه!... "معلومه که خودشه!" همان اول هم با اين ايده موافق بود ... بايد به خودش بگويم. آسان هم نيست.بعد از سالها دوستي. "قبول مي کند ... قبول نمي کند ... قبول مي کند ..." خواهيم ديد. بايد دل را به دريا زد.


Monday, June 28, 2004

يادت هست ... يادت هست ... يادت هست ان اتاق کثيف خاک گرفته را که کارگرهاي افغان همه با هم در ان زندگي مي کردند ... و آن يک را که دوتار مي زد و آن يک را که تمام شبهاي ماه رمضان قران مي خواند.
و استکان نعلبکي هاي کثيف که ما درشان چاي مي خوريم.
جواني عجب چيز دل انگيزي است.
سگ سياه رنگ کثيف را نزديکي هاي غروب در جعبه اي مي گذاريم و مي رسانيم به مطب يک دامپزشک. سگ کارگاه را که اتوبوسي زيرش گرفته بود ... و کهنه کارها فکر مي کنند که ما جوانيم و احمق. نه! فکر مي کنند که من جوانم و احمق و تو ...
کهنه کارها حق داشتند.





Friday, June 25, 2004

من هنوز مي توانم از خودم تعجب کنم ...


Tuesday, June 22, 2004

راست کانادا Progressive Conservatice Party - PC
- موافق با امريکا در جنگ با عراق است و نسبت به اعزام نيرو به عراق اقدام خواهد کرد
- با سياستهای مهاجرپذيری کانادا مخالف است
- به پيمان کيوتو پایبند نیست
- با تغييرات جدید در قوانين ازدواج و خصوصا ازدواج همجنسان و قوانين حمايتی از آنها مثل ماليات مخالف است.
- بودجه ای که در نظر دارد يک بودجه کاملا نظامی است (نظير آنچه در دوران جنگ سرد تنظیم میشد)
- به برنامه های فرهنگی و حمايت از اقوام و اقليتها اعتقادی ندارد
- در راه محدود کردن حقوق زنان کار خواهد کرد ( ممنوعيت سقط جنين .... )
- ماليلت شرکتهاي بزرگ را کاهش خوهد داد و از بودجه اي که بايد صرف خدمات خمومي شود خواهد کاست
داشتم فکر مي کردم اين چپکي هاي عزيز ببينند که ايراني هاي مهاجر اينجا يا به محافظه کاران راي مي دهند يا به ليبرال ها .... نيو دمکراتيک؟ سبز؟ ... زهي خيال باطل!


Thursday, June 17, 2004



واليبال ساحلي را بالاخره با يکماه تاخير شروع کرديم. براي راه افتادن قرارهايمان مجبور مي شوم کريس را تهديد کنم. زنگ مي زنم و از او شماره تلفن مارتين را مي خواهم که کاپيتان بچه هاي چک ( که خيلي هم مهم است که بدانم: نه اسلواک!) است. مي گويم: "تو ديگر پير شده اي کريسي ... من بايد به فکر خودم باشم!" و مي خنديم. کريس مثل همه ي مردهاي عالم با همان حالت تملک طلب آشنا مي گويد:" شماره بي شماره. You Are My Girl!! " و با پافشاري من چاره اي ندارد جز اينکه بازي را راه بياندازد.

چهار نفر بيشتر نيستيم. من و کريس و مايک و مارتين. بازي دو به دو سخت است. کلي بايد دويد. من هم که ماه هاست روي ماسه راه نرفته ام و اصلا نمي توانم توپگيري کنم. هاه! آنهم با اين منظره ي خوشگل کي به توپ فکر مي کند. از گيم سوم من تقريبا بازي نمي کنم ... از بس ساحل زيباست ... دختر و پسرهاي جوان يا پوستهاي آفتابسوخته و بدنهاي ورزشکاري ديديي اند. آب که زيباترين آبي ممکن است. من کم کم مست مي کنم. به بچه ها مي گويم اما باور نمي کنند. اين حال عجيبي که فقط با مستي قابل مقايسه است. يادت هست در آن آخرين سفرمان به سياهکل ... از کوه که بر مي گشتيم ... من که در عمرم نرقصيده بودم ...روي صندلي جلو نشستم و باباکرم خواندم و رقصيدم و شماها خنديديد! ( بابا کرم!! شرم آور است!!)

بازي تمام مي شود. ديگر همه ي تيمها رفته اند. من به پشت روي ماسه مي خوابم و به آسمان آبي ابرآلود نگاه مي کنم که به تيرگي مي گرايد. مارتين مي آيد و بلندم مي کند و مي گويد: "This is the year" مي گويم: "This is THE YEAR" . مي رويم.


Wednesday, June 16, 2004

هفته اي دوبار با دوچرخه مي آيم شرکت. فاصله ي خانه تا شرکت ۱۸ کيلومتري مي شود که اگر همه اش صاف بود بد نبود اما جا به جا خيابان با پلي از روي رودخانه اي رد مي شود ... و هي سرپاييني ... هي سربالايي. تند پا مي زنم و سر چراغ قرمزها از بطري آبي که در جيب پهلويي کوله ام مي گذارم اب مي خورم و نفسي تازه مي کنم. در شرکت سريع لباس عوض مي کنم و موهاي کوتاهم را که باد حسابي به هم مي ريزد ( يعني شاخ شاخ مي کند!!) مرتب مي کنم.

در شرکت مي نشينم و پستي در وبلاگم مي گذارم و در آن به خداي تو بد وبيراه مي گويم. نمي دانم شايد هم يکجورهايي به خدايت حسوديم مي شود. به عشق يکدست و خدشه ناپذيرت به وجود بدوي اش که در کنار تعلقات پر بنيه ي خانوادگي ات به يک حس تقدس قبيله اي بيشتر شبيه است تا هر چيز ديگر. من تو را نمي فهمم و به گفته ي ادريس گاهي بيرحم مي شوم . شايد چون خداي من چيز ديگري است و جاي ديگري است ... چيزي در مايه ي اين حس سهراب:

و خدايي كه دراين نزديكي است
لاي اين شب بوها
پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب
روي قانون گياه
پست را از سر شرارت پابليش مي کنم . عصر آرام و گرمي است. خوشحالم. دوچرخه سواري عصر را بيشتر دوست دارم. ساعتها وقت دارم پس آهسته پا مي زنم و به مردم نگاه مي کنم که از کار روزانه به خانه مي روند و دختر پسرهاي جوان که تازه براي تفريح و وقت گذراني و قرار مدارهايشان مي زنند بيرون. امروز اما يکي از بچه ها به من پيشنهاد مي کند که با او بروم: "هوا خراب است ... مي بيني .. در اين موقع عصر تاريک شده است ... با دوچرخه نرو." قبول نمي کنم و مي زنم بيرون. هنوز ۵۰ متر از ساختمان شرکت دور نشده ام که رعد وبرق شروع مي شود و باراني چنان سيل آسا که ظرف چند دقيقه عين موش آبکشيده مي شوم. از رو نمي روم. فکر مي کنم: با اين شدتي که دارد زود بند خواهد آمد.

پا مي زنم بي توجه بي سيل آبي که بر سرم مي ريزد. شدت مي گيرد. هيچ عابر پياده اي ديده نمي شود. رعد با صداي مهيبي غرش مي کند. خنده ام مي گيرد: "ها! ببين! به خدا بد وبيراه گفتي!" ... و لبخند شيطان تو هوش از سرم مي برد. مي خندم و آواز مي خوانم و پا مي زنم. باران و رعد و برق شدت مي گيرد. سرم را به انکار به عقب مي اندازم. "هه! نه! نمي تواني مرا بترساني." باد شديد مي شود و باران را باشدت بر من مي کوبد. به زحمت تعادلم را روي دوچرخه حفظ مي کنم و ديگر هر چه پا ميزنم انگار جلو نمي روم.... مي شود در اين باران غرق شد... و اين همه خود زيبايي ست.

زمان گذشته است. طوفان مي ايستد. همه چيز آرام مي شود و زير نور آفتاب که يکدفعه از پشت ابرهايي به رنگهاي ابي کمرنگ بيرون مي زند برق برق ميزنند. حالا خداي من روي سرشاخه هاي سبز وخيس درختان لبخند مي زند. و در قطره هاي آبي که روي گلها مي درخشند. مي ايستم. کفشهاي کتاني ام را در مي اورم و آبشان را خالي مي کنم و راه مي افتم. هاه! عجب هوايي.


Monday, June 14, 2004

مي خنديم. زياد. من جمله اي به شوخي ميگويم و با نوعي ناباوري ساده دلانه متحير مي مانم. تو حقيقتا به روز قيامت ايمان داري. به روز نهايي و به پرسش خداوند. من در مي مانم. من فکر مي کنم که در چنين روز محشري خداوند تو را در دست توانايش مي گيرد و بالا مي برد و نگاهي در چشمانت مي اندازد. همه چيز را مي داند. تو را مي داند. و تو همه چيز را مي داني. و خودت را. گمانم در زير نفوذ نگاهش همه چيز عين روز روشن مي شود . انگار که ديگر نمي شود نديدشان و نمي شود برايشان شانه بالا انداخت. و درد هست. جداماندگي. و وانهادگي. گمانم ديگر نمي تواني خودت را دوست بداري ... و نمي تواني هيچ چيز را دوست بداري ... و خداوندت را که عشق مطلق است را هم. و جهنم شروع مي شود.... هه!

من هنوز متحير مانده ام. من فکر مي کنم که تو درد مي بري. تو هوشمندانه سرت را تکان مي دهي: "جهنم و بهشت ما همين دنياست." و تو آن ته ته وجودت از هراس جهنمي که در انتظارت است - نه آن که در هراس و تنهايي و در تکرار نامفهوم آن اسيري - بر خودت مي پيچي. هه! و هراس تو علي رغم هوشمندي توست ... پس تو گناهانت را باز مي خري ... من هرگز از تو نپرسيدم که چقدر براي آن کودک زاده نشده به خداوندت پرداختي ... و براي تسکين حس گناهت در بهره مندي از انچه که تصاحبش مي کردي بي آنکه بخواهي ... و نپرسيدم که آيا خداوندت غنيمت تو را پذيرفت. نيازي نبود. نوعي آسايش در تو بود نشاني پذيرش خداوندت. همانکه من هرگز دوست نگرفتمش.

من به روز قيامت باور ندارم. و به خداوند تو که بخشاينده و مهربان است. خداوندي که من اگر سراغ دارم همانست که با خودخواهي بر يوسف خشم مي گيرد انگاه که از عزيز مصر طلب بخشايش مي کند ... که قوم نوح را در طوفان خشمش نابود مي کند چرا که پرستشش نمي کنند ... و نعمتش را بر قوم يعقوب نثار مي کند آنگاه که يعقوب پشتش را به خاک مي رساند ... همان يهوه خشمگين که براي در معامله ي بخشايشش سجده هاي طولاني و سکه هاي طلا طلب مي کند. و من نپرسيدم آن نشانه ي عميق روي پيشاني ات جاي مهر بود يا رد يک گلوله.

مي خنديم. زياد. و من فکر مي کنم که من هرگز دستم را دراز نکردم. باور کردم که تو خواهي گسست و خواهي رسيد. من که خودم اسير بيهودگي بودم. گُم. خنده دار شايد باشد يا احمقانه اما من علي رغم خودم و علي رغم تو هنوز هم منتظرم. که تو بهشت و جهنم را که در خود تو و با هر نفس کشيدن توست ببيني و رها شوي. ... که در صورتي ديگر بدنيا بيايي. آسوده تر. آزاده تر. رستگار. من که خودم اسيرترينم ... و سرگشته ترين.


Wednesday, June 9, 2004

خيابانهاي تورنتو خوشگل نيستند. بيخودي عريضند و آسفالتشان وحشتناک است. ترکيب سرد بتن و فولاد در سازه ها چشم را آزار مي دهد. پرند از پمپ بنزين. تيم هورتن. پلازاهاي بيريخت که رديف مغازه ها و ماشينها در آنها منظره ي کسالت آوري ايجاد مي کند. من فقط خيابانهاي اصلي داون تاون ( به خدا اين کلمه معادل فارسي مناسبي ندارد) تورنتو را دوست دارم. خيابانها و کمر دخترهاي موبلند خوشگل با آن شلوهارهايي که ديگر نيم وجب زير کمر بسته مي شوند هر دو به طرز دوست داشتني اي باريکند. همه جا مغازه است. اينجا چيزي که به آن مي گويند: Window Shopping معنا دارد و نه خريد در اين ( Mall ) تجاري هاي درندشت چند طبقه. عرب و هندي و پاکستاني وچيني و ايراني است که همه جا ديده مي شود. سينما ها و بارها و استريپ کلابها ( پارسي پسندان گرام ترجمه کنند) و ... همه و همه دورت را مي گيرند. خيابانهاي داون تانون تورنتو (Down Town) به نظر من شبيه حدود تقاطع تخت طاووس و مصدق در تهران است و مرا که سه ماه يکدفعه هم به ديدنش نمي روم ... به وسوسه ي بيرون زدن و پيوستن به جنبش آدمها مي اندازد. وسوسه اي که مدتهاست در من غار نشين بي اثر است.

خيابانهاي اصلي تورنتو خوشگل نيستند اما به محض اينکه وارد خيابانهاي فرعي شعر مي شوم زيبايي مي آيد و ديگر رهايم نمي کند. دوچرخه را بر مي دارم و مي زنم بيرون. خانه ها .... درختان دو سوي خيابان ... بچه هاي کوچولو که با کلاه ايمني اسکيت ( اينجا مي گويند: Roller Blade ) بازي مي کنند ... دختر و پسرهاي جوان که در زمين بازي بيس بال و تنيس بازي مي کنند و صداي خنده شان از دور شنيده مي شود .... و پيرزني که در اين دمدمه هاي غروب گلي در باغچه ي خانه اش مي کارد. بهار و تابستان تورنتو زيبا هستند ... آنقدر که گاهی فکر می کنم زمستان سرد و طولانی اش نوعی انتقام طبيعت است از اين همه زيبايي وگرما ... و آنوقت همه ي چيز ها بيشتر معناي خودشان را پيدا مي کنند.

جايي ديگر اما ... در قاره اي شهري هست که من خيابانهايش را دوست دارم ... و بهارش را ... و دختربچه هايش را که با صورت هاي کثيف در چهارراه ها آدامس مي فروشند .... و ميوه فروشي هاي رنگارنگش را. ميوه. اين خوشبختي رنگارنگ. در قاره اي دور ... جايي هست که من از آن دور مانده ام. به انتخاب خودم. انتخابي از نوع انتخاب تو. يکجورهايي مصلحت طلبانه ... و شايد از روي بزدلي در روبه رو شدن ناشناخته ها. مي بيني ... شايد بايد حرفت را قبول مي کردم. چيزهايي هستند که ما خودمان انتخابشان مي کنيم ... براساس شرايط ... يا ماهيت ... يا آنچه که فکر مي کنيم برايمان بهتر است ... اما اينکه با داشتنشان يا بودنشان حس خوشبختي مي آيد تا با ما بماند .... خدا مي داند.


Monday, June 7, 2004

کنار درياچه روی نيمکتی می نشينيم. نان بربری و پنير و زيتون و خيارشور و چاي. آب درياچه وسوسه انگيز است. و دراز کشيدن بر روی ماسه ها هم. يکی از بچه ها از بيماری پدرش می گويد. سرطان. اينکه هنوز به او نگفته اند. اينکه نمی دانند چقدر وقت دارد. من می گويم که اگر بيمار شوم دلم می خواهد که بدانم. دلم می خواهد بدانم چقدر وقت دارم تا بتوانم کارهايي را بکنم که محولشان کرده ام به زمان. که اگر بدانم شش ماه فرصت دارم اول به يک سفر چند هفته ای به آفريقا می روم تا کوههای کليمانجارو را می بينم. بعد می روم در يک دهکده در کنار آلپ دو سه هفته ای می مانم ... و بعد می روم ايران.

می گويم که دلم می خواهد بدانم چقدر وقت دارم. دلم می خواهد مردن را هم مثل زندگی کردن تجربه کنم. مرگ ناگهانی را دوست ندارم. دوست دارم مردن را زندگی کنم. عجيب حس و حالی بايد باشد مواجهه با پايان. و اينکه از پير شدن بيشتر می ترسم تا از مردن. و از ترس از پيری بيشتر می ترسم تا از مردن. يکی ديگر از بچه ها می گويد که اين آسان نيست. که پدرش را از سرطان از دست داده است. از دردی که همه برده اند ... و خصوصا پدرش. برايمان از سه ماه آخر می گويد که به ديدار پدر بيمار نرفته است ...

از من می پرسد که بزرگترين آرزويم چيست. "خنده دار است ..." می گويم ... " يا شايد هم احمقانه" ... و می خندم: " من دوست دارم بروم هيماليا" و تاکيد می کنم که می دانم که نمی توانم تا بالای قله بروم ... " اما همان که آنجا برسم و تا جايي که می توانم کوهپيمايي کنم، فکر می کنم که زندگی ام معنا داشته است. می توانم همانجا بميرم ... بی هيچ حسرتی." بچه ها می خندند. خيلی هم آرزوهايشان از من دور نيست. فکر می کنيم که شايد بتوانيم برنامه ای بگذاريم برای رفتن. در راه بازگشت به اين فکر می کنم که زندگی در کانادا يکجورهايي دلپذير است ... و ترديدهای من هم تا حدی از همينجاست. اينجا هيچ چيزی غير ممکن نيست. رفتن و ديدن و خواستن .... اينجا با خودت رو راست می توانی باشی و آنچه که می کنی همان است که می توانی و می خواهی بکنی. No Excuse My Dear!


Thursday, June 3, 2004

کار جديدم خوبي هاي زيادي دارد. اولينش اينکه در همين حال که الان سر کار دارم اين نوشته را مي نويسم سياوش قميشي دارد لعنت را از آلبوم بي سرزمينتر از باد مي خواند. دومينش اينست که اينجا با دو پسر جوان - يکي پرتقالي الاصل و ديگري يهودي - همکارم که با هم خيلي خوب کار مي کنيم. و بعد از ۵ سال کار کردن در کانادا يکنفر موقع نهار مي گويد : ”بيا با هم نهار بخوريم!“ هر چند که من قبول نمي کنم و کوله ام را بر مي دارم و ميروم پياده روي. هه! منهم کانادايي شده ام! مي داني كه اينجا كاناداست. اينجا صميمي ترين دوستت وقتي سرميزي با تو مي نشيند آخرش از گارسون صورتحسابش را جدا از صورتحساب تو مي خواهد!!

کارم دارد شبيه تر مي شود به آنچه در ايران داشتيم. نشستن سر ميز با پيمانکاران ... برنامه ريزي اجرايي پروژه ... و خوب بعد از پنج سال حقوقي که مي گيرم براي پايه ريزي يک زندگي ساده خوب است. شرکت دارد به ساختمان مدرني منتقل مي شود که هم به خانه ام نزديکتر است و هم در طبقه ي همکفش يک كلوپ ورزشي هست با استخر و .... و از ماه ديگر شايد من بتوانم يک کمي درست و حسابي ورزش کنم.

کار جديدم خوبي هاي زيادي دارد اما با همه ي اين احوال ترديد بازگشت در من به همان قوت باقيست. مي دانم .... ترديد هميشه در من هست. در من بود. در تو اما نه. تو هرگز ترديد نکردي. در رسيدن به گامهاي قبيله اي كه از تو پيش افتاده بود. گاهي فکر مي کنم آدم بزرگ بودن يکجورهايي ژنتيکي است. و کودک بودن هم. با طبيعت که نمي شود جنگيد. حالا من به تو لبخند مي زنم اما بيشتر از هميشه از تو و همه ي آنچه محرک تو است ... از همه ي آنچه که برايش دست و پا مي زني - بي حتي نيم نگاهي به آنچه كه زير پا مي گذاري - فاصله دارم. فراموش نکنيم ... برايش قرباني هم کرده اي ... تو هر ديماه خداوند را شکر مي کني که قرباني را پذيرفته و نعمتش را بر تو ارزاني داشته است: و سپاس خداوند را که فراموشي را آفريد.

مي بيني. فاصله در منطق اعداد و اختلاف ساعتها و باور به خداوندي خدا نيست که تعريف مي شود. فاصله در نحوه ي بودن ماست. در حس مان از زيبايي برف پوش کوههاي شمال تهران. در زمزمه کردن همزمان يک ترانه از گوگوش در پيچ و خم کوههاي خور. در قهقهه ي خنده هاي دوستانه بر سر نهار در دفتري در كوچه پسكوچه هاي ميدان رسالت. فاصله ها را دوست بداريم. در من هميشه ترديد بازگشت هست. و اين بازگشت هرگز رو به تو نيست. و رو به آنچه كه در تو دوست نمي داشتم و ترك كردم. حس اما مي آيد و روي همه چيز را مي پوشاند. تو بگو دوست حسابگرم ... دوباره مي توانم از ابتدا شروع کنم؟