درسهای من به یاشار یوسف -تاریخ:
در سالهای دهه ی هفتاد میلادی مارکسیستها در افغانستان قدرت گرفتند ... شروع کردن به مدرن کردن افغانستان ... و قانون برابری زن و مرد را بنیان گذاشتند ... زنها را فرستادند مدرسه ... کارهایشان اما با مخالفت تقریبا تمام مردم افغانستان که مسلمان و متدین بودندهمراه بود .. آنها هم مجبور شدند خیلی از افعانهای مسلمان و مخالف را بگیرند و زندانی کنند و بکشند. آمریکا شروع کرد مسلح کردن و تعلیم دادن و حمایت کردن از یکسری مسلمان فاندامنتالیست خشمگین و توسط
آنهاکه مجاهدین افغان نامیده می شدند، دولت مارکسیست وقت را تخت فشار گذاشت
شوری به هوای دفاع از دولت دست چپ -لابد و طبعا وابسته- افغانستان را با ارتش سرخش اشغال نظامی کرد. و ارتش شوروی هم چون با مخالفت افغانها روبرو شد جنایات زیادی مرتکب شد وخیلی از مردم مسلمان را کشت.
امریکا دیگر رسما توسط مجاهدین مسلمان افغان با شوری وارد جنگ شد (همانهایی که الان در سوریه و قبلا در لیبی به دفاع از مردم رفتند!) و در این گیر و دار مردم افغانستان درگیر جنگی شدند که ده سال طول کشید و خان و مانشان را برانداخت. تا اینکه در سال نود و دو صلح کردند و یک سیستم اسلامی مستقر کردند.
اما ایران اسلامی و عربستان شیعیان و وهابیون را به جان هم انداختند با این حال احمد شاه مسعور توانست در سال نود و چهار انها را سرکوب کند و دولت مرکزی را مستقر کند. اما طالبان که همان مجاهدین تعلیم دیده و مسلح شده توسط امریکا بودند در سال نود و پنچ به کابل حمله کردند و در این سالها پانزده قتل عام توسط طالبان -یا همان مجاهدین افغان- گزارش شد. پاکستان هم طالبان را حمایت می کرد وطالبان با حمایت پاکستان و با استفاده از مجاهدین عرب بخشهایی از افغانستان را تسخیر کردند و قتل و خونریزی به راه انداختند.
اوایل دو هزار و یک میلاذی احمد مسعود شاه به اروپا رفت و درخواست کمک کرد تا در مقابل طالبان بایستد . او گفت که طالبان "a very wrong perception of Islam" را ارايه می کند. و از حمایت پاکستان از طالبان سخن گفت. احمد شاه مسعود قدرت را تا زمان مرگش در دو هزار و یک درست دو روز قبل از یازده سپتامبر معروف و توسط طالبان -یا همان مجاهدین معروف افغان- در دست داشت و شاه عادلی هم به شمار می رفت،گفته می شود که عملکرد دمکراتیکی داشت و حتی در زمان خود Women's Rights را امضا کرد
بسیاری از افغانها از نواحی اشغالی توسط طالبان فرار می کردند و به نواحی تحت فرمان او پناهنده می شدند.
در یک عملبات به نام Operation Enduring Freedom بعد از یازده سپتامبر امریکا و انگلیس به منظور گرفتن بن لادن
رهبر همان مجاهدین افغان که خودشان تعلیمش داده بودند ومتهم شده بود که به امریکا دریازده سپتامبر حمله کرده بود و چند هزار تا امریکایی را به کشتن داده بود (نه یک وقت فکر کنی به خاطر کشتار مردم افغانستان .. اونها خیلی مهم نیستند) یه افغانستان حمله کردند و کشور را که رسما با خاک یکسان شده بود اشغال کردند.
***
حالا از دو هزار و دو تا الان را نپرس و نگو. مثل الان که خبری از لیبی یا عربستان سعودی نمی اید .. چون فعلا نوبت سوریه است که خبرهایش بیاید ...
اما یادت باشد که امریکایی ها خیلی سعی می کنند که قانون برابری زن و مرد را بنیان بگذارند و دختران را به مدرسه بفرستند. نه ان مدرسه ای که مارکسیستهای افغانی بیشرف و مسلمان کش و غیر دمکراتیک می خواستند بفرستندشان چهل سال قبل. مدرسه های بهتر و آزادتر.
Wednesday, November 28, 2012
Monday, November 26, 2012
مدیا شروع کرده اند: حماس قویتر شد!
فلسطین حماس نیست ... مردم فلسطین حماس نیستند ... و این سیاستهای افراطی اسرايیل و امریکاست که مردم فلسطین را به سمت راست سوق می دهد.
ایران خامنه ای نیست. مردم ایران است. ایران احمدی نژاد نیست. ایران مردم ایران است.
نباید نانشان را برید. نباید بمبارانشان کرد.
دولتها نه مردمند و نه نماینده ی مردمند. نماینده ی سیاست جهانی اند .. و همین است که همه شان فاکد آپ اند از دم
فلسطین حماس نیست ... مردم فلسطین حماس نیستند ... و این سیاستهای افراطی اسرايیل و امریکاست که مردم فلسطین را به سمت راست سوق می دهد.
ایران خامنه ای نیست. مردم ایران است. ایران احمدی نژاد نیست. ایران مردم ایران است.
نباید نانشان را برید. نباید بمبارانشان کرد.
دولتها نه مردمند و نه نماینده ی مردمند. نماینده ی سیاست جهانی اند .. و همین است که همه شان فاکد آپ اند از دم
Sunday, November 25, 2012
يكي را از سينه در مي اورم ... ان يك را كه تنها انگار تو را دوست مي دارد و هيچ جايي براي هيچ چيزي ندارد .. و ديگري را به جايش در سينه مي گذارم ... ان يك تنها يك شهر را دوست مي دارد با ان قاب زيباي كوه هاي رشته به رشته اش در شرق و شمال ... و خيابانهاي سردرگمش كه به هيچ جا نمي. رسند .... نه اين يكي هم نمي شود ... درش مي اورم و ان يك را به جايش مي كذارم كه اين پسرك كوچك و شيرين. را دوست مي دارد و پشت پنجره ها بی اینکه از خود تلاشی نشان دهد مانند ناظری بی تفاوت به ديروز و امروز و فردا چشم مي دوزد.
چند گانگي يك قلب ... چندگانگي يك جان
امروز همه را در مي اورم و كنار هم مي گذارم و پشت مي كنم
امروز سينه ام از همه چيز خالي ست.
چند گانگي يك قلب ... چندگانگي يك جان
امروز همه را در مي اورم و كنار هم مي گذارم و پشت مي كنم
امروز سينه ام از همه چيز خالي ست.
از تو بی خبرم. مدتی ست.
رهایش کرده ام. رهایت کرده ام.
فکر میکنم: بالاخره تمام شد.
اینجا مینویسم: تمام شد.
جهار شب است خوابت را میبینم. خوابت در گذشته باهم. خوابت در حال بدون هم. با هم. بی هم. نیمه شب بیدار می شوم. و دیگر دنبال دلیلی برای هیچ چیز نمیگردم.
زمان بهترین مرهم هاست
زمان چیزها را در جا خودشان در معنا خودشان در شکل خودشان ذره ذره درمان می کند.
و خوب ... همه چز همان است که بود ... اما زم روی ان همه جوش خورده است ...
کمی کج و کوله شاید .. کمی گوشت اضافه اینجا و انجا ...
زنگ می زنی. کوتاه. با صدای گرفته.
میگویم که خوابت را دیده ام. گرفته و سرد می گویی که شاید همین است که یکباره حس کرده ای به من زنگ بزنی.
فکر می کنم به تقدم و تاخر اتفاقات. خواب من ... حس تو.
بیست سال گذشته است ..
و هنوز ...
زنگ می زنی. کوتاه. با صدای گرفته.
میگویم که خوابت را دیده ام. گرفته و سرد می گویی که شاید همین است که یکباره حس کرده ای به من زنگ بزنی.
فکر می کنم به تقدم و تاخر اتفاقات. خواب من ... حس تو.
بیست سال گذشته است ..
و هنوز ...
Saturday, November 24, 2012
و عجیب هست یا نیست ... من اگر از یک نقطه از تورنتو کلاهم هم بیفتد رد نمی شوم، آن گوشه ای است که بهش می گویند پلازهای ایرانی ها! یا تهرانتو یا وات-اِور-تو
و هیچ وقتی در تورنتو به اندازه ی وقتی که در محیط ایرانیان -سیاسی فرهنگی اجتماعی ارتفاهی اشتغالی استعمالی استعلامی - قرار گرفته ام، از ان حس بودنِ در تهران دور نبوده ام!
و هیچ وقتی در تورنتو به اندازه ی وقتی که در محیط ایرانیان -سیاسی فرهنگی اجتماعی ارتفاهی اشتغالی استعمالی استعلامی - قرار گرفته ام، از ان حس بودنِ در تهران دور نبوده ام!
Friday, November 23, 2012
Thursday, November 22, 2012
خوابهاي عاشقانه ي هموسكشوالي مي بينم باز (در دوران بيست سالگي خوابهاي عاشقانه ام معمولا مربوط بود به دخترهاي اطرافم)
اول خواب مي بينم با دو مرد گي زندگي مي كنم و يكجورهايي يك رابطه ي سع تفره داريم (ديتيلش بماند)
بعد خواب مي بينم با دختري و با مردي كه هر دو دوستش داريم زندگي مي كتيم، كلك پسرك كنده مي شود (ديتيلش بماتد) و روزي كه مي روم كليد خانه ي مشتركمان را به دخترك پس بدهم (كه بي نهايت خوشگل هم هست) متوجه مي شوم چقدر عاشقانه دوستش دارم و مي خواهم بمانم.
نمي مانم.
در خواب هم مي دانم كه نوبت عاشقي براي من گذشته است. ديتيلش بماند.
اول خواب مي بينم با دو مرد گي زندگي مي كنم و يكجورهايي يك رابطه ي سع تفره داريم (ديتيلش بماند)
بعد خواب مي بينم با دختري و با مردي كه هر دو دوستش داريم زندگي مي كتيم، كلك پسرك كنده مي شود (ديتيلش بماتد) و روزي كه مي روم كليد خانه ي مشتركمان را به دخترك پس بدهم (كه بي نهايت خوشگل هم هست) متوجه مي شوم چقدر عاشقانه دوستش دارم و مي خواهم بمانم.
نمي مانم.
در خواب هم مي دانم كه نوبت عاشقي براي من گذشته است. ديتيلش بماند.
Wednesday, November 21, 2012
به سخنرانی «گیل داینز» گوش میکردم ...
عجیب بود. فکرکردم وقتی در امریکای شمالی و زیر فشار مدیای غرب زندگی میکنی خیلی بیشتر از شرق، با همه ی ان استبداد سیاسی حاکم که نفست را می برد، احتیاج داری به گرد گیری خودت.
زیر غبار اینهمه مزخرفجات مانیوفاکچرد شده که انقدر مثل کمیکال ها ی غذاهاشان و مواد بهداشتی شان در معرض آن قرار میگیری که ...
عجیب بود. فکرکردم وقتی در امریکای شمالی و زیر فشار مدیای غرب زندگی میکنی خیلی بیشتر از شرق، با همه ی ان استبداد سیاسی حاکم که نفست را می برد، احتیاج داری به گرد گیری خودت.
زیر غبار اینهمه مزخرفجات مانیوفاکچرد شده که انقدر مثل کمیکال ها ی غذاهاشان و مواد بهداشتی شان در معرض آن قرار میگیری که ...
Tuesday, November 20, 2012
در
جلسه ي شركت نشسته ام. در يك هتلي. از اين سمينارهاي تمام ناشدني خسته
كننده. بعد از نهار. معده ام درب و داغون است. مرتب تهوع دارم. و سوزش
معده.
ناحوداگاه يك اگهي خنده دار به طور عجيبي در ذهنم تكرار مي شود ... و تكرار مي شود ...
يك عده ادم با لباسهاي بامزه اي مي دوند و به هم مي خورند و مي پيچند و مي خوانند:
Heartburn
Upset stomach
Diarrhea
ناحوداگاه يك اگهي خنده دار به طور عجيبي در ذهنم تكرار مي شود ... و تكرار مي شود ...
يك عده ادم با لباسهاي بامزه اي مي دوند و به هم مي خورند و مي پيچند و مي خوانند:
Heartburn
Upset stomach
Diarrhea
و يك داروي صورتي رنگ در شيشه هاي متعدد روي صحنه ظاهر مي شرد.
Power ofadvertisement
نمي توانم ذهنم را به هيچ چيز ديگري معطوف كنم.
That is how they fuck with your mind
Power ofadvertisement
نمي توانم ذهنم را به هيچ چيز ديگري معطوف كنم.
That is how they fuck with your mind
Monday, November 19, 2012
"اسپايدر من ايز فور بويز مامي!"
با شيطنتي در صدايش مي گويد.
مي پرسم: "چي پس مال دخترهاست؟!"
مي خندد: "پرينسزز!"
مي گذرد. روي مبل توي بغلم نشسته است و من دارم در سي بي سي استند آپ كمدي ويژه ي انتخابات امريكا را نگاه مي كنم و از خشم مجري كه انگار دارد سكته مي كند وقتي از سيستم انتخاباتي امريكا مي گويد در حيرتم.
هي مي پرسد كه اينها چي مي گويند و من برايش توضيح مي دهم كه اين طنز سياسي است و اينها راجع به سيستم انتخاباتي امريكا حرف مي زنند ... طبعا نمي فهمد چه مي گويند
بهش مي گويم: "مامي تو نبايد به هر چي بهت تو مدرسه مي گويند باور كني. تو بايد خودت فكر كني. تو بايد جرات كني و بهشان بگي كه اشتباه مي كنند."
با شرارت خنداني كه مشخص است به كي شبيه است مي گويد:"باشه مامي!" ومن بر مي گردم به برنامه ام و او ادامه مي دهد: "اما اسپايدر من ايز اونلي فور بويز!"
با شيطنتي در صدايش مي گويد.
مي پرسم: "چي پس مال دخترهاست؟!"
مي خندد: "پرينسزز!"
مي گذرد. روي مبل توي بغلم نشسته است و من دارم در سي بي سي استند آپ كمدي ويژه ي انتخابات امريكا را نگاه مي كنم و از خشم مجري كه انگار دارد سكته مي كند وقتي از سيستم انتخاباتي امريكا مي گويد در حيرتم.
هي مي پرسد كه اينها چي مي گويند و من برايش توضيح مي دهم كه اين طنز سياسي است و اينها راجع به سيستم انتخاباتي امريكا حرف مي زنند ... طبعا نمي فهمد چه مي گويند
بهش مي گويم: "مامي تو نبايد به هر چي بهت تو مدرسه مي گويند باور كني. تو بايد خودت فكر كني. تو بايد جرات كني و بهشان بگي كه اشتباه مي كنند."
با شرارت خنداني كه مشخص است به كي شبيه است مي گويد:"باشه مامي!" ومن بر مي گردم به برنامه ام و او ادامه مي دهد: "اما اسپايدر من ايز اونلي فور بويز!"
Sunday, November 18, 2012
Saturday, November 17, 2012
Friday, November 16, 2012
وقتي يه ويروس پيش پا افتاده ي هرجا و هر سال مي تواند چنين بلايي سر من بياورد، كه نفسم نمي ايد، كه نصف بيشترم درد مي كند، كه خفقان گرفته ام ... نه! حناق
و از كار و بار و بچه و همه چيز افتاده ام
انوقت چرا براي همه شان اينقدر عجيب بود كه تو ... با وزنت كه تريليون بار برابر اين ويروسه بود و ان نگاهت كه نفس ادم را در جا مي بريد و ان ... حالا اينت و آنت من را از زندگي انداختي؟
يعني حناق!
يعني ... هي! ... تو! ... حُنّاق!
و از كار و بار و بچه و همه چيز افتاده ام
انوقت چرا براي همه شان اينقدر عجيب بود كه تو ... با وزنت كه تريليون بار برابر اين ويروسه بود و ان نگاهت كه نفس ادم را در جا مي بريد و ان ... حالا اينت و آنت من را از زندگي انداختي؟
يعني حناق!
يعني ... هي! ... تو! ... حُنّاق!
Thursday, November 15, 2012
با همه ي مريضي اش دوبار هفته ي پيش مجبور شده است برود سر كار، دو بار اين هفته. هر بار صدبار بدتر شده حالش. رئيسش زنگ زده فاينالي كه بپرسد: "مي تواني فلان كار را انجام بدهي؟"
گفته است كه مي تواند.
هميشه فكر مي كند كه مي تواند.
برونشيت است نمونيا كه نيست.
امروز در قطار نشسته است و فكر مي كند به. همه ي اين مسخره بازي.
به اينها باشد پنج شش جور ماده ي شيميايي به ادم تزريق مي كنند و عين حيوان مزرعه از ادم استفاده مي كنند.
وقت نداري براي بهتر شدن بيا درستت كنيم!
در يك صف طولاني، وقت براي زندگي نيست. زمان زمان كار است.
***
من احتياج دارم به زمان.
به وقت پياده روي.
به دويدن.
به عاشق شدن.
به راه رفتن با يك دوست توي يك خيابان شلوغ
غم نان اگر بگذارد
بين ١٢ ساعت كار روزانه و بزرگ كردن يك بچه بدون فاميلي، بدون پسرخاله و دختر عمو، كه باهاشان بازي كند، تنها، اين همه براي من كار ساده اي نيست.
بين اين حس بيهودگي كه از ترسش قايم شده. ام پشت ياشار يوسف. تا مرا با خودش نبرد.
و چقدر دلم مي خواهد با ان بروم.
حالا بهتر مي شوم.
حالا بهتر مي شود.
گفته است كه مي تواند.
هميشه فكر مي كند كه مي تواند.
برونشيت است نمونيا كه نيست.
امروز در قطار نشسته است و فكر مي كند به. همه ي اين مسخره بازي.
به اينها باشد پنج شش جور ماده ي شيميايي به ادم تزريق مي كنند و عين حيوان مزرعه از ادم استفاده مي كنند.
وقت نداري براي بهتر شدن بيا درستت كنيم!
در يك صف طولاني، وقت براي زندگي نيست. زمان زمان كار است.
***
من احتياج دارم به زمان.
به وقت پياده روي.
به دويدن.
به عاشق شدن.
به راه رفتن با يك دوست توي يك خيابان شلوغ
غم نان اگر بگذارد
بين ١٢ ساعت كار روزانه و بزرگ كردن يك بچه بدون فاميلي، بدون پسرخاله و دختر عمو، كه باهاشان بازي كند، تنها، اين همه براي من كار ساده اي نيست.
بين اين حس بيهودگي كه از ترسش قايم شده. ام پشت ياشار يوسف. تا مرا با خودش نبرد.
و چقدر دلم مي خواهد با ان بروم.
حالا بهتر مي شوم.
حالا بهتر مي شود.
نمي دانم چه بايد به بگويم.
فقط مي دانم جوابي در ذهنش براي سوال دارد و خوداگاهانه يا ناخوداگاهانه همان را مي خواهد بشنود ... با ديگري كه در گفتگوست.
ان ظرافت ذهن سي سالگي را كه بتوانم بفهممش ندارم و ان جسارت بيست سالگي را كه هر چه را دلم مي خواهد بگويم بي توجه انتظاراتي كه از من مي رود و رنجي كه مي دانم مسببش هستم
درها و پنجره ها را بسته ام و در گوشه اي مچاله و بي حركت نشسته ام كه بگذرد. دردش اما با من مي ماند. بي انكه بداند. بي انكه هرگز بداند.
فقط مي دانم جوابي در ذهنش براي سوال دارد و خوداگاهانه يا ناخوداگاهانه همان را مي خواهد بشنود ... با ديگري كه در گفتگوست.
ان ظرافت ذهن سي سالگي را كه بتوانم بفهممش ندارم و ان جسارت بيست سالگي را كه هر چه را دلم مي خواهد بگويم بي توجه انتظاراتي كه از من مي رود و رنجي كه مي دانم مسببش هستم
درها و پنجره ها را بسته ام و در گوشه اي مچاله و بي حركت نشسته ام كه بگذرد. دردش اما با من مي ماند. بي انكه بداند. بي انكه هرگز بداند.
Wednesday, November 14, 2012
خیلی بامزه است که برای یاشار یوسف ماهی یا مرغ می پزم ... نمک و فلقل و زردچوبه میزنم ... بدون اینکه بچِشم...
میکِشَم ... خُرد میکنم ... استخوانهایش را میگیرم ... دهانش می گذارم ...
جمع میکنم ... ظرفها رامیشورم ....و خودم نمیخورم ...
نمیتوانم خودمرا قانع کنم که به بچک گوشت ندهم...به واسطه ی عقیده ی خودم.
به هرحال شدنی بود. خیلی ساده تر از آنکه فکر میکردم.
میکِشَم ... خُرد میکنم ... استخوانهایش را میگیرم ... دهانش می گذارم ...
جمع میکنم ... ظرفها رامیشورم ....و خودم نمیخورم ...
نمیتوانم خودمرا قانع کنم که به بچک گوشت ندهم...به واسطه ی عقیده ی خودم.
به هرحال شدنی بود. خیلی ساده تر از آنکه فکر میکردم.
بچه بوديم و چپ و راست بهمان واكسن مي زدند. يكي نبود به اربابان بزرگ دولتهاي فخيمه بگويد كه يك واكسن براي دلتنگي سفارش بدهند و به ما تزريق كنند.
شايد به جاي كيدني ميمون، اشك چشم تمساح لازم بود، و خون دل لاك پشت.
و خوب مي شود حيوانات را شكنجه كرد و عصاره ي جانشان را گرفت... اما دلشان؟
نه. واكسن مالاريا سفارش دادند و بمب هسته اي. و ما مانديم و اين شهر با در و ديوار كاغذي اش و صداي بمبها كه از پنجره هاي بسته ي شيشه اي پخش مي شوند.
شايد به جاي كيدني ميمون، اشك چشم تمساح لازم بود، و خون دل لاك پشت.
و خوب مي شود حيوانات را شكنجه كرد و عصاره ي جانشان را گرفت... اما دلشان؟
نه. واكسن مالاريا سفارش دادند و بمب هسته اي. و ما مانديم و اين شهر با در و ديوار كاغذي اش و صداي بمبها كه از پنجره هاي بسته ي شيشه اي پخش مي شوند.
Saturday, November 10, 2012
همیشه انگاز از یکچیزی میترسم.
میترسم از یادت ببرم.
میترسم به یادت بیاورم.
می ترسم از این سکوت که شاید از نبودن توست
میترسم از این همهمه که از تو پر است.
همیشه از یک چیزی میترسیم.
بلند میشوم.
چراغ را روشن می کنم.
یک آینه ی قدی کنار دیوار. یک لیوان نیم خورده ی چای روی میز.
یک نامه نیمه نوشته.
یک زندگی نیمه جان.
من هستم. و هراسهایم.
که شکل تو را دارند.
میترسم از یادت ببرم.
میترسم به یادت بیاورم.
می ترسم از این سکوت که شاید از نبودن توست
میترسم از این همهمه که از تو پر است.
همیشه از یک چیزی میترسیم.
بلند میشوم.
چراغ را روشن می کنم.
یک آینه ی قدی کنار دیوار. یک لیوان نیم خورده ی چای روی میز.
یک نامه نیمه نوشته.
یک زندگی نیمه جان.
من هستم. و هراسهایم.
که شکل تو را دارند.
Subscribe to:
Posts (Atom)