Monday, December 30, 2002

خواب

مرده ام. مدت هاست كه مرده ام. اينجا چه مي كنم؟ شبيه يكي از ارامگاه هاي بهشت زهراست. يك راهرو مسقف طوبل تا ان جا كه چشم سياهي مي رود. انتهايش چيست ... نمي دانم. دور و برم را نگاه مي كنم. آه اينها را مي شناسم. اقوام هستند و تعدادي از دوستانم و مامان. مادرم آرام است ... روسري بر سر ندارد. با قدم هاي بلند و سريع مي رود به سمت انتهاي راهرو. قيافه ي صاحب عزايي را دارد‏ مسلط و قوي. به ديدن دوستانم كه با هم گرم حرف زدنند، مي خندم. چرا امده ام اينجا؟ من كه سالها پيش مرده ام. فكر مي كنم. چند سال ل ل ... هفت سال. من هفت سال پيش در بهمن ماه يك سالي مرده ام. پس اينها چرا الان اينجا جمع شده اند؟ نمي دانم. بهمن؟ خودم چرا امده ام اينجا؟ .... تو ... تو را مي خواهم ببينم.

مي گردم. نيستي. چطور نيامده اي. مي شنوم كه يكي مي گويد: ”نتوانست الان بيايد. ساعت هفت خواهد رسيد.“ به مامان نگاه مي كنم و مي بينم كه با هر قدمش رد سرخ خون به جا مي ماند. درست مانند زني كه در همين لحظه جنيني را سقط كرده است و به سمتي مي رود تا آن را دفن كند. از ساقهايش خون جاري است. به خواهرم مي گويم كه چرا متوجه نيست كه زمين خوني است و مردم خوششان نخواهد امد. كه خوبيت ندارد. برايم عجيب است. براي گفتن به كلام نيازي نيست. يه او نگاه مي كنم و او مي فهمد. خواهرم دستمالي در دست زانو مي زند تا لكه هاي بزرگ خون را پاك كند. اما بر روي كف دالان سر پوشيده برف سنگيني نشسته است. براي پاك كردن خونها بايد برفها را زير و رو كرد. ديگر دير است. مردم در دالان جاري مي شوند. در دو سمت رد پاي خون الود مادرم. كسي قدم بر روي ان نمي گذارد.

شانه ام را بالا مي اندازم. چه تفاوتي دارد برايم. من كه مرده ام. مرده ام؟ كي؟ يادم مي ايد. از آن بالا افتادم. به دوستانم نزديك مي شوم و مي گويم:من هفت سال پيش از آن بالا افتادم. در يك بهمن ماه. قرار بود يك پرش بلند باشد. اما سقوط ... به حرفشان ادامه مي دهند. بي توجه. گيج مي شوم. ان پرش بلند و ان سقوط كه نه سال پيش بود ... بايد تو را ببينم. تو مي داني. تو تنها كسي هستي كه مي داند.

به ساختمان بزرگي نزديك مي شوم كه انگار قرار است محل كار جديدت باشد. پيش از آنكه از دفتر دار سوال كنم از اتاقي بيرون مي آيي. آن صورت سخت. خاموش. گرفته. مي گويي:" داخل اين اتاق منتظرم باش. من با تو مي ايم ... كاري داشتم. نتوانستم خودم را به وقت برسانم." لبخند مي زنم. مي دانستم كه مي آيي. براي همين از پي ات آمدم. زمان مي گذرد. بايد از تو بپرسم. تو مي داني. تو مي تواني بگويي. چرا امروز ... اين مراسم. از دفتر بيرون مي آيم. ساختمان در وسط يك درندشت بي انتهاست. در پياده روي كنار ساختمان راه مي روم. تو را مي بينم كه از در ديگر ساختمان خارج مي شوي. گرفته. سنگين. سخت... وغريبه. از ناكجا اتوبوسي مي ايد و تو سوار مي شوي. من بالا مي پرم و به سمت تو مي آيم. به خنده اي مي گويم: يادت زفت مرا با خودت ... كه ناگهان آگاهي با همه ي دردش‏‏ با همه تلخي باز مي گردد.: تو به ديدن من نيست كه مي روي. حتي مرا به خاطر هم نداري. به ديدن هيچكس نمي روي. تنها مي روي. براي رفتن. همين. در چهره ات نشاني از آشنايي نيست. عقب عقب باز مي گردم به سمت در اتوبوس. تو فهميده اي. ديده اي. دهانت را باز مي كني.اما با ديدن چهره ي من خاموش مي ماني. نه. حرف نـه. از سر هوشمندي حرف زدنت را دوست ندارم. چقــــدر خالي هستي. درد. درد. تهي. به راننده مي گويم كه در را باز كند. كويري ست خشكيده و ترك ترك. با رد شورابه هاي ديرپاي فرونشسته. تو خودت را مي رساني به من: "نه ليلا ... اينجا نه." اما من بيرون پريده ام. من هفت سال است كه مرده ام. نمي دانستي؟


Thursday, December 26, 2002

ويسواوا شيمبورسکا



بارانی طولانی در گرفت
سوار شويد، چرا که جايي نداريد برای رفتن
ای شعرهای تک صدا،
هيجان های خصوصی
استعدادهای بی مصرف
کنجکاوی های اضافی،
غم ها و ترس و لرزهای کم دامنه
و توای اشتياق رؤيت اشياء از شش جهت

آب رودخانه ها بالا می آيد و طغيان می کند
سوار شويد: نورپردازی ها و ته رنگ ها
عشوه ها، تزئينات و جزئيات
استثناهای احمقانه
نشانه های از ياد رفته
انواع بی شمار رنگ خاکستری
بازی برای بازی
و اشکِ خنده.

تا چشم کار می کند آب و افق در مه
سوار شويد: برنامه هايي برای آينده ای دور
شادی های زاده از اختلاف ها
ستايش از بهترين ها،
انتخابی که محدود به يک چيز و دو چيز نباشد،
عذاب وجدانی کهنه
زمانی برای انديشيدن
و ايمان به اينکه
اينها همه، روزی به کار خواهند آمد

به خاطر کودکانی
که خودمان هنوز هستيم
پايان افسانه ها خوش است
اينجا نيز
پايان ديگری نمی تواند داشته باشد
باران بند می آيد
موج ها آرام می گيرند
در آسمان روشن
ابرها کنار می روند
و باز هم
مثل ابرهاي دلخواه آدمها خواهند بود:
باشکوه و مضحک
در شباهت خود به جزيره های خوشبخت
بره ها
گل کلم ها
و کهنه های بچه
که در آفتاب خشک می شوند.


Monday, December 23, 2002

ترديد

گاهي مطمئن مي شم كه يه چيزي تو منه كه غلطه... گاهي شك مي كنم كه تو شما. گاهي مي گم كه من واسه چي زنده ام... گاهي شك مي كنم كه شما. گاهي فكر مي كنم من اصلاً نمي تونم شما رو دوست داشته باشم. اينطوري كه هستين.... گاهي فكر مي كنم كه شما هم منو ... اينطوري كه هستم. گاهي از خودم مي پرسم اين چيزايي كه تو خودم مي بينن واقعاً راستن... گاهي حس مي كنم كه تو شما. گاهي باور نمي كنم كه اين منم كه زندگي ام مثل جون كندنه... گاهي شك مي كنم كه شما. گاهي نمي فهمم شايد اين همه تلخي تو منه كه رسوب كرده ... گاهي در مي مونم كه تو شما.


Tuesday, December 17, 2002

      نيـايــش      

        ما جنگل انبوه دگرگوني.
        از آتش همرنگي صد اخگر برگير، بر هم تاب، ‌برهم پيچ:
        شلاقي كن،‌و بزن بر تن ما
        باشد كه ز خاكستر ما، در ما، جنگل يكرنگي بدر آرد سر.




قطعه ای از شعر نيايش - سهراب سپهری



Monday, December 16, 2002

به حال و روز مولانا گاهی فکر می کنم. مفتی شهر باشی و بيفتی در آتش عشق شمس تبريز عارف ِ سالک که همجنس توست و از مذهب تو نيست و از تيره ی تو نيست ... اين دردی که در شعر مولانا هست ...درد عشق است گمانم. اين سخنان مولانا با خدای قهار جبار آن سنت کهن نيست که با دلداده ی گريزپاست ... تو اينطور فکر نمی کنی؟

گفتی مــرا که: " چونی "؟ در روی ما نظــر کن
گفتی: " خوشی تو بی ما" زين طعنه ها گذر کن

گفتی مرا به خنــده: " خوش باد روزگارت"
کس بی تو خوش نباشد، رو قصهء دگر کن

گفتی: " ملول گشتـــم، از عشــق چند گويي؟"
آن کس که نيست عاشق، گو قصه مختصر کن

در آتشــم ، در آبــم، چـون محرمی نيــابم
کُنجی روم که" يارب، اين تيغ را سپر کن"

گستــاخمـان تو کردی، گفتی تـو روز اول
" حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن"

گفتی: " کمـر به خدمت بربند تو به حرمت"
بگشا دو دست رحمت، بر گِردِ من کمر کن.


Sunday, December 15, 2002


از شرکت می آمديم بيرون. غروب ها. معمولاً يکی از ماشين ها را می گذاشتيم همانجا تا دوتايي با هم باشيم. می آمديم حوالی ميدان توحيدو اين يکی را هم پارک می کرديم و می رفتيم پياده روی.می ترسيديم. اگر بچه های شرکت ببينندمان ... اگر کسی از اقوام تو ببيندمان ... اگر بگيرندمان ... می ترسيديم بگيرندمان ... اما چه لطفی داشت. آذر ماه بود و هوا خنک. سرد نبود تا انجا که يادم هست. دست هم را می گرفتيم ... به خودمان دلگرمی می داديم که با قيافه ی جا افتاده و آرام تو مشکلی پيش نخواهد امد. باد می آمد .و ماشين ها در شهر شلوغ عبورمان را سخت می کردندو مردمی که خسته از کار روزانه و تلاش سخت برای يک لقمه نان با شتاب به سمت خانه هايشان می رفتند. سيگار فروش ها و آن زن کبريت فروش که بساطی محقر داشت و ما هميشه ازو کبريت می خريديم ... و من ... و تو. يادت هست ... يک کوچه زيادی تاريک بود ... يک خيابان زيادی روشن. يک جا به آشنايان من برمی خورديم ... يک جا به دوستان تو. آذر ماه آنسال ... سال دور از ياد رفته ... سال گذر از کوچه ی کودکی... سال قدم نهادن به آنسوی دری که مرا رسانيد به من ... و به تنهايي.


Thursday, December 12, 2002

همه نشسته اند. دور ميزهاي گرد. قيافه هايي سخت متفاوت. ايتاليايي، اروپاي شرقي، امريكاي جنوبي و كانادايي. با اين كه نشست ساليانه ي اين corporation بزرگ است اما باز هم قيافه ها يك كمي كارگري است. اين خاصيت صنعت ساختمان است. كاپشن ها و كفش ها نشاندهنده ي اين هستند كه صاحبانشان از انها فقط درهواي ملايم و بر روي موكت نرم دفترها استفاده نمي كنند. مديران شركت، خوش پوش و خوش لهجه از درامد سال جاري مي گويند و نرخ سهام شركت و از پيش بيني شان براي درآمد سالهاي اينده. در لحن همه شان نگراني از اوضاع اقتصادي امريكا كه دامنگير شركت هاي بين المللي شده است پيداست. از مازاد سود ساليانه شركت سخن مي گويند كه در بين كاركنان تقسيم مي شود و در پشت اين همه حرف مي تواني بشنوي كه سعي دارند همه را تهييج كنند تا سخت تر و سخت تر كار كنند، حتي با در نظر گرفتن اينكه اوضاع نويد بخش نيست و شايد عده اي بيكار شوند و شايد هم اصلاً سودي تقسيم نشود .

مدير عامل شركت، كه مردي است نسبتاً جوان و بي نهايت باهوش، كه گاه گاهي هم به دفتر من مي ايد و يا هم راجع به اعراب و اسرائيل بحث مي كنيم، يك حسايدار پير را صدا مي كند و چهلمين سالگرد كارش را تبريك مي گويد و از خوبي هاي او مي گويد و خدمتي كه شركت در حقش كرده است و هديه اي به مرد مي دهد. مي گويد كه او يك دوچرخه سوار است كه با همسرش در بسياري از مقاط دنيا ركاب زده اند و اين هم كمكي است از طرف شركت براي سفر بعديشان. پيرمرد كاغذ را با سادگي تمام مي گيرد و برمي گردد و با لبخندي سرخورده سرجايش مي نشيند. ياد پدرم مي افتم و سادگي اش ... و اشك.

به اين قيافه هاي سخت كوش و مصمم نگاه مي كنم، مديران پروژه، ناظران كارگاه ، ... كه از صبح تا شام در پشت ميزهاي جلسات بي پايان يا بر روي نقشه هاي ساختمانهاي عظيم، جواني و عمر خود را قطره قطره به پاي درخت عظيم سرمايه مي ريزند. شركت ها در غرب از تلاش بي وقفه اينها نيرو مي گيرند، و بزرگ مي شوند و به هم مي پيوندند و غول هاي اقتصادي بزرگي به وجود مي اورند كه دولتها در مقابلشان حقيرند: آ.اِ.گ. يا فورد يا شِل و ... به ميز اراسته ي شام نگاه مي كنم و باري كه در كنارش برپاست ... و افكار متضاد از همه طرف به ذهنم هجوم مي اورند.


Tuesday, December 10, 2002

           خانه دوست كجاست؟ در فلق بود كه پرسيد سوار
           آسمان مكثي كرد
           رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد
           و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

           (( نرسيده به درخت،
           كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است
           و درآن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است.
           مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر بدر مي آورد،
           پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
           دو قدم مانده به گل،
           پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
           و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.
           در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:
           كودكي مي بيني
           رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
           و از او مي پرسي
           خانه دوست كجاست. ))


Monday, December 9, 2002




نگاهشان كن. اينقدر نزديك به هم. اينقدر دور. كدامشان منم... كدامشان تو؟



مي بيني هر كدامشان چه سخت سعي مي كند شكلش را حفظ كند ... خود را جمع مي كند و جمع مي كند تا نكند ديگري را لمس كند ... نكند كه با هم دراميزند و يكي شوند و سنگين تر شوند... نكند كه بر خاك بيفتند ... يكي درشت تر است ... يكي ريزتر. قوز كرده ... خميده زير بار خود ... تنها در ميان اين همه.


Saturday, December 7, 2002

رتق و فتق اهوی سه گوش مدتی است وقتم را می گيرد ... شايد هم بهانه ای است برای حرف نزدن ... شايد هم پوششی است برای حرفی نداشتن که زدن ... شايد هم ... شايد هم خسته ام از اين همه حرف ... آذر ماه است ... برای من اذر، ماه خاطره است ...ماهی است که در آن در آخرين پيچی بودم که مرا به قله، به تو می رسانيد.يا شايد به من. آذر اوج آن نگاه معصوم کودکانه بود ... که فرو افتاد.



Thursday, December 5, 2002

                             هميشه در ميان

                             نامـدگــان و رفـتــگان، از دو کرانــــه زمان
                             سوی تو می دوند، هان ای تو هميشه در زمان

                             در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
                             گرد سر تو می پرد باز سپيــــد کهکشان

                             هر چه به گرد خويشتن می نگرم در اين چمن
                             آينــه ی ضميـــر من جـز تو نمی دهــد نشان

                             ای گل بوستــانسرا از پـس پــــرده ها درآ
                             بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

                             ای که نهان نشستـــه ای، باغِ درون هسته ای
                             هسته فرو شکسته ای کاين همه باغ شد روان

                             مستِ نياز من شدی، پردهء ناز پس زدی
                             از دل خود برآمدی: آمدن تو شد جهــان

                             آه که میزند برون، از سر و سينــــه موج خون
                             من چه کنم که از درون دستِ تو می کشد کمان

                             پيش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
                             کــز نفسِ تــو دم به دم می شنـــويــم بوی جان

                             پیشِ تو جامه در بَرَم نعره زند که بَر دَرَم
                             آمدمت که بنـــگرم، گريــه نمی دهد امان


                            از ه. ا. سايه (... و چاووش 9)


Wednesday, December 4, 2002

وقتي دانشجو يودم به سهراب علاقمند شدم. پايان دوران كشش به شاملو و لعنتش و آناهيتا. آناهيتاي جاودان. اين شعري كه در پايين مي آورم اولين شعري بود كه از سهراب دوست داشتم. بيشتر و بيشتر خواندم و. رد پايش را گرفتم و رفتم. ديدم كه سهراب شعر به شعر، منظومه به منظومه به آن ارامش بي مثال نزديكتر مي شود. از شب تاريكي در غمي غمناك“ شروع مي كند و در ” صداي پاي آب“ به نوعي روشن بيني مي رسد و با “مسافر“ ما را به سفر مي برد و در تا انتها حضور“ مي رسد به آن حضور مسلم. پرتگاه ها را در شعرش مي بيني، موجها را و آرامش را. عشق را و وارستگي را... اين همه سال گذشته است و من برمي گردم و از سهراب مي خوانم. همان اولين شعر. انگار در همان منزل اول مانده ام. اين همه سال.

بي پاسخ

در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
و در پايان همه رؤيا ها در سايه بهتي فرو مي رفت.

من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم را در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟

در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟

درتاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود.
پس من كجا بودم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟

در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود.

از سهراب سپهري


Monday, December 2, 2002

سرود انكس كه برفت و آنكس كه بر جاي ماند ( ورژن 100000000000)

مي گويد: با خودت صادق باش. بنشين قكر كن چه مي خواهي و بنويسشان. مي گويم كه فكر كرده ام. مي گويد: بنويس. بهتر است. سعي كن روراست باشي با خودت. روراستم به خدا. مي گويد: ببين ليلا. مشكل تو نداشتن يك Boyfriend است. ميگويم كه Boyfriend نمي خواهم. مي گويد: خوب يك رابطه ي احساسي. آنوقت زندگي ات معنا پيدا مي كند. فكر مي كنم. همان خواسته ها، همان تمايلات هميشگي. مي گويم: من مي دانم چه مي خواهم. سالهاست كه مي دانم. مي گويد: چرا آمدي اينطرف آب پس؟ مي گويم: خوب ... مي خواستم اينطرف را ببينم. مي خواستم خودم را كه انگار از دست داده بودم پيدا كنم. حالا كردم. تمام شد. وقت برگشتنه.

من ايده الم را مي شناسم. دلم مي خواهد الان ايران بودم. يك جاي كوچولو در جايي مثل لواسان كرايه مي كردم. معلم مي شدم. هفته اي يكبار مي رفتم توچال. سه ماهي يكبار مي رفتم يك سفر دوست داشتني. جنگلي، كوهي، درياچه اي ... همين. من چيز ديگري از اين زندگي نمي خواهم. عاشق بوده ام. نيستم ديگر. بس است. دلم مي خواهد به حال خودم باشم بين آدمهايي كه دوستشان دارم. همين. اين توقع انقدر بالاست.

مي گويد: اين نخواهد شد. برمي گردي. نمي تواني بروي لواسان. جايي در تهران مي گيري. معلم نمي تواني بشوي. برمي گردي سر همان كار ساختماني مزخرف. مشكلات خانوادگي . همان نخواهد شد كه مي خواهي ... هيچوقت همان نمي شود كه مي خواهيم. مي شود؟


Sunday, December 1, 2002

نامه ها را ازت پس گرفتم. همان اولين باری که برگشتم ايران. می دانستم که نمی توانی انها را در خانه ات نگاه داری. محافظه کارتر از اين حرفهايي. نه ... اصلاً آخرين بار که برای تولدم زنگ زدی ... همان بار که کلی گريه کردی بهم گفتی. گفتی که همه چيز را گذاشته ای در يک جعبه و بردی شهرستان و سپردی به مادرت. در راه بازگشت بودی. از ان گذشته ی تلخ. من اينجا فکر می کردم که وقتی تو مُردی، دستهای غريبه ای جعبه را خواهد گشود و نامه ها را خواهد خواند. تحمل پذير نبود. همان بهتر که خودم نگاهشان دارم.

گريه می کردی. نامه ام را خوانده بودی. نامه ی دهم. يادت هست؟ نامه های شماره دار. نامه هايي که هر ده تايشان انگار يکی بودند. هفت و هشت را با هم و نه و ده را هم با هم پست کردم. تو هفت و هشت را هرگز نديدی. نخواندی. علی باز نشده به من پسشان داد. و يازدهمين، که آخرين هم بود تنها يک کارت بود. کارت تبريک. کارتی که تو هرگز نگرفتی. علی بهت نداده بود. فکر کرده بود تبريک گفتن من به تو شگون ندارد گمانم. می بينی. حتی حق نداشتم به تو تبريک بگويم. دو ماه و ده نامه. چهار سال سکوت.

من تنها يک نامه از تو گرفتم. يک نامه. از فرودگاه يکراست رفته بودی شرکت. يک نامه ی اشک آلود. که ندارمش. با عکسها و نوشته های قديمی دور ريختمشان. يک نامه که بيشتر به هق هق می مانست. و بوی مصلحتی دروغين می داد. وضعف.

نامه ی دهم همينجاست. امروز داشتم کشوها را مرتب می کردم و چشمم خورد بهش. خدايا چهار سال هم عمری است ها. چقدر می شود جوان بود. ساده و احساساتی. می توان از هم گسيخت. می شود تب داشت. تب. انگار صد سال گذشته است. صد سال تنهایی. صد سال درد. صد سال تهی.

بگذريم از اين قصه ی بيهوده ... همه ی اينها را علی رغم تمايلم اينجا نوشتم تا سر آخر شعری از مولوی را (چند بيت کم دارد البته) که در يکی از نامه ها برايت نوشته بودم اينجا بياورم ... کاش دوستانم تنها اين شعر را بخوانند و نه نوشته های مرا.

گفتا که " کيست بر در؟" گفتم: " کمين غلامت"
گفتــا " چه کـار داری؟" گفتم: " مهـا! سلامت"

گفتا که: " چنــد رانی؟" گفتم که: " تا بخوانی"
گفتا که: "چند جـوشی؟" گفتم که: "تا قیامت"

گفتــا: " بــرای دعـــوی قاضی گواه خواهــد"
گفتــم: " گـــواه اشکـــم، زردی رخ عـلامـت"

گفتا: " که بود همراه؟" گفتم: "خيالت ای شه"
گفتا: "که خوانـدت اينجا؟" گفتم که: "بوی جامت"

گفتـا: " چه عـزم داری؟" گفتم: " وفا و يــاری"
گفتا: "ز من چه خواهی؟" گفتم که: "لطف عامت"

گفتا: "کجاست ايمن؟" گفتم: "که زهد و تقوا"
گفتـا که: " زهد چبود ؟" گفتم: " ره سلامت"

گفتا: "کجاست آفت؟" گفتم: "به کوی عشقت"
گفتــا که: "چونی آنجا؟" گفتم: " در استقامت"

خامُـش! که گر بگويـم من نکتــه های او را
از خـويشتــن بر آيي، نی در بُــود نه بـامت