سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :
من صدا مي زنم :” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا“
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كن پنجره را
كه پرستو پَر مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
”سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز“
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت”باز كن پنجره را
من پس از رفتنها ...رفتنها
در دلم شوق تو ، باز آمده ام
داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتم ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم“
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
پنجره را مي بندي” آي ي ي باز كن پنجره را “
****
با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشي هاست