Thursday, September 30, 2010
ماندن و رفتن
حکایات مختلفه:
۱.
من تو را دوست می دارم
بی پروایی ات را
تو را، همانگونه که هستی
تو مرا دوست می گیری
نه بی پروایی ام را
مرا، آنطور که می توانم باشم
***
در عشق
هر دو بی پرواییم
من می مانم
بی پروای هر آنچه
که ما را از هم دور می کند
تو می روی
بی پروای هر آنچه
که می تواند ما راکنار هم نگاه دارد
۲.
من فکر می کنم که تو مرا از یاد برده ای.
تو هم.
همدلی مان همچنان پابرجاست
در از یاد بردن من.
۳.
تو
از بازپس گرفتن هر آنچه که در میان ماست
خوشنودی
من از باز پس دادنش
ما ترکیب خوبی هستیم
حتی برای جدایی
۴.
یکی آن دورها گریزان است
دیگری اینجا
پریشان.
شکار از حلقه ی محاصره رهیده ست.
۵.
من آداب ماندن نمی دانستم
تو آداب رفتن
۶.
ماندن به جای خود
رفتن
آدابی دارد
که ندانستیم.
Wednesday, September 29, 2010
حالا دیگر اگر یک قطعه ی گمشده ببینم، که می خواهد خودش را و حالا من را با فرو شدن در خلا وجودی من کامل کند... رحم نمی کنم ... با مشت می زنم توی چانه اش!
***
دو روز بعد
زنگ زد. گفت: این که نوشته ای چیز جدیدی نیست.
بعد اصلاح کرد. گفت جدید است. گفت: "آن سالها قطعه ی گمشده را زیر لگد له می کردی. حالا مشت می زنی"
بعد گفت: "این قطعه اما دلش به این خوش است که آن موقعی که زیر لگد شما له می شده، تیزی اش مایه ی رنج شما نبوده باشد."
و بعد از به یاد من اوردن کوچکی هایم رفت سر زندگی اش.
زنگ زد. گفت: این که نوشته ای چیز جدیدی نیست.
بعد اصلاح کرد. گفت جدید است. گفت: "آن سالها قطعه ی گمشده را زیر لگد له می کردی. حالا مشت می زنی"
بعد گفت: "این قطعه اما دلش به این خوش است که آن موقعی که زیر لگد شما له می شده، تیزی اش مایه ی رنج شما نبوده باشد."
و بعد از به یاد من اوردن کوچکی هایم رفت سر زندگی اش.
Monday, September 27, 2010
من مثل آدمی هستم که از خستگی و تیرگی و دلزدگی پریده است توی یک چاه عمیق ... که مثلا به زندگی اش با همه ی بیهودگی ها و ابتذالش خاتمه دهد.
و به همه چیز خاتمه داده است ... جز به زندگی.
خودش مانده است و زنده ماندن،به صورت ابسترکت.
حالا کم کم ترس برم می دارد ... از چاه، بیرون آمدن یا نیامدن؟
مسئله این است.
و به همه چیز خاتمه داده است ... جز به زندگی.
خودش مانده است و زنده ماندن،به صورت ابسترکت.
حالا کم کم ترس برم می دارد ... از چاه، بیرون آمدن یا نیامدن؟
مسئله این است.
Friday, September 24, 2010
گاهی تنهایی به نظرم دوست داشتنی می آید ... گاهی عجیب. گاهی دلتنگ می شوم ... وگاهی احساس سبکبالی می کنم.
تورنتو هیچوقت از متعجب کردن من دست بر نمی دارد ...از همان اولین روزها ... و هر از چند گاه یک چیزی ... هر چند کوچک یا ناچیز ... یا گاهی کمی بزرگتر به از دور چشمک می زند و من با خودم فکر می کنم «آخر تو میان این همه چه می کنی؟».
یاشار یوسف هست ... عشقی که به او دارم ... و کوچولویی اش.
با او حسی از شادمانی و عشق همیشه درم قل قل می کند. حسی از بودن. حسی از حوشحالی. و من دیگر به بازگشت فکر نمی کنم.
این شاید خوب است.
به رفتن اما؟ همیشه.
تورنتو هیچوقت از متعجب کردن من دست بر نمی دارد ...از همان اولین روزها ... و هر از چند گاه یک چیزی ... هر چند کوچک یا ناچیز ... یا گاهی کمی بزرگتر به از دور چشمک می زند و من با خودم فکر می کنم «آخر تو میان این همه چه می کنی؟».
یاشار یوسف هست ... عشقی که به او دارم ... و کوچولویی اش.
با او حسی از شادمانی و عشق همیشه درم قل قل می کند. حسی از بودن. حسی از حوشحالی. و من دیگر به بازگشت فکر نمی کنم.
این شاید خوب است.
به رفتن اما؟ همیشه.
Monday, September 20, 2010
همانطور بود که فکر می کردم ... نه. بهتر.
بهترین لحظات عمرم را داشتم ... در کنسرت دیوار راجر واترز.
آنجا ایستاده بود در فاصله ی چند قدمی.
پر از عشق و شور و پر از هیجان و حادثه.
دوستش داشتم. مثل بیست سالگی ام.
***
من درست در کنار سکوی نمایش ایستاده ام.
راجر واترز از پله ها پایین می اید تا به پشت صحنه برود.
به خاطر می آورم که دانش آموزان گروه کرش همه دستبند سبز به دست داشتند.
نگاه می کنم. خودش چیزی به دست ندارد به جز یک ساعت مچی.
دستبند سبزم را در می آورم و به طرفش پرت می کنم.
هیجان زده ام و آنرا با چنان شدتی پرتاب می کنم که اگر به او می خورد دردسر می شد!!
نمی بیند. دستبند می افتد توی یکی از بلوکهای دیوار.
***
***
***
بعد از کنسرت زنگ می زنم خانه. می گویم:می شود من بر نگردم؟
می شود همینجا که هستم ... همینطور که هستم بمانم؟
بهترین لحظات عمرم را داشتم ... در کنسرت دیوار راجر واترز.
آنجا ایستاده بود در فاصله ی چند قدمی.
پر از عشق و شور و پر از هیجان و حادثه.
دوستش داشتم. مثل بیست سالگی ام.
***
من درست در کنار سکوی نمایش ایستاده ام.
راجر واترز از پله ها پایین می اید تا به پشت صحنه برود.
به خاطر می آورم که دانش آموزان گروه کرش همه دستبند سبز به دست داشتند.
نگاه می کنم. خودش چیزی به دست ندارد به جز یک ساعت مچی.
دستبند سبزم را در می آورم و به طرفش پرت می کنم.
هیجان زده ام و آنرا با چنان شدتی پرتاب می کنم که اگر به او می خورد دردسر می شد!!
نمی بیند. دستبند می افتد توی یکی از بلوکهای دیوار.
***
Crazy ... over the rainbow I am crazy
Bars in The window
There must have been a door in the wall
when I came in
Crazy ... toy in the attick he is crazy
***
***
بعد از کنسرت زنگ می زنم خانه. می گویم:می شود من بر نگردم؟
می شود همینجا که هستم ... همینطور که هستم بمانم؟
Saturday, September 18, 2010
Friday, September 17, 2010
Thursday, September 16, 2010
قطعاتی از میان جریان مکالمه
برایم شعر می فرستد.
تکه هایی از دوشعر را که پشت سر هم فرستاده است برمی دارم:
می نویسد:
می نویسم:
می نویسد:
برایم شعر می فرستد.
تکه هایی از دوشعر را که پشت سر هم فرستاده است برمی دارم:
گفتی:
مقصود ما ز وصل تو بوس و كنار نیست
حالا می گویی:
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
شده است فاصله ی بین دفتر کارمان و خیبابانهای آن شهر ...
در اینجا مرا می خواستی ... در آنجا نه.
و ما هر روز این فاصله را طی می کنیم.
همچنان.
می نویسد:
ـ چرا من؟
سپیدار پرسید.
تبر گفت:
تمام سپیدارها پاسخ این سؤالند.
می نویسم:
این تبر اگر بود می گفت:"از آن یک سپیدار بپرس ... همانکه من می دانم و تو هم."
می نویسد:
نامه هایت به تمامی مقاصد مورد نظر و یا دور از نظر رسیده است
خانه عشق در خراباتست
نیک نامی در او چه کار کند
Wednesday, September 15, 2010
هر ویديویی از جان لنون که می بینم یوکو اونو با اوست ...اینجا و آنجا ... در کنسرت ... با دوستان ...
انگار اصلا دیگر هر گز نمی توانسته است لحظه ای برای خودش، به حال خودش باشد. انگار دیگر جان لنون به تنهایی وجود ندارد و تنها وقتی هست که با این زن باشد.
بدون خواندن هیچ داستانی از زندگی شان یا دانستن جزییات رابطه،تنها از روی آنچه که می بینم فکر می کنم طفلکی! خوب شد زود مرد!!
***
پانویس طویلتر از مطلب:
آیا برای بودن ... برای انچه که هستیم باید مکملی داشته باشیم؟.
آیا باید بخواهیم انکه دوستمان دارد مکملمان شود؟
من باور ندارم. من آن حس لحظه ی کامل را هرگز به جز در تنهایی نیافته ام.
من همیشه فکر می کنم دو نفر هر قدر هم که به هم نزدیک باشند ... همکار باشند یا همدل یا عاشق ... یا همه ی اینها ... باز هم باید خودشان بمانند.
یادم هست سالها پیش فیلمی از زندگی جان لنون دیدم و باز یادم هست که در بخش از ان می گفت که جان لنون شروع کرده بود به توجه کردن به دخترانی که در اطرافش بودند ... و وقتی یوکو اونو متوجه شد که نمی تواند مانع او (و شور و هیجان جنسی اش) شود خودش دختر جوانی را پیدا کرد و او را با جان لنون جفت کرد تا جایی که هیجانات و بی تابی جان لنون تمام شدند.
من همیشه بیزار می شود وقتی زنی یا مردی که به او دل می بندیم می شود همه چیزمان ... مادر و خواهر و همسر و برادر و فرزند و دایه ...
یک چیزی مرا می ترساند اینجا!
من دوست دارم معشوقم معشوقم باشد و دوستم دوستم و همکارم همکارم و مادرم مادرم.
من دوست دارم که تو تو باشی.
و ایتجا در تورنتو از همه ی اینها به طور محض دور مانده ام ... و از تو.
***
پانویس دوم: نادانی ها کرده ام.
من شاید از کار کشته ها همیشه پرهیز کرده ام ... اما با خامی خودم هم کم آسیب به بار نیاورده ام.
به صورت تجربی ... چند تایی رابطه ی عاشقانه را در کودکی شان یا در جوانی شان کشتم ... تا یاد گرفتم چطور می شود تو را دوست داشت.
حالا اما سالهاست که عاشقانه ام و شاعرانه ام نمی آید ... تو باید می بودی. که نیستی.
انگار اصلا دیگر هر گز نمی توانسته است لحظه ای برای خودش، به حال خودش باشد. انگار دیگر جان لنون به تنهایی وجود ندارد و تنها وقتی هست که با این زن باشد.
بدون خواندن هیچ داستانی از زندگی شان یا دانستن جزییات رابطه،تنها از روی آنچه که می بینم فکر می کنم طفلکی! خوب شد زود مرد!!
***
پانویس طویلتر از مطلب:
آیا برای بودن ... برای انچه که هستیم باید مکملی داشته باشیم؟.
آیا باید بخواهیم انکه دوستمان دارد مکملمان شود؟
من باور ندارم. من آن حس لحظه ی کامل را هرگز به جز در تنهایی نیافته ام.
من همیشه فکر می کنم دو نفر هر قدر هم که به هم نزدیک باشند ... همکار باشند یا همدل یا عاشق ... یا همه ی اینها ... باز هم باید خودشان بمانند.
یادم هست سالها پیش فیلمی از زندگی جان لنون دیدم و باز یادم هست که در بخش از ان می گفت که جان لنون شروع کرده بود به توجه کردن به دخترانی که در اطرافش بودند ... و وقتی یوکو اونو متوجه شد که نمی تواند مانع او (و شور و هیجان جنسی اش) شود خودش دختر جوانی را پیدا کرد و او را با جان لنون جفت کرد تا جایی که هیجانات و بی تابی جان لنون تمام شدند.
من همیشه بیزار می شود وقتی زنی یا مردی که به او دل می بندیم می شود همه چیزمان ... مادر و خواهر و همسر و برادر و فرزند و دایه ...
یک چیزی مرا می ترساند اینجا!
من دوست دارم معشوقم معشوقم باشد و دوستم دوستم و همکارم همکارم و مادرم مادرم.
من دوست دارم که تو تو باشی.
و ایتجا در تورنتو از همه ی اینها به طور محض دور مانده ام ... و از تو.
***
پانویس دوم: نادانی ها کرده ام.
من شاید از کار کشته ها همیشه پرهیز کرده ام ... اما با خامی خودم هم کم آسیب به بار نیاورده ام.
به صورت تجربی ... چند تایی رابطه ی عاشقانه را در کودکی شان یا در جوانی شان کشتم ... تا یاد گرفتم چطور می شود تو را دوست داشت.
حالا اما سالهاست که عاشقانه ام و شاعرانه ام نمی آید ... تو باید می بودی. که نیستی.
Saturday, September 11, 2010
در میان سی-دی های فیلم چرخ می زنم تا فیلمی پیدا کنم که میلم بکشد برای بار دوم ببینم. یاشار یوسف و پدرش رفته اند پیاده روی و من خانه مانده ام به عشق لحظه ای تنها ماندن ... به حال خود ماندن.
یک سی دی پیدا می کنم که رویش به انگلیسی نوشته است: سالهای پیشین. نمی دانم چی هست. در سی دی پلیر می گذارمش. فیلمی است که دوستم مسعود که حالا در ایران زندگی می کند قبل از بازگشتش از سفرهامان ترکیب و سرهم بندی کرده است و دیدنش عجیب خاطره انگیز و لذت بخش است. چهره های ادمهایی که در در ده سال گذشته امده اند و رفته اند. کمپینکها و قایق سواری ها و پای آتش نشستن ها. و چقدر آدم. آدمهایی که حتی نمی دانم کجا هستند. خوبی زمان همین است. دورترها و نزدیک ترها همه یکی می شوند. همه ی چهره ها برایت به صورتی یکسان دوست داشتنی می شوند ... همان طور که روی صفحه ی تلویزیون می خندند و سر وصدا میکنند.
***
فیسبوک را باز می کنم و برای مسعود می نویسم:
مسعود جان در همین لحظه ساعت ۷ و سی و چهار دقیقه دارم فیلمی را که از سفرهامان تهیه کردی را می بینم و می خندم ...خوب شد که به حرف من توجه نکردی از دریچه ی دوربین نگاه کردی و لحظات را جاودانه کردی.
خیلی جالب است ...فیلم با ۱۳ بدر سال ۲۰۰۸ تمام شد ...
این همان روزی است که من یاشار یوسف را بار گرفتم ...
و همه چیز تغییر کرد ...
انگار بادی آمد و همه چیز را با خود برد ...
و این موجود کوچک را با خودش آورد.
Friday, September 10, 2010
Thursday, September 9, 2010
این را بعد از شش سال دوباره پست می کنم ...
چیزی تغییر نکرده است ...
من نه.
لااقل من نه.
من همه ی عمرم یک Outsider بودم
و Outcast
همزمان.
دوری گزیده و دوری گزیده شده
در تقابل با هر آنچه که مقبول توست ...
یا خواست توست.
دستاویز حضورت ...
یا معنای آن.
تنها تفاوت شاید در اینست که دیگر در پشت در گیج و سرگشته به انتظار نمانده ام ...
بیزار از ماندن ... و دلتنگ از رفتن.
همیشه رفتن.
پشت در دیگر کسی پاپا نمی کند.
رفته ام.
تمام شد.
Wednesday, September 8, 2010
Tuesday, September 7, 2010
Sunday, September 5, 2010
کامپیوتر و اینترنت و صفحات مختلف یاهو و فیسبوک و گوگل و چه و چه برای از میان بردن تنهایی به کار نمی آیند، اما من هر روز صبح گشت کوتاهی اینجا و آنجایشان می زنم، در میان پنجره هایی که از فاصله های زمان و مکان می گذرند، به ضرب کلیدهای کوچک سیاه رنگ.
گذشتن از میان پنجره های تو در تو شاید برای از میان بردن تنهایی بی فایده اند اما به من یاآوری می کند که چرا تنها هستم و مهمتر اینکه چرا -بی شرمانه- این تنهایی را دوست می دارم. همانطورکه تو را.
گذشتن از میان پنجره های تو در تو شاید برای از میان بردن تنهایی بی فایده اند اما به من یاآوری می کند که چرا تنها هستم و مهمتر اینکه چرا -بی شرمانه- این تنهایی را دوست می دارم. همانطورکه تو را.
Thursday, September 2, 2010
۱.
فکر می کنم که تو نه من را، که آنچه را که فکر می کنی می توانم برایت باشم دوست می داری.
۲.
دل آزرده می شوم که چه ساده از دردهایم -که گاهی نفس بر می شوند- می گذری.
حالا اما شانه بالا می اندازم. حالا اما فهیدنش یکباره ساده می شود.این همه، به واسطه ی دردی است که خودت -در دایره ی موجودیت من- می کشی. به واسطه ی وحشت از وانهادگی. آزردگی در مقابل آزردگی. چشم در برابر چشم.
۳.
چقدر ملو دراماتیک شدن به نظرم مسخره است. در این مواقع درست شبیه همان چیزی می شوم که آنرا تحقیر می کنم.
وقتی که با تو هستم
۴.
اینها را شاید برای ان نوشتم که بدانم چرا دوستت ندارم. عجیب است نوشتنش: دوستت ندارم.
فکر می کنم که تو نه من را، که آنچه را که فکر می کنی می توانم برایت باشم دوست می داری.
۲.
دل آزرده می شوم که چه ساده از دردهایم -که گاهی نفس بر می شوند- می گذری.
حالا اما شانه بالا می اندازم. حالا اما فهیدنش یکباره ساده می شود.این همه، به واسطه ی دردی است که خودت -در دایره ی موجودیت من- می کشی. به واسطه ی وحشت از وانهادگی. آزردگی در مقابل آزردگی. چشم در برابر چشم.
۳.
چقدر ملو دراماتیک شدن به نظرم مسخره است. در این مواقع درست شبیه همان چیزی می شوم که آنرا تحقیر می کنم.
وقتی که با تو هستم
۴.
اینها را شاید برای ان نوشتم که بدانم چرا دوستت ندارم. عجیب است نوشتنش: دوستت ندارم.
باید این لالایی را یاد بگیرم و برای یاشار یوسف بخوانم.
Duerme Negrito Duerme, duerme, negrito Que tu mama está en el campo, negrito Duerme, duerme, mobila Que tu mama está en el campo, mobila Te va a traer codornices para ti Te va a traer rica fruta para ti Te va a traer carne de cerdo para ti Te va a traer muchas cosas para ti Y si el negro no se duerme Viene el diablo blanco y ¡zas! Le come la patita chicapuma Chicapuma, apuma chicapum Duerme, duerme, negrito Que tu mama ‘ta en el campo, negrito Trabajando Trabajando duramente Trabajando sí Trabajando y va de luto Trabajando sí Trabajando y no le pagan Trabajando sí Trabajando y va tosiendo Trabajando sí Pa(ra e)l negrito chiquitito Pa’l negrito sí Trabajando sí Trabajando sí Duerme, duerme, negrito Que tu mama ‘ta en el campo, negrito Negrito… | Thank you to Life Sleep, sleep little black one Your mama’s in the fields, little black one Sleep, sleep little one Your mama’s in the fields, little one She’s going to bring quail for you She’s going to bring fresh fruit for you She’s going to bring pork for you She’s going to bring many things for you And if the little black one doesn’t go to sleep, The white devil will come and – zap! – he’ll eat your little foot! Sleep, sleep little black one Your mama’s in the fields, little one She’s working hard Working, yes Working, yes, and they don’t pay her Working, yes, and she’s coughing Working, yes, for her sweet little black one Working, yes… Sleep, sleep little black one Your mama’s in the fields, little black one Little black one… |
Wednesday, September 1, 2010
Gracias a La Vida poem by Violeta Parra Gracias a la vida, que me ha dado tanto - Me dió dos luceros, que cuando los abro. Perfecto distingo lo negro del blanco Y en el alto cielo su fondo estrellado, Y en las multitudes el hombre que yo amo. Gracias a la vida, que me ha dado tanto. Me ha dado el oído que en todo su ancho Graba noche y día grillos y canarios Martillos, turbinas, ladrillos, chubascos Y la voz tan tierna de mi bien amado Gracias a la vida, que me ha dado tanto. Me ha dado el sonido y el abecedario. Con él las palabras que pienso y declaro, “Madre,” “amigo,”hermano,” y luz alumbrando La ruta del alma del que estoy amando. Gracias a la vida, que me ha dado tanto. Me ha dado la marcha de mis pies cansados. Con ellos anduve ciudades y charcos, Valles y desiertos, montañas y llanos, Y la casa tuya, tu calle y tu patio. Gracias a la vida, que me ha dado tanto. Me dió el corazón, que agita su marco. Cuando miro el fruto del cerebro humano, Cuando miro al bueno tan lejos del malo. Cuando miro el fondo de tus ojos claros. Gracias a la vida, que me ha dado tanto. Me ha dado la risa, me ha dado el llanto. Así yo distingo dicha de quebranto, Los dos materiales que forman mi canto, Y el canto de ustedes que es el mismo canto. Y el canto de todos que es mi propio canto | Thank you to Life poem by Violeta Parra Thanks to life, which has given me so much. It gave me two beams of light, that when opened, Can perfectly distinguish black from white And in the sky above, her starry backdrop, And from within the multitude The one that I love. Thanks to life, which has given me so much. It gave me an ear that, in all of its width Records— night and day—crickets and canaries, Hammers and turbines and bricks and storms, And the tender voice of my beloved. Thanks to life, which has given me so much. It gave me sound and the alphabet. With them the words that I think and declare: "Mother," "Friend," "Brother" and the light shining. The route of the soul from which comes love. Thanks to life, which has given me so much. It gave me the ability to walk with my tired feet. With them I have traversed cities and puddles Valleys and deserts, mountains and plains. And your house, your street and your patio. Thanks to life, which has given me so much. It gave me a heart, causing my frame to shudder, When I see the fruit of the human brain, When I see good so far from bad, When I see within the clarity of your eyes... Thanks to life, which has given me so much. It gave me laughter and it gave me longing. With them I distinguish happiness and pain— The two materials from which my songs are formed, And your song, as well, which is the same song. And everyone's song, which is my very song |
Subscribe to:
Posts (Atom)