Thursday, May 29, 2003


زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.

زنگار خورده باشد بي حاصل
هر چند
از دير باز
آن چنگ تيز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهي درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباري
از سنگي مي روبد،
چيزنهفته ئي ت مي آموزد:
چيزي كه اي بسا مي دانسته ئي،
چيزي كه
بي گمان
به زمانهاي دور دست
مي دانسته ئي.

شبانه آخر
از احمد شاملو



Wednesday, May 28, 2003


محيط وبلاگ نويسي محيط جالبي است. باور نمي كني؟ نمي دانم شايد نه و راستش چندان مهم هم نيست. وقتي در فرودگاه پيرسون در ترمينال پروازهاي داخلي در انتظار آمدنش بودم فكر مي كردم كه اين شايد يكي از مهمترين چيزهايي بود كه مرا جدا مي كرد از آن دسته كه تعلق نداشتن به آن، ترا مي ترساند. نمي دانم ”اين“ دقيقا چيست، اما هر چه هست از جنس تو نيست و مورد قبول تو نيست، ”اين“ كه من هستم و به آن باور دارم.

علي آمد. ساده و صميمي. در فرودگاه از همان دور كه امد شناختمش. خوب راستش ما مجموعاً شش-هفت ماهي است از همين طريق وبلاگ و نظرخواهي و چت همديگر را مي شناسيم. علي -كه در ونكوور دانشجواست- مي خواهد برود ايران و پيش از آن تصميم گرفت كه يك سري بيايد تورنتو. خلاصه به هواي آمدنش خانه را آب و جارو كردم (كه در بهار و تابستان با اين همه برنامه ي دَدَر و دودور كمتر به آن مي رسم!) و برنامه ريزي كردم كه با هم به يكي-دو سفر برويم به كيلارني پارك و آلگان كويين پارك. يكي با كوله پشتي و پياده، يكي با كانو. البته گمان نمي كنم كه بشود چرا كه در ده روز نمي شود همه ي اين كارها را كرد. هوا هم كه بفهمي نفهمي سرد شده است دوباره و نمي شود راحت رفت كمپينگ.ولي خوب برج سي.ان. (C.N.Tower) هست و آبشارا نياگارا هست و مونترال مي شود رفت و ....

ديروز سر كار نرفتم و با هم رفتيم به تورنتو گردي. تورنتو وقتي كه با دوستي در آن بگردي شهري ديدني مي شود. باور نمي كني؟ مي تواني يك سر بيايي پيش من. خواهي ديد.


Monday, May 26, 2003

رنگي كنار شب
بي حرف مرده است.
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.

بندي گسسته است.
خوابي شكسته است.
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

شعر برچيده شده از: مرگ رنگ
از: سهراب سپهري



Wednesday, May 21, 2003



دارد نزديک می شود. آخر های ماه می. پارسال همين موقع ها بود. نمی دانم درست چندم ماه می. نمی شود فراموش کرد. چرا .شايد هم می شود. من اما فراموشم نمی شود... و همه سرشان را تکان می دهند... و همه می گويند که اگر يک بار ديگر رهايش کنم که برود، ليلا را، ديگر نه اينها و نه آنها. فکر می کنند که دست من است... و دست من نيست.من هم گمش می کنم. گاهی اصلا پيدايش هم نيست. گفتم که آن سال هم آخرهای ماه می بود؟ مهمانم بيست وچهارم رسيد. گمانم چهارشنبه روزی بود. يکشنبه چندم است؟ يکشنبه شب. به گوشی سياه تلفن نگاه می کنم. گمان می کنم همين سياهی اش مرا به فکر می اندازد. شايد بايد گوشی تلفن ديگری بگيرم. به رنگ ديگری مثلا، يا به شکل ديگری. شايد بايد بخوابم. ديروقت است. صبح زود است. عصر است. می بينی. بايد بخوابم. شايد تا صبح پيدايش شد. شايد مجبور نباشم که از پی اش بروم يا نروم. شايد بنشيند. شايد نرود.بايد بخوابم. می دانی .... اگر برود باز هم برمی گردد... و اينجا روی مبل می نشيند و به بيهودگی خيره می شود. هر وقت هم که رفته، برگشته است. اينجاست. مگر نمی بينی اش؟


Monday, May 19, 2003



صدا را شنيده ام. می دانم که در جايي در همين نزديکی گلوله ی نوری به سمت آسمان می جهد و می دانم که لحظه ای ديگر مانند گلی خواهد شکفت و دوباره سقوط خواهد کرد. در پاره های نور رنگارنگ که رنگهايشان انگار شادی را معنا می کنند، يا شايد هم کودکی را. می انديشم به رنگهاي گرم و صداهاي پر طنين و دستم را بر سطح صاف و عمودی ديوار می کشم و رنگها انگار پاک می شوند و صداها خاموش. سکوت. صداها، صدای هلهله ی کودکانه ی شاد و ترکيدن حباب های نور کمرنگ تر می شوند و کمرنگ تر. حسی اما از پشت می آيد و با سرانگشتهايش روی گردنم دست می کشد و انگار در گوشم می گويد: از کودکی می گريزی؟

پيش از آنکه بدانم در بالکن ايستاده ام. تکيه می دهم به هره ي پيش ساخته ی سيمانی و نگاه می کنم به گلهای نورانی قرمز و سبز و بنفش و زرد که با صدای بلندی در آسمانی در همين نزديکی شکوفه می کنند. خدايا چقدر رنگ... می خندم. کودکی خوب است. آتشبازی خوب است. تعطيلی خوب است. حتی وقتی اين جشن، جشن من نيست. وقت آن هم می رسد گمانم ... وقت تو چطور؟ ها؟


Saturday, May 17, 2003



تو هم منتظری؟ ... من هم.


Thursday, May 15, 2003




Boogie Street

,O Crown of Light, O Darkened One
.I never thought we’d meet
:You kiss my lips, and then it’s done
.I’m back on Boogie Street

,A sip of wine, a cigarette
And then it’s time to go
;I tidied up the kitchenette
.I tuned the old banjo
.I’m wanted at the traffic-jam
.They’re saving me a seat
,I’m what I am, and what I am
.Is back on Boogie Street

And O my love, I still recall
;The pleasures that we knew
,The rivers and the waterfall
.Wherein I bathed with you
,Bewildered by your beauty there
.I’d kneel to dry your feet
By such instructions you prepare
.A man for Boogie Street

...O Crown of Light, O Darkened One

So come, my friends, be not afraid
.We are so lightly here
;It is in love that we are made
.In love we disappear
Though all the maps of blood and flesh
,Are posted on the door
There’s no one who has told us yet
.What Boogie Street is for

,O Crown of Light, O Darkened One
.I never thought we’d meet
:You kiss my lips, and then it’s done
.I’m back on Boogie Street



Tuesday, May 13, 2003



ميدوني گردالوي چوبي عزيزم ... فرار كردن خيلي سخت نيست. مهم اينه كه آدم جايش رو بدونه. من پنج سال پيش بود كه براي اولين بار تصميم گرفتم فرار كنم. قايم بشم. يكجايي ارام بنشينم و زخمهام رو بليسم تا خونشون بند بياد و زُق زُقشون آروم بشه. سوار طياره شدم و زدم بيرون. پرواز كردم. پرواز كردم و امدم. مي دوني وقتي رسيدم اينجا پنج شنبه شب بود. جمعه صبح مصمم و سرحال رفتم كلاس كاريابي. توي راهروي كلاس يك نقشه ي جهان نماي رنگي بود. رفتم اندازه گرفتم و ديدم روي كره ي زمين كه با خطهايي كه ما بهشون مي گيم نصف النهار جغرافبايي، به بيست و چهار تا قاچ عمودي مساوي تقسيم مي شه، تورنتو هشت تا قاچ با شهر من فاصله داره، يعني اگر چهار تا قاچ ديگه مي رفتم و مي شد دوازده تا قاچ، من يك جايي بودم درست اونور كره ي زمين. نقطه ي مقابل شهرم. خوش خيال بودم. فكر كردم اين فاصله ديگه كافيه و مشتم را براي تهران تكان دادم: ديگه دستت به من نمي رسه!

اين نشد، مي نشستم و فكر مي كردم به فاصله. و ديدم كه جاهايي هستند، توي همون شهر خودم كه من از درشون كه وارد مي شدم همه چيز ميموند پشت در. و در اين نقطه ي دور و خلوت اونور كره زمين من جايي پيدا نمي كردم كه از يادها رهايي پيدا كنم.... يادها و درد. مي پرسي كجا؟ به نظرت ساده است و شايد احمقانه ( بيخود!! ... از پارچه فروشي كه بدتر نيست!!): سالن واليبال. مي دوني من از بيست سالگي كه واليبال رو شروع كردم يك دل نه صد دل عاشقش شدم. هر چند كه واليبال هم مثل پسرهاي هم وطنمون تازه سال دوست داشت و بيست ساله چندان برايش دندونگير نبود اما خوب كي بود كه از رو بره! دوره دانشجويي باشگاه هاي مختلفي رفتم. بعدها ما با امكاناتي كه شهرداري تهران دراختيارمان گذاشت تو جنوب شهر، ته قلعه مرغي، يك تيم درست كرديم. مسابقات باشگاهي تهران رو شركت مي كرديم. هفته اي سه شب چهار ساعت تو سالن عرق مي ريختيم و مي خنديديم. اون موقع يك سرو چه ارزشي داشت ... يا يه پاس خوشگل لب تور! ... در ميان آن دخترهاي ورزشكار پر سر و صدا زندگي رنگ شيريني داشت.آمدن من از شهرم همان و كوتاه شدن دستم از دلخوشي هاي پر حرارت و شرارت آميز بازي گروهي واليبال همان. ساده است: فرار من رو از چيزهايي كه دوست هم داشتم جدا كرد. تازه ... من هميشه هواي واليبال رو حتي بيشتر از طرف مربوطه داشتم و اون از بس بايد منتظر مي شد واليبال من تموم شود، كلي سگرمه هايش تو هم بود ... اما من ... ها ها ... خياليم نبود. زن مستقل يعني اين: من رو اگه مي خواهي بايد همين طور كه هستم بخواهي. دربست!!

الان گاهي وقتها كه مي خواهم فرار كنم، ديگه بليطها رو چك نمي كنم، يا قاچهاي روي نقشه رو نميشمرم ... مي روم نقشه ي يك نقطه ي تازه تو طبيعت كه حتي خيلي هم دور نيست رو مي گيرم. مي روم اونجا و صداي باد و آب به من آرامش مي دهند. چرا؟ چه مي دونم. راستش اگر از من بپرسي مي گويم كه اينهم موقته ... هي بايد تجديدش كرد. اما هربار عين مرهم زخماي آدم رو خوب مي كنه. حالا تو اگه مي خواهي ”موقتاً به صورت ناموقت“ فرار كني، بيا پيش من تورنتو. ما پارچه فروشي هاي خوبي داريم ها. از اونهايي كه وارد مي شوي، تهشون ديده نمي شه. يك كاناپه ي تخت خوابشو هم دارم كه هميشه منتظر مهموني است كه نمي ايد. خودت هم مي دوني كه مد و همه ي چيز هاي دلنگ و دولونگي كه اروپا يك عمري بهشون افتخار مي كرد هم دارن راهشون رو به امريكاي شمالي پيدا مي كنن و به زودي باز اروپا بايد كاسه دستش بگيره بيفته دنبال امريكا! ... خوب ... چي مي گي؟ حالا بگذار چند صباحي هم اين امريكايي - كانادايي ها بنشينن سر اون ميز يكنفره. صيغه ي دائمي را هم مي خونيم به خدا. مي دوني كه حاجيت از مخالفاي اصلي هر چيز موقتيه!!! لباس سفيد ... كفن سفيد... خوب چي مي گي؟ ... كفيلم؟؟!


Monday, May 12, 2003

شاهراه شماره ي 427 يعني مسير هر روزه ام، كاملا بسته است و صف طولاني ماشينهايي كه از شاهراه ”كويين اليزابت“ به 427 پيچيده اند، روي پل و همينطور تا دور دستها ديده مي شود. چاره اي نيست QEW را ادامه مي دهم و مي رانم به سمت DownTown. مسير بد نيست. مي داني ... من ساكن Greater Toronto Area يا GTA هستم كه شامل تورنتو، نورث يورك، ماركهام، مي سي ساگا، اسكاربورو و ... است. خانه ي من در نورث يورك يعني بخش (تقريبا) ايراني نشين تورنتو است و محل كارم در در مي سي ساگا. البته آپارتماني كه من در آن زندگي مي كنم وسط محله ي يهودي نشين نورث يورك است با آن تابلوهايشان: اسرائيل صدايت مي زند!!. محل كارم حدود 40 كيلومتر از خانه دور است و بيشتر مسير از ميان بزرگراه ها مي گذرد. هر روز صبح 401 را به سمت غرب مي گيرم و مي روم تا مي رسم به 427 و از انجا به سمت جنوب مي روم تا مي رسم به كويين اليزابت و باز هم به سمت غرب مي رانم تا برسم به مي سي ساگا و عصرها برعكس.

مي داني تنها اگر 125 كيلومتر ديگر در كويين اليزابت به سمت غرب رانندگي كنم مي رسم به آبشار نياگارا كه در مرز بين اونتاريوي كانادا و گمانم بوفالوي امريكا واقع است. 401 را هم دوست دارم. اگر به سمت غرب بروي، بعد از چهار ساعت ساعت رانندگي مي رسي به ديترويت امريكا، ايالت ميشيگان. اگر هم چهار ساعت به سمت شرق براني، مي رسي به مونترال كانادا، يعني ايالت كِبــِك , نرسيده به كِبــِك مرتب تابلوهايي ميبيني كه نوشته اند: پل به امريكا. وقتي توي 401 رانندگي مي كني انگار توي يك شاهراه واقعي هستي. نه مثل بزرگراه هاي تهران كه تهشان معمولا مي رسد به يك ميدان محلي با آن راه بندان هاي كذايي شان. مثل توحيد يا بيست و پنج شهريور!

مي رانم به سمت مركز شهر. سمت چپ در جنوب شاهراه درياچه ي اونتاريو خود نمايي مي كند. با آن ابرهاي خاكستري معلق. با آن غروب خورشيدش. نفسم بند مي آيد. مي پيچم توي ”اسپاداينا“ كه مي شود گفت محله ي چيني ها است. چشمم مي خورد به ميوه فروشي هاي شان با رديف ميوه هاي خوشرنگ و درشت. باران مي بارد و آسمان يك جايي بين آبي با ابرهاي سپيد پنبه اي و خاكستري تيره با ابرهاي بزرگ و پر بار و بنفش و نارنجي پيش از غروب افتاب گير كرده و تا چشم كار مي كند زيبايي است و تازگي. نمي فهمم كجا مي روم. خودم را در زنجيره اي از خيابانهاي باريك و قديمي تورنتو مي بينم و بهار.

سلام. پس تو اينجايي... و بهار شروع مي كند به جلوه گري ... من در رفت و امد هر روزه ام در اين بزرگراه هاي عريض و بي آب و علف، كه آسمانشان را تنها پلهاي عظيم بتني شيار شيار مي كند اسير شده بودم و نديده بودمت. اين تازگي لاله هاي رنگارنگ. اين سرسبزي درختان و و اين طراوت خيس بهاري و اين شكوفه ها... واي از اين شكوفه ها... . تورنتو در بهار زيباست.بايد خودت ببيني اش.


Sunday, May 11, 2003

از خواب بيدارم کن. نمی بينی که خواب، راحتی نيست ... می آيد و می رود. من اما، نمی دانم. مانده ام يا رفته ام؟ نمی دانم ... و همه چيز رنگ دلتنگی می گيرد و ناتوانی ... و صدا دلگير است و انگار از من بيشتر می خواهد. نمی بينی که ديگر چيزی باقی نمانده است... و من مشتهايم را نگاه می کنم که ضربانی آرام در بندهاي رنگ پريده شان تکرار می شود. تو حرف می زنی و صدا دورتر و دورتر می شود تا آنجايي که من فقط حس می کنم که می شنوم و لبانم ناخودآگاه به حس صدای تو جواب می دهند که شنيدنی نيست، به طنينی که ديگر حتی در اين خاموشی نمی پيچد، جواب می دهم و همه ی خويشتنداري ام تبديل می شود به بيهودگی. از خواب بيدارم کن. بگذار به شعاع نوری که از لابلای پرده بر تخت می افتد نگاه کنم. تا صدای باد را بشنوم که ديگر در اين خواب نمی پيچد و قدم بگذارم به دنيايي که برای به ياد آوردن زنگ آن صدای نرم، بايد نشست و چشم ها رابست ... بی انکه به خواب رفت.

به ديوارها ی اتاق نگاه نکن. به آن دختر ساده دل که سالهاست ظرفی انار و سيب در دست دارد و در انتظار نشسته است. می دانی؟ گاهی از اين دختر با آن سادگی ساده لوحانه اش بيزارم، گاهی خسته. و آن انارها ... از پنجره نگاه کن. پرنده ای در ميان شاخه های سبز درختان به دنبال آشيانه اش می گردد ... و سنجابی شيطان و بازیگوش روی شاخه ی درختی به خوردن چيزی، شايد هسته ای مشغول است. امروز بايد بعد از مدتها غذايي بپزم تا در رگهاي دخترک انار به دست خونی بدواند ... می دانی؟ شايد همه اش همين بود ... خونی نبود در قلب برای عاشقی ... عاشقی که بيخون نمی شود. می شود؟


Thursday, May 8, 2003

...........

تلخون گفت: آه توئي؟ آه گفت: بلي منم. تلخون گفت: هنوز هم دراز كشيده است؟ آه گفت: بله. تلخون گفت: مرا بالاي سرش ببر! آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پيشين بود. منتها همه چيز در همان حال كه بود، ايستاده بود، خشك شده بود. حتي برگ درختي هم تكان نخورده بود. مرغان وسط هوا يخ زده بودند، پروانه ها روي گلها؛ و جوان زير درخت سيب دراز كشيده بود.
آه گفت ده سال است كه آب از آب تكان نخورده، ده سال است كه مرغي نغمه نخوانده، ده سال است كه پروانه اي پر نزده، ده سال است كه درختي جوانه اي نزده، ده سال است كه تري و طراوت از همه چيز رفته، ده سال است كه جوان زير اين درخت دراز كشيده، ده سال است كه خونش منجمد شده، ده سال است كه دلش نتپيده...
تلخون با تلخي گفت: آه راست مي گوئي!
بعد پر را به آب زد، آب را به كمر جوان كشيد. جوان عطسه اي كرد و بلند شد.
تلخون چرا مرا بيدار نكردي؟ مثل اين كه زياد خوابيده ام.
تلخون گفت: تو نخوابيده بودي، مرده بودي. مي شنوي؟ مرده بودي... ده سال است كه غمت را مي پرورم.


Tuesday, May 6, 2003


پدرام پاسخی برايم نوشته است که با کسب اجازه از خودش آنرا در اينجا عينا می آورم:

سلام ليلا ... ميداني اين نظرخواهي چيز غريبي است آدم را تحريك ميكند به اظهار كردن نظر هاي آني . مثل ايميل نيست كه در آن فرصت كني طعم حرفهايت را اول خودت بچشي و چاشني بزني و پيرايشش كني .... ولي همين ويژگي يعني عدم وجود پرده ها باعث بروز واقعيت عريان تفكري است كه در يك لحظه از ذهن مخاطب ياداشت گذشته است.

ليلاي عزيز ... شايد بهتر بود لغت ( خوشي ) را بكار نميبردم . شايد بهتر بود ميگفتم ( فرصت ) . سالها پيش بزرگترين آرزوي من هم رفتن بود . به هر قيمتي آن سال ها هيچ تجربه اي از آن دنيايي كه به آن ميگفتند ( خارج ) نداشتم. تو آن سالها را حتما به ياد داري چون هم نسليم. سالهاي در هاي بسته . منتهاي آرزويم گذشتن از آن در هاي بسته بود. نميدانم كم تحركي ام بود يا دستان خاليم يا هردو كه نگذاشت با آن شور و حال سرم را به در بسته بكوبم تا باز شود. پس از آن فرصتهاي زيادي دست داد تا بروم و از نزديك آن دنيايي ا كه به آن ميگفتند (‌خارج )‌ ببينم. و بعد تر آدم هاي زيادي را ديدم كه اين راه را رفته بودند و پاي صحبت خيلي هايشان نشستم . در صحبت اكثر آنها آنچه مشترك يافتم درد غربت بود و تنهايي. اين معركه وبلاگ هم فرصتي بود براي ما اينوري ها كه درد دل شما آنوري هارا بشنويم.

ميداني ادعايي در تحليل مسايل زندگي ندارم. اصلا ادعايي در تفكر ندارم نزديك تر ين آدم به من هم گاه از سهل گيري من در زندگي گلايه دارد . راست گفتي مسئله را ساده انگاشته ام . براي تو كه در ميان ليلا و ليلي سرگشته اي قضيه بسيار پيچيده تر از اين هاست. ادبيات من و دانسته هاي من هم براي رساندن منظورم ناكافي بود. همين بود كه متاسفانه نظري كه دادم دلگيرت كرد. تو رفتن را بر ماندن ترجيح دادي تا فرصت زندگي انساني سواي جنسيتت داشته باشي . تا از سنت مليت وطن مذهب و باورهايي كه دستانت را بسته بود برهي . و حالا ديگر زنجير ها باز است ولي انگار ريسمان ديگري بر قلبت بسته است. ريسماني از گذشته تا به امروز. ... ...اگر همين امروز بليت بگيري و بيايي تا زماني كه هواپيما به زمين بنشيند قلبت ميخواهد به شوق ديدن همين خيابان هاي دود زده از سينه بيرون بيايد ولي همين كه چند روز از ماندنت گذشت دوباره سنگيني زنجير ها را بر گردنت و بر دستانت حس ميكني.

مرا ببخش اگر ادبيات ضعيفم باعث شد فكر كني احساسات ترا ساده انگاشته ام . ميدانم كه در هر زايشي دردي هست و البته ميدانم كه بر تو هيچ ايرادي وارد نيست كه از آن درد بگويي . ولي در كنار اين همه رنج اگر خنكي نباشد چه؟ اگر به اين همه درد خو كرده باشي و درد منديت دليل ادامه راهت باشد چه؟ اين كودك كه با اين همه درد زاده ميشود اگر فرصت بالندگي نيابد چه؟ در اين جامعه سنت زده فرصت نداشتي روي آب دراز بكشي چون هميشه در حال جنگ بودي ولي حالا كه ديگر از آن بند رسته اي بازهم ميجنگي؟ باز هم فرصت نداري؟ اگر جواب مثبت است كه باخته اي!

***

شاهين دلتنگستان گفت:

وبلاگ، يک ساديسم است. نوحه سرايي از پرطرفدارترين هنرهايي است که نزد ايرانيان است و بس. هرچه سوزناک تر، بهتر. هرچه زشت تر، قشنگ تر. شاد بودن هنر است، و اصلا هم آسون نيست. من هم خيلي از اوقات دوست دارم زجر رو تجزيه کنم؛ دوست دارم زشتي هايي که مي بينم رو ده برابر کنم، داد بزنم، جر بدم و عربده بکشم. چيزي که عجيبه اينه که وقتي که داد نمي زنم، زياد طرفدار ندارم. فکر کنم يک خاصيت غريزيه :‌ وقتي کسي خوشحاله، خوب خوش به حالش؛ ولي خوندن درد بقيه، لذت بخش تره!

***

وراي همه اينها زندگي هركس تفكرات هر كس و البته نوشته هاش در وبلاگ امريست كاملا شخصي. ... آدم هاي بسياري در اين مدت ديدم كه نوشته هايشان انعكاس بخش بسيار ناپيداي ذهنشان بود ... آدم هاي گرياني را ديدم كه نوشته هايشان پر از خنده بود و آدم هاي شادابي را ديدم كه نوشته هايشان مرگ مجسم بود. ياد گرفته ام آدمها را از نوشته هايشان قضاوت نكنم.

و يك نكته ديگر :دوستي را دوست ميدارم ...


Monday, May 5, 2003


پدرام يك جور ديگه در نظر خواهي مطلبي كه راجع به كنسرت پريسا نوشته بودم نوشته است:

فکر کنم چندين بار اين جمله را در اين محيط مجازي تکرار کرده ام...
زندگي معامله بزرگ است. هرچه بدست مي آوري بهايش را بايد بپردازي. خوشي هاي اينسو و آنسوي دنيا با هم جمع نميشوند. ولي مهم تر از همه آنست که نميداني چه ميخواهي . در ۳۵ سالگي که من هم در استانه آن ايستاده ام من هم نميدانم چه ميخواهم. بلي بد است. گاهي در ذهنم خود را ميبينم به پشت روي آب دراز کشيده ام بي هيچ حرکتي گرماي آفتاب را روي پوستم حس ميکنم و آب مرا به هرکجا که ميخواهد با خود ميبرد...


راستش من با جمله ي اول پدرام موافقم. من ان را هميشه به ان صورت مطرح مي كنم كه هر گزينه اي يك سري معايب دارد و يك سري مزايا. اما راجع به خوشي ... خوشي هاي اينسوي دنيا و آنسوي دنيا ... بايد بگويم كه از نظر اين قضيه را به اين سادگي نمي شود حل كرد و نتيجه گرفت. زماني من دختر جواني بودم ناآرام كه آنچه را كه مي خواستم بر صفحه ي زندگي نمي يافتم. باور هاي مذهبي و ناسيوناليستي و ملي و تعلقات خانوادگي، برايم زنجيرهايي بودند كه انسانها خودشان را به انها مي بندند در هراس از روبه رو شدن با خودشان به عنوان يك موجوديت مستقل در جهان هستي. گمان مي كردم كه جهان وطنم. اين بود كه تصميم به ترك جايي گرفتم كه نامش، وطن، برايم مفهومي نداشت. براي من، بحث خوشي هاي اينطرف دنيا نبود و طبعا در اينسوي دنيا هم خوشي پيدا نكردم كه طعم آن را در وطن نچشيده ام. به اينجا كه رسيدم باز با اين حقيقت روبرو شدم كه گاهي آدمها با نفي آنچه كه داشته اند براي خود هويتي مي سازند و هجرت برايشان قدمي نيست براي بريدن رشته هاي تعلقي كه انها را، ما را، از اصل بودن كه از نظر من جستن است و چيزي نو بنيان گذاشتن و ... عشق ورزيدن، دور نگاه داشته است؛ بلكه شايد تنها از نو رشته كردن همان پيوندهاي پوچ موروثي است اما در محيطي با يكسري برتري ها بر طبق قواعد. ديگر اينكه در تلاشم براي شناختن و پرهيز كردن از اين رشته ها كه بايد بدانيشان، تا بدانيشان،بايد دردشان را چشيده باشي، ”من“، يعني همان موجوديت ناآرام ياغي نافي، پي به عشقي برده ام كه مرا به ريشه هايم، به بطن وطني كه به آن اگر نه باور كه تعلق داشته ام، مرتبط مي سازد.

من نمي دانم چه مي خواهم اما هرگز نه تصور ان را داشته ام و نه فرصت آنرا كه روي آب دراز بكشم و بگذارم جريان آب مرا با خود ببرد چرا كه به عنوان يك زن در آن جامعه ي مذهبي جهان سومي براي هر لحظه ي بودنم مجبور بوده ام كه بجنگم. براي مستقل بودن، براي ”من“ بودن، براي حل نشدن در باورهاي پوسيده ي جامعه اي كه در بهترين حالتش، ”تو“ را بار مي اورد كه با كسي بپيوندي و ”ما“ شوي و نتيجه ي زندگيت را ”تنها“ در اضافه كردن چند كودك سرگشته ي ديگر ببيني و خوشي هايي كه مي تواني پيدا كني ... تلاش براي پيدا كردن اين خود، ماهيت وجودي يك زن، در ميان جهاني كه فكر بهره مندي و انتخاب”خوشي“ هايش در وطن و جهان وطن مرا باز مي دارد از رسيدن به آنچه هستم. به ”من“.

دوست من تعبيراين همه به تزلزل ميان ” خوشي“ هاي ”اينجا“ و ”آنجا“ ساده کردن نادرست احساس يك انسان جستجوگر و پرسشگر است. انسانی که در ميان باور هاي انترناسيوناليستي و عشقي كه او را به گذشته ، به كوچه هاي كودكي متصل مي سازد، سرگشته مانده است و هنوز در اين ميانه به دنبال آن انساني مي گردد كه هست، بدون همه ي اين تعلق ها و بدون همه ي اين تضادها. اين ها سرگشتگي منِ من بين يك زن ايراني عاشق است با آن زن آزاد جهان وطن كه قرار است از بطن من بدنيا بيايد ... در هر تولدي دردي هست، مي دانم ... و همين است كه پذيرفته ام ... اما دليلي نمي بينم كه راجع به ان سكوت كنم.


Saturday, May 3, 2003

يک اهنگ از Dido ... از يک دوست نا آرام ونکووری ... دوست؟ ... نه. شايد آشنا ... يک غريبه در غربت ...

One Step Too Far

You can sleep forever, but still you will be tired
You can stay as cold as stone, but still you won't find peace
With you I feel I'm the meek leading the blind
With you I feel I'm just spending wasting time

I've been waiting
I'm still waiting
I've been waiting
I've been waiting
I've been waiting
I'm still waiting
I'm with you - with you
It's always one step too far
One step too far

You can walk too far but still you won't be found
You can look down on the world but still you won't find love
You won't find love

I only get mellow while the feeling of the strife
If the sun or the moon should give way to doubt
They would delete - Go Out Right
Swallow - don't make a soul but tomorrow has to start somewhere
I only get mellow while the feeling of the strife
I only get mellow while the feeling of the strife
Don't Let No One Guide You
I only get mellow while the feeling of the strife
Don't Let No One Guide You
Swallow - don't make a soul

I've been waiting
I'm still waiting
I've been waiting
I've been waiting
I've been waiting
I'm still waiting
I'm with you - with you
It's always one step too far
One step too far

I've been waiting
I'm still waiting
I've been waiting
I've been waiting
I've been waiting
I'm still waiting
I'm with you - with you
It's always one step too far
One step too far




Friday, May 2, 2003



مي داني دختر نازنين ... خواستم نامه اي برايت بنويسم و اينجا بگذارم ... پر شد از حرفهاي بيهوده. از نصيحت كه خودم سرسختانه از آن بيزارم... و از تلخي. خواستم برايت بنويسم كه براي تو هنوز پنجره اي هست كه شايد، شايد تو را از بالاتر از آن شبي كه در آن اسيري مي برد به يك شب آرام، هر چند ممتد. شبي كه جيرجيركها در آن مي خوانند و زندگي شايد مثل آن شاهزاده ي گمگشته ي خوش خيال قصه هاي كودكيمان،از جلد تنهاييش در نمي آيد ، اما رنگ آرامشي به خود مي گيرد. خواستم بگويم شايد من سالهاست كه از آن صخره ي درد معلق مانده ام، در وسوسه ي بين رهايي و پيوستن، اما مي بينم و مي دانم كه تو مي تواني بالاتر بروي، اگر خود را از سنگيني اين همه بار رها كني.

مي دانم. با اين همه چيزهاي تلخ كه من در طول همه ي اين ماه هاي گذشته در اين صفحه برايت نوشته ام، سخت است كه به تو بگويم كه اين انتهاي تو نيست، ابتداي توست. كه شروع كن.... و ديدم كه نوشته ام بوي ملالت نوشته هايي را گرفت كه خودم مي خوانمشان و باز بيشتر مي فهمم كه گم شده ام ... و با خواندنشان تنها فاصله ها هستند كه بزرگتر و بزرگتر مي شوند و من بيشتر و بيشتر فرو مي روم در اين حلزوني بي انتها ي تاريكي و تنهايي. پس فكر كردم كه بگردم و شعري پيدا كنم و برايت بنويسم... ببين. من تنها نيستم. تو تنها نيستي. نگاه كن سالها پيش از اين، زني از تابوت خود سخن مي گويد. از بالاتر از آن سياهي كه رنگ من است و رنگ توست... اما اين انتهاي آن فروغ جاويدان نيست.

بر او ببخشاييد
بر او كه گاه گاه
پيوند دردناك وجودش را
با آبهاي راكد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد

و ابلهانه مي پندارد
كه حق زيستن دارد
بر او ببخشاييد
بر خشم بي تفاوت يك تصوير
كه ارزوي دوردست تحرك
در ديدگان كاغذيش آب مي شود
بر او ببخشاييد
بر او كه در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار ساله ي اندامش را
آشفته مي كنند
بر ا و ببخشاييد
بر او كه از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش ار تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميدوار از نفوذ نفسهاي عشق مي لرزد

اي ساكنان سرزمين ساده ي خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا كه مسحور است
زيرا ريشه هاي هستي بار آور شماست
كه در خاكهاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در كنج سينه اش متورم مي سازند


Thursday, May 1, 2003

كنسرت پريسا بود. جاي تو اما خالي بود. يادت هست؟ كنسرت زياد مي رفتيم: شجريان، ناظري، كامكارها، سراج .... تئاتر هم. اينجا براي رفتن به يك كنسرت موسيقي سنتي من بايد كلي بگردم تا همپايي پيدا كنم... خنده دار است نه؟ هنوز عادت نكرده ام به اين تنهايي. پريسا خوب خواند. خيلي. هم صدا و هم انتخاب اشعار و حس و حال گروه دلچسب بود. يكي از اشعار از بازگشت مي گفت و ديدار و مردن. از مولانا: باز آمده ام كه پيش تو بميرم ... فكر مي كردم خوب است كه مولانا هست... خوب است كه مولانا همه چيز را گفته است ...نه؟ ... برنامه خوب بود. قسمت اول كنسرت در مايه افشارى بود و قسمت دوم در مايه دشتى. بعد از اتمام برنامه پريسا باز با هلهله ي مردم به سالن برگشت و خواند: هلا هي پير فرزانه ... مكن منعم ز ميخانه ... ميخانه. و مرا برد به ...

دور از ايران زندگي كردن سخت است. مي دانم كه باور نمي كني. زندگي هايكينگ و بايكينگ و كنسرت و فيلم و واليبال ساحلي نيست. پوزخند مي زني. من هم نمي دانم چيست اما مي دانم كه اين نيست ... خيلي خوب، باشد. من مثل هميشه مي دانم كه چه چيزهايي را نمي خواهم و هنوز نمي دانم كه چه مي خواهم ... فكر مي كني براي سي و پنج سالگي بد است؟ تو هميشه مي دانستي چه مي خواهي از اين زندگي ... و عجب كابوسي بودند مجموعه ي تو و خواسته هايت ... من اما انگار بالاخره يك چيز را ياد گرفتم: دور از هر آنچه كه دوست داري زندگي كردن سخت است... اگر چه بودن در كنارشان هم از اين درد نمي كاهد. بي فايده است نه؟ ... ديشب فكر مي كردم به اين تبعيد خود خواسته. نمي دانم كه اين خود خواسته بودنش از بار آن مي كاهد يا بر سنگيني اش اضافه مي كند... هر چه هست بالاتر از سياهي كه ديگر رنگي نيست ... هست؟