برای ادريس يحيی که ستاره هايش را در آسمان نيست که می جويد
می دانی ادريس ... امروز هم مثل هر آخر هفته رفته بوديم پياده روی. يک مسيری را انتخاب کرديم که تا به حال نرفته بوديم . خيلی خوشگل بود. برای من هر جايي که درخت و درياچه و اسمان باشند و دوستانم در اطرافم، می تواند خوشگل باشد و ديدنی.باران تندی باريد و سرتاپايمان را شست. تابستان اونتاريو همينطوری است. هيچوقت نمی توانی به هوا اطمينان کنی. يک آن از گرما بيچاره می شوی و لحظه ای ديگر از سرما دندانهايت به هم می خورند. می دانی ... من همين خاصيتش را خيلی خيلی دوست دارم. خاصيت غير منتظره اش را. و اينهمه آشفتگی را. در راه برگشت به درياچه ی کوچولويي رسيديم و تا دوستان با سر و صدا و شادی چای و ساندويچشان را بخورند، جستی زدم در آن و غوطه ای خوردم و زدم بيرون و فکر می کردم تا در اين دنيا يک جايي يک کف دست آب برای آبتنی هست، شادی هم معنا دارد و بودن هم. حتی اگه موهايت عين جلبک بچسبند کف سرت و پشه ها پدرت را در بياورند و دوستانت فکر کنند که عجب خلی هستی تو.
در راه برگشت بچه ها توی ماشين خوابيده بودند و من نرم و آرام رانندگی می کردم و با سی-دی می خواندم که: ای يوسف خوشنام ما ... خوش می روی بر بام ما ... ای در شکسته جام ما ... ای بر دريده دام ما ... ای نور ما ... ای سور ما ... ای دولت منصور ما ... جوشی بنه در شور ما ... تا می شود انگور ما ... و فکر کردم به جام شکسته ی تو و می. فکر کردم عجب سخت گذشت اين سالها. و دلشکستگی عجب ناگزير بود... و شور. به پشت سر نگاه کردم و فکر کردم: ای يار... تو چه بود که می خواستی؟ ... و نگاه شرارت آميزی از توی آينه برق زد: می نبود ... سرکه بود شايد اما می نبود! ... گفتم بروم به ادريس بگويم: باختن نيست. اصلاً باختنی و بردنی نيست. تفاوت جوش و شور و می و سرکه است پسر. سرکه می خواستی مگر تو؟
می گويم اين نوشته را الان ديگران می خوانند و شايد فکر کنند که من عقل از سرم پريده است ... سرکه يعنی چه آخر؟... اما تو می دانی که عقلی نبود که بپرد. خيالی هم نيست. سرت را بالا بگير و به آسمان نگاه کن. می بينيشان. بيرمقند و بيرنگ شايد. چون تو خسته ای . من هم همينطور. از اين همه انکار. اجازه داديم که انکارمان کنند .به خيال خودمان انکارشان کرديم ...نکرديم؟ ... رفتن به دنبالشان را رها کنيم؟ حالا راهی هنوز نيامده ايم که. به قول اين اجنبی ها: Put urself Together. افتاده يا خيزان، آن کله ی گچی ات را اگر بالا بگيری، می بينی که ستاره هايت هستند ... کوری مگر بچه؟
Friday, June 27, 2003
نگاهي كهنه گرايانه ( در تقابل با تجدد طلبي) به مدرنيزاسيون ”ايسم ها“ در قرن بيست و يكم!!!
فمينيسم دختر امروز ايراني كه قربانش بروم همه دارند اينطرف و انطرف راجع بهش بحث مي كنند و مي نويسند و بالا و پايينش مي كنند، طبعاً مشخصات ويژه اي دارد كه من نه سوادش را دارم و نه قصدش را كه راجع به آن بنويسم. اين روزها بسياري از متفكرين مذهبي متمركز شده اند روي آشتي دادن احكام اسلام با حقوق زن در جامعه و من شخصا فكر مي كنم كه كارشان خيلي مهم است و شايد ( شايد بابا .. نزنيد!!) بتوانند گره ي كور احكام فقهي هزار و چهارصد ساله را باز كنند. اما جدا از همه ي بحثهايي كه خوانده ام، فكر مي كنم كه اين پديده ي هيجان انگيز يك مشخصه ي اساسي غير قايل چشم پوشي دارد كه من كمتر مي بينم كسي به آن اشاره كند.نمي دانم مي ترسند ( والله من هم به قدر اقايون از خشم اژدها يا همان نسوان در هراسم! ) يا فرموش كرده اند. مي دانيد ... در زمانه ي جواني ما، فمينيست ها معمولاً از تيپ ادمهاي خشمگين انقلابي بودند و آشتي ناپذير و سر و كله زدن با آنها ( كه من هم به خطا و به پيروي از سيمون دوبوار و اوريانا فالاچي خودم را از آنها مي دانستم!) كار هر كس و ناكسي نبود.
راستش رفقاي پسر ما هميشه از اين عقايد ما ناله مي كردند و اگر كلاهشان طرف ما مي افتاد ترجيح مي دادند قيدش را بزنند تا از دم پر ما رد شوند! ننه باباهايمان هم هر چي تو گوشمان مي خواندند كه : بابا هر چيزي جاي خودش را دارد و اشارات مذهبي مي كردند به عادات زن در مطبخ و اتاق كار و اتاق خواب و محل تحصيل و تفاوتشان؛ كه زن بايد در بيرون خانه شير درنده باشد و براي فرزندانش الهه ي مقدس نرمش و آرامش و براي شوهرش در اتاق خواب، رقاصه ي هندي ... به گوش ما نرفت كه نرفت. ما تصميم گرفتيم كه همه جا يك چيز باشيم. انسان! زن هم نه! يك كلام: آدم! بماند كه بعضي هايمان آنقدر جدي اش گرفتيم كه اصلا حاضر نشديم به روش ايراني ” شوهر“ كنيم و زندگي خودمان را به كسي پيوند بزنيم و اگر هم زديم، چند سالي بعد زديم زيرش و افتاديم دنبال پيدا كردن ”من“ِ خودمان در اين جهان لايتناهي!
سخن كوتاه كه در اين دوره و زمانه ... كه روشنفكران امروزي به زن فمينيست غرب مي گويند ” پرو فمينيست“، من اجازه مي خواهم كه به فمينيسم دختر امروزي ايراني بگويم ”فمينيسم عشوه گر“! ... ” فمينيسم طنٌاز“! عجيب هم نيست شايد. چرا كه الان ديگر نسل جوان و پرشور ما را ان شعارهاي انقلابي- چريكي چه گوارا و فلسفه هاي پيچيده ي اگزيستانسياليستي-اومانيستي نيست كه به هياهو مي اندازد. از دكتر شريعتي كه جايي هميشگي در قلب بخش بخصوصي از جوانان ايراني باز كرده است اگر بگذريم، جوان امروزه حق طبيعي اش را، كار و مسكن و آزادي هاي طبيعي انساني را؛ طلب مي كند و خودش را با بحث هاي پايان ناپذير راجع به زيربناي اقتصادي و پرولتارياي نوين و فلسفه ي وجودي تيتو و گاندي و جزني خسته نمي كند. دختر ما هم كه همه ي حقوق اوليه اش را در ان سيستم چپ اندر قيچي قرون وسطايي لگد مال شده مي بيند، بدون اينكه هيچ مكتبي نگاه كند، مخلص كلام حق طبيعي اش را در باب عشق و ازدواج و طلاق و ايين فرزند داري طلب مي كند و ... ياعلي. بماند كه در سراسر دنيا گمانم اعتقاد به مصوبه ي فلانِ كنوانسيون ژنو ديگر اساساً فمينيستي محسوب نمي شود و مضمون آن (در كنار رعايت حقوق جنگلها و حيوانات و درياها) جزو اصول پايه ي انساني است و فمينيستهاي تند و تيزشان با چيزهاي ديگري در كلنجارند و هر از چند گاهي با مطالباتشان خيلي از روشنفكران مترقٌي غربي را هم وامي دارند به اعجاب!
اما من از نوشته هاي دختران امروزي، كه البته از روي همين شبكه چشمم به آنها مي خورد، دستم آمده است كه در ميان شعارهايي با مضمون فمينيست هاي سراسر دنيا متحد شويد، همزمان با اينكه با حركت غمزه ناك دستشان مرد ايراني را ( كه ماشالله چه تحفه اي هم هست: قند عسل، شهد و شكر، آقا بالا سر ...) سرجايش مي نشانند و انگشت اشاره را برايش به تهديد تكان مي دهند، با اشاره ي مكش مرگ ماي سر پنجه ي پاي مبارك ( كه تازگي ها بالاخره گويا مقبول افتاده است كه مي شود بلندشان كرد و لاكشان زد و روشنفكر و انقلابي هم بود ... الحمدالله تعالي) پيشش مي كشند و مكالماتي دارند كه شنيدنشان مرا سخت به ياد فيلم هاي هاليود مي اندازد ... آنهم نه با كاراكتر هاي امروزي، مثل قهرمان زن فيلم ماتريكس كه با يك لگد ده تا مرد را مي نشاند سر جايش ... كه زمانه ي اينگريد برگمان و اودري هيپورن و سوزان هيوارد با آن طنازي دلفريب مرد خر كن!!! (شرمنده ي همه ي آقايونا!) ... انگار ”خشم انقلابي فمينيستي كهنه“ جايش را داده است به ”جنبش طناز حق طلبانه“. با خودم فكر مي كنم صد سال كشيد تا ما فهميديم كه خشم انقلابي چه بلايي سرمان آورد و به ناكجا كشاندمان و رو آورديم به جنبش هاي اصلاح طلبانه يي كه عشق و دوستي را ترويج مي كنند ... شايد بد نباشد ... چهره ي نوين اين تازه دختران آتشپاره ي وطني، هر چند كه متعارفاً چندان هم فمينيستي نيست؛ اما در سرجاي خود نشاندن مردان كم هم به درد نخورده است ... ما كه خلاصه خيلي مخلصيم!
Thursday, June 26, 2003
اين شعر را سياوش کسرايي در تاريخ بيست و دوم مهر سال پنجاه و هفت به مناسبت اعتصاب نويسندگان و کارگران روزنامه ها در مبارزه با سانسور گفته است. چهار ماه پيش از آن بهمن آرزوها. در اين زمانه ی سياه که مطبوعات در کشورمان باری می برد، بردنی ... خواندنش حس و حالی دارد. از خواندنش من اما دردم می آید ... از اين همه اميد، از اين باور و از اين همه رنجی که می بريم.
به نظر می رسد
که قلب شهر ايستاده است
و تنها
صدای گام سربازان است
که در کوچه ها طنين می افکند
ما، اما
هراسی نداريم
چه درين سکوت
واژه ی مقدس "نه"
گسترشی با ابعاد جغرافيای وطن
يافته است
چه اين بار سرنيزه های قلم
از کاغذها برخاسته
و در برابر سينه استبداد
نشانه رفته است.
ما تنها نبوده ايم
هيچگاه تنها نبوده ايم:
آنک تلاش و خروش خلق
ولی اين بار
سپاهيانی با سلاحی ديگر
به ياری رسيده اند.
دوستان!
به آن کارگر حروفچين از من پيام بفرستيد
حروف را آماده کن
آزادی از راه می رسد.
شعر: پيام
مجموعه شعر: از قرق تا خروسخوان
سياوش کسرايي
Tuesday, June 24, 2003
عجب عكسي است اين. من را كه حسابي قلقلك مي دهد انرژي كه در ان هست و نگاه اين دختر جوان ... فكر مي كنم به بيهودگي كه در آن گرفتار شده ام ... به اين روزمره گي ... و جريان تندي كه دنيا را دارد با خودش مي برد ... فكر مي كنم به اينكه براي من هميشه يا زود است يا دير ... براي تو اما ...
منبع: سياه - سپيد
Sunday, June 22, 2003
دستم را مشت می کنم. خرده های شيشه و درد را در آن فشار می دهم. سرخ. سرخ. قطره های خون می چکند. يکی. يکی. مشتم را باز می کنم و يک قطره از کنار انگشت کوچکم آنجا که خط قلب شروع شده و در نيمه راه شکسته است، سُر می خورد و بر زمين می چکد. با سرانگشتان دست ديگرم، خُرده های قرمز شيشه را به نرمی پاک می کنم و به طرح کف دست نگاه می کنم. همان است. همان خطهای بيقرار با آن طرح زنجيره وارشان. سرختر شايد.
گفتم که تو آن راشکستی. گفتم که ديگر از چه حرف می زنی. گفتم من بر سر خُرده ها نشسته ام و فکر می کنم که هر چه که بوده است، ديگر خرد و خاکشيری بيشتر نيست. بريزشان دور خورده ها را پس... اگر تا اين حد برايت بی ارزشند .... و صدايت از تاسفی پر می شود که اين تو نيستی که از آن سرشاری. و من فکر می کنم به معجزه ی کلام، و اينکه که چقدر خالی است گاهی. و فکر می کنم که اين همان است؟ همان کلام که آغاز بود؟ کلام هم شکسته است انگار. همه چيز شکسته است.
به خُرده ها نگاه می کنم. در حيرتم که چيزی با آن کمال چگونه توانست تبديل شود به اين خاکستر. به اين ناچيز. يادم مي ايد روزي كسي می گفت: که شکسته تر که بهتر. که از کوچک شدن و حل شدن و پيوستن می گفت. که از زادن می گفت از خاکستر خود و از آن ققنوس افسانه ای... با پوزخندي در اينه نگاهش مي كنم: تا حالا شکسته ای؟... خُرده ها به سرانگشتانم می چسبند. سرخ. و من فقط نگاهشان می کنم. و کوچکی می ايد و ترديد می آيد و در مشت فشرده ی من زُق زُق می زند و من مشتم را باز می کنم و حيراني، سرخ و قطره قطره، از آن می چکد.
می دانی ... من از هر چه شکستنی بيزارم. از آن ظرف بلور گرد با تلالوی بيقرار نور روی لبه ی ظريفش. از آن گل برجسته ی خوش نقش که بر تنش نشسته است به انتظار شکستن. از صدای شکستن. سرانگشتانم را روی خط قلب می کشم. شکستگی هميشه آنجا بود. چطور نديده بودم؟ شکستگی بود ... شايد نه آغشته به اين خون. خون دل. می خندم. کافی نيست هنوز؟
گفتم که تو آن راشکستی. گفتم که ديگر از چه حرف می زنی. گفتم من بر سر خُرده ها نشسته ام و فکر می کنم که هر چه که بوده است، ديگر خرد و خاکشيری بيشتر نيست. بريزشان دور خورده ها را پس... اگر تا اين حد برايت بی ارزشند .... و صدايت از تاسفی پر می شود که اين تو نيستی که از آن سرشاری. و من فکر می کنم به معجزه ی کلام، و اينکه که چقدر خالی است گاهی. و فکر می کنم که اين همان است؟ همان کلام که آغاز بود؟ کلام هم شکسته است انگار. همه چيز شکسته است.
به خُرده ها نگاه می کنم. در حيرتم که چيزی با آن کمال چگونه توانست تبديل شود به اين خاکستر. به اين ناچيز. يادم مي ايد روزي كسي می گفت: که شکسته تر که بهتر. که از کوچک شدن و حل شدن و پيوستن می گفت. که از زادن می گفت از خاکستر خود و از آن ققنوس افسانه ای... با پوزخندي در اينه نگاهش مي كنم: تا حالا شکسته ای؟... خُرده ها به سرانگشتانم می چسبند. سرخ. و من فقط نگاهشان می کنم. و کوچکی می ايد و ترديد می آيد و در مشت فشرده ی من زُق زُق می زند و من مشتم را باز می کنم و حيراني، سرخ و قطره قطره، از آن می چکد.
می دانی ... من از هر چه شکستنی بيزارم. از آن ظرف بلور گرد با تلالوی بيقرار نور روی لبه ی ظريفش. از آن گل برجسته ی خوش نقش که بر تنش نشسته است به انتظار شکستن. از صدای شکستن. سرانگشتانم را روی خط قلب می کشم. شکستگی هميشه آنجا بود. چطور نديده بودم؟ شکستگی بود ... شايد نه آغشته به اين خون. خون دل. می خندم. کافی نيست هنوز؟
Friday, June 20, 2003
Wednesday, June 18, 2003
دچار شده ام. دچار. غوطه اي در درياچه اي آرام و زلال زدم و ذهنم لبريز شد از ان اقيانوس. از آن اقيانوس دور. هي تو! ... تو كه كنار آن بركه ي آرام نشسته اي ... تا به حال هيچ به اقيانوس فكر كرده اي؟ ... من سالهاست ... سالهاست كه عاشق اقيانوسم. اقيانوس خشمگين. سرد... و هر جا را كه نگاه مي كنم باز هم چشمم پر است از آن همه غوغا و از آن همه تيرگي بي نهايت. از بي نهايت. خشم بي نهايت و شور بي نهايت و شيدايي ... و من از اين نگاه هاي خالي چقدر مي ترسم ... و از امكان ... و از تلاقي. نگفتي ... تا به حال عاشق شده اي؟ به اقيانوس يا به باد ... يا به آن شب دور كه سالها پيش گذشته است؟ گمانم نه. از نگاهت پيداست. از نگاه كردنت به آسمان ... و به دور. زاويه ها حرف مي زنند؛ نمي دانستي؟
Tuesday, June 17, 2003
آوازِ كَرَك
ـ «بَدِه . . . بَدبَد . . . چه اميدي؟ چه ايماني؟ . . .»
ـ «. . . كرَك جان! خوب مي خواني.
من اين آواز پاكت را درين غمگين خراب آباد،
چو بوي بال هاي سوخته ت پرواز خواهم داد.
گرَت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، وليكن دل بغم مسپار.
كرَك جان! بندة ي دم باش . . .»
ـ « . . . بَده . . . بَدبَد . . . ره هر پيك و پيغام و خبر بسته ست.
نه تنها بال و پر، بال نظر بسته ست.
قفس تنگ ست و در بسته ست . . .»
ـ «كرك جان! راست گفتي؛ خوب خواندي، ناز آوازت،
من اين آواز تلخت را . . .»
ـ « . . . بَدِه . . . بَدبَد . . . دروغين بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغين ست هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز جفت تشنة پيوند . . .»
ـ «من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد.
بشهر آواز خواهم داد . . .»
ـ «. . . بَدِه . . . بَدبَد . . . چه پيوندي؟ چه پيماني؟ . . .»
ـ كَرَك جان! خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن, نرم نرمك اشكي افشاندن،
زدن پيمانه اي ـ دور از گرانان ـ هر شبي كنج شبستاني.»
از: مهدي اخوان ثالث
ـ «بَدِه . . . بَدبَد . . . چه اميدي؟ چه ايماني؟ . . .»
ـ «. . . كرَك جان! خوب مي خواني.
من اين آواز پاكت را درين غمگين خراب آباد،
چو بوي بال هاي سوخته ت پرواز خواهم داد.
گرَت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، وليكن دل بغم مسپار.
كرَك جان! بندة ي دم باش . . .»
ـ « . . . بَده . . . بَدبَد . . . ره هر پيك و پيغام و خبر بسته ست.
نه تنها بال و پر، بال نظر بسته ست.
قفس تنگ ست و در بسته ست . . .»
ـ «كرك جان! راست گفتي؛ خوب خواندي، ناز آوازت،
من اين آواز تلخت را . . .»
ـ « . . . بَدِه . . . بَدبَد . . . دروغين بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغين ست هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز جفت تشنة پيوند . . .»
ـ «من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد.
بشهر آواز خواهم داد . . .»
ـ «. . . بَدِه . . . بَدبَد . . . چه پيوندي؟ چه پيماني؟ . . .»
ـ كَرَك جان! خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن, نرم نرمك اشكي افشاندن،
زدن پيمانه اي ـ دور از گرانان ـ هر شبي كنج شبستاني.»
از: مهدي اخوان ثالث
Monday, June 16, 2003
در وبلاگ دوستي خواندم كه:
مشکل اينه که نميتونی يه نک پا بری ببينی چه خبره، خيلی هنر کنی يه سر و گوش آب بدی ببينی تو سايتای ديگه چی نوشتن. بعد هم چارتا عکس ببينی که معلوم نيست عکاس با چه بدبختی اونا را گرفته و رو سايت گذاشته. بعد تازه يکی در مياد که ای آقا عجله نکنين، درست ميشه، الان که وقت اين کارا نيست. يکی ديگه موضوع ازدواج همجنس بازان رو تو تورنتو مطرح می کنه، از يه گوشه هنوز حرف سلاح اتمی ايران رو می زنن، از يه گوشه هم وقاحت محض سر بلند ميکنه که اينا توله های ساواکيا هستند. فقط دنبال يه ديوار هستی که سرت رو بکوبی بهش ...
راستش من هيچ وقت نمي فهمم كه چرا بايد يك موضوع، هر چقدر هم كه مهم باشد، موضوعات ديگر را تحت الشعاع قرار دهد. مي داني ... زمان جنك، دانشجو كه بوديم به من كه شاد و پرشور و ماجراجو بودم، مي گفتند: نخند! جنگ است برادرانمان دارند كشته مي شوند، بازي نكن، شاد نباش، عاشق نشو ... خنده دار است در خانه و در خيابان يكي بود هميشه كه به گردن من حق داشت، در خانه مادرم كه به خاطر من همه ي آرزوهاي خودش را فدا كرده بود و از من انتظار داشت كه ”اين“ باشم و ” آن “ كنم. در ميان دوستان آنكه به خاطر من و ما زندان رفته بود و رنج كشيده بود. در دانشگاه برادر انجمن اسلامي كه به خاطر من جبهه رفته بود ... و اين حق ها مثل رشته ي طناب دار دور گردنم پيچيده بودند و خفه ام مي كردند ... و من سر به عصيان گذاشتم و عاشق شدم و بازي كردم و خنديدم ...
تورنتو كه آمدم چند باري در جلسات سخنراني شركت كردم، دكتر يزدي و شمس الواعظين و بهنود و ... و ديدم كه بچه هاي سياسي قديمي مي ايند در جلسات و از خشم رگهاي شقيقه شان بيرون مي زند و از سالهاي دوريشان از ايران مي گويند و تبعيد ناخواسته شان و رنجهايشان ... و در ميانه ي بحث فرياد از ناحقي مي زنند كه برشان رفته است و حق خود را و تاييد حقانيت خود را طلب مي كنند از نسلي كه خودشان را به خاطرش به آتش انداخته اند ... اينجا هم همان خشم در من شعله ور شد ... و همان خستگي ... از حقي كه همه به گردن ”من“ دارند و آن را طلب مي كنند ... من هرگز از كسي نخواستم كه خودش را به آتش بياندازد ... و به هيچ وجه نه سكوت مي كنم و نه به قالبي دروغين در مي ايم تا بلكه آن را ادا كنم ...
اين شد كه در تورنتو مدتهاست كه اكتفا مي كنم به خواندن اخبار و تحليل ها ... اما يك چيز را شخصا فرا گرفته ام و آن اينكه دنيا افكار من و افكار تو نيست. دنيا مبارزه ي تو و رنج من نيست. دنيا يك قطعه زمين كوچك محصور بين عراق و افغانستان و روسيه و خليج فارس نيست. مبارزه براي آزادي فقط در ايران جريان ندارد .. هر روز، هر ثانيه در سازمان تجارت جهاني، در ناتو ، در جلسات اتحاديه اروپا، در سازمان ملل متحد، در مذاكرات اعراب و اسرائيل، قوانيني مذاكره و تصويب مي شوند كه گرسنگي و فقر و رنج و بدبختي صدها ميليون نفر از انها تاسي مي پذيرند ... در سراسر دنيا، فعالان حقوق بشر در به تصويب رسيدن قوانين جديد به نفع كودكان و زنان و سالخوردگان و تهيدستان مي كوشند ... و همينطور كه در دنيا جنگ هست و تيرگي، زيبايي هم هست و موسيقي هم هست و عشق هم هست و زندگي تركيبي است از نبرد بين همه ي اين عناصر ...
من به آزادي هاي فردي و ارزش مبارزه براي به دست اوردن آنها معتقدم و نمي پذيرم كه چون در سرزمين كوچكي به اسم ايران، دانشجويان براي آزادي شعار مي دهند، خبر آزادي ازدواج همجنسگراها را بي ارزش بشمارم، كه با توجه به شرايط سياسي-اجتماعي ايران شايد تا صدها سال در آنجا موضوعي فرعي و بي اهميت به شمار مي ايد، اما در جهان توسعه يافته، در سطحي ديگر مورد بحث است ... يا در ميان اين همه نگراني و شلوغي تصاوير ناراحت كننده، خواندن شعري از مولانا يا تمجيد زيبايي ترانه اي از ” كريس دي برگ“ كه وفا در وبلاگش گذاشته است، حق من است . حقي كه نمي پذيرم كه كسي آن را انكار كند و يا در مقايسه با حقيقت خودش كوچك بشمارد ... بگذار حقيقت من، در كنار حقيقت تو نفس بكشد. بپذير كه يك حقيقت، ناقض حقيقت ديگر نيست ... هست؟
مشکل اينه که نميتونی يه نک پا بری ببينی چه خبره، خيلی هنر کنی يه سر و گوش آب بدی ببينی تو سايتای ديگه چی نوشتن. بعد هم چارتا عکس ببينی که معلوم نيست عکاس با چه بدبختی اونا را گرفته و رو سايت گذاشته. بعد تازه يکی در مياد که ای آقا عجله نکنين، درست ميشه، الان که وقت اين کارا نيست. يکی ديگه موضوع ازدواج همجنس بازان رو تو تورنتو مطرح می کنه، از يه گوشه هنوز حرف سلاح اتمی ايران رو می زنن، از يه گوشه هم وقاحت محض سر بلند ميکنه که اينا توله های ساواکيا هستند. فقط دنبال يه ديوار هستی که سرت رو بکوبی بهش ...
راستش من هيچ وقت نمي فهمم كه چرا بايد يك موضوع، هر چقدر هم كه مهم باشد، موضوعات ديگر را تحت الشعاع قرار دهد. مي داني ... زمان جنك، دانشجو كه بوديم به من كه شاد و پرشور و ماجراجو بودم، مي گفتند: نخند! جنگ است برادرانمان دارند كشته مي شوند، بازي نكن، شاد نباش، عاشق نشو ... خنده دار است در خانه و در خيابان يكي بود هميشه كه به گردن من حق داشت، در خانه مادرم كه به خاطر من همه ي آرزوهاي خودش را فدا كرده بود و از من انتظار داشت كه ”اين“ باشم و ” آن “ كنم. در ميان دوستان آنكه به خاطر من و ما زندان رفته بود و رنج كشيده بود. در دانشگاه برادر انجمن اسلامي كه به خاطر من جبهه رفته بود ... و اين حق ها مثل رشته ي طناب دار دور گردنم پيچيده بودند و خفه ام مي كردند ... و من سر به عصيان گذاشتم و عاشق شدم و بازي كردم و خنديدم ...
تورنتو كه آمدم چند باري در جلسات سخنراني شركت كردم، دكتر يزدي و شمس الواعظين و بهنود و ... و ديدم كه بچه هاي سياسي قديمي مي ايند در جلسات و از خشم رگهاي شقيقه شان بيرون مي زند و از سالهاي دوريشان از ايران مي گويند و تبعيد ناخواسته شان و رنجهايشان ... و در ميانه ي بحث فرياد از ناحقي مي زنند كه برشان رفته است و حق خود را و تاييد حقانيت خود را طلب مي كنند از نسلي كه خودشان را به خاطرش به آتش انداخته اند ... اينجا هم همان خشم در من شعله ور شد ... و همان خستگي ... از حقي كه همه به گردن ”من“ دارند و آن را طلب مي كنند ... من هرگز از كسي نخواستم كه خودش را به آتش بياندازد ... و به هيچ وجه نه سكوت مي كنم و نه به قالبي دروغين در مي ايم تا بلكه آن را ادا كنم ...
اين شد كه در تورنتو مدتهاست كه اكتفا مي كنم به خواندن اخبار و تحليل ها ... اما يك چيز را شخصا فرا گرفته ام و آن اينكه دنيا افكار من و افكار تو نيست. دنيا مبارزه ي تو و رنج من نيست. دنيا يك قطعه زمين كوچك محصور بين عراق و افغانستان و روسيه و خليج فارس نيست. مبارزه براي آزادي فقط در ايران جريان ندارد .. هر روز، هر ثانيه در سازمان تجارت جهاني، در ناتو ، در جلسات اتحاديه اروپا، در سازمان ملل متحد، در مذاكرات اعراب و اسرائيل، قوانيني مذاكره و تصويب مي شوند كه گرسنگي و فقر و رنج و بدبختي صدها ميليون نفر از انها تاسي مي پذيرند ... در سراسر دنيا، فعالان حقوق بشر در به تصويب رسيدن قوانين جديد به نفع كودكان و زنان و سالخوردگان و تهيدستان مي كوشند ... و همينطور كه در دنيا جنگ هست و تيرگي، زيبايي هم هست و موسيقي هم هست و عشق هم هست و زندگي تركيبي است از نبرد بين همه ي اين عناصر ...
من به آزادي هاي فردي و ارزش مبارزه براي به دست اوردن آنها معتقدم و نمي پذيرم كه چون در سرزمين كوچكي به اسم ايران، دانشجويان براي آزادي شعار مي دهند، خبر آزادي ازدواج همجنسگراها را بي ارزش بشمارم، كه با توجه به شرايط سياسي-اجتماعي ايران شايد تا صدها سال در آنجا موضوعي فرعي و بي اهميت به شمار مي ايد، اما در جهان توسعه يافته، در سطحي ديگر مورد بحث است ... يا در ميان اين همه نگراني و شلوغي تصاوير ناراحت كننده، خواندن شعري از مولانا يا تمجيد زيبايي ترانه اي از ” كريس دي برگ“ كه وفا در وبلاگش گذاشته است، حق من است . حقي كه نمي پذيرم كه كسي آن را انكار كند و يا در مقايسه با حقيقت خودش كوچك بشمارد ... بگذار حقيقت من، در كنار حقيقت تو نفس بكشد. بپذير كه يك حقيقت، ناقض حقيقت ديگر نيست ... هست؟
Saturday, June 14, 2003
من از اين سبک خوشم آمد ...
يـار مـرا غـار مـرا عشـق جگــرخوار مـرا يـار تويي غـار تويي خواجه نگهـدار مرا
نوح تـويي روح تـويي فـاتح و مفتـوح تويي سينـه مشروح تويي بر در اسـرار مـرا
نـور تـويي سـور تويي دولت منصور تويي مرغ كه طور تويي خسته به منقار مرا
قطره تويي بحر تويي لطف تويي قهر تويي قنـد تويي زهـر تويي بيش ميـازار مرا
حجـره خورشيـد تويي خانـه ناهيد تويـي روضـه اميــد تـويي راه ده اي يـار مـرا
روز تـويي روزه تويي حاصـل دريـوزه تـويي آب تويي كوزه تويي آب ده ايـن بار مرا
دانـه تويي دام تويي باده تويي جام تويي پختـه تويي خام تويي خام بمگذار مرا
اين تن اگر كم تنــدي راه دلـم كم زنــدي راه شدي تا نبدي اين همه گفتار مرا
Thursday, June 12, 2003
كانادا قدمهايش را محكم برميدارد به سمت رعايت حقوق بشر و آزادي انسانها. من با توجه به شرايط زندگي ام در ايران، چندان آگاهانه اين كشور را براي مهاجرت انتخاب نكردم، اما نمي توانم احترامي را كه در بسياري از زمينه ها.براي سيستم آن قائلم و خوشحالي ام را از تجربه ي سيستم اين كشور پنهان كنم. من به عشق در هر قالبي باور دارم و به عشق و زندگي همجنس ها هم. نه اينكه قانوني شدن ازدواج هم جنس ها چيزي را در نظرم عوض كند ( از ازدواج نكردنم پيداست گمانم كه با ازدواج و با هر چيز قراردادي و امضايي در رابطه با عواطف انسانها مخالفم!!) نه. اما اين سيستم ... جانم،حرف ندارد!!
Tuesday, June 10, 2003
لحظه ي كامل
در خالي ترين لحظه ها مي آيد لحظه ي كامل. يادم هست كه نوشته بودي: ببخش كه نتوانستم لحظه ي كاملي برايت خلق كنم و حضورم شايد حتي لحظه هايت را ناقص تر كرد .... نوشته بودي و اشكهايت روي نامه چكيده بود. دو سال بعد ، وقت پاره كردن نامه، در خودم يكجور قساوت ناشناخته سراغ كردم. انگار كوچكي تو را پاره مي كردم و ناتواني خودم را. از آنها فرار كرده بوديم نه؟ نگاه داشتنش در آن نوشته ي احساساتي اشك آلود، سانتيمانتاليستي نهفته اي را به يادم مي آورد كه از آن بيزار بودم. ظرافت بيهوده چرا؟ پاره ها را مثل قصه ها در آب روان نريختم با به دست باد ندادم. همينطور ساده ريختم در كيسه ي زباله ي توي آشپزخانه روي مانده هاي بويناك غذاي روز گذشته... وراستش هنوز در ميان زباله ها، تصوير جوهر روان نويس سبز رنگ را كه روي كاغذ سفيد خط دار مي دويد، خيلي خوب به خاطر مي آورم.
در تنهاترين لحظه ها مي آيد لحظه ي كامل. باور مي كني؟ انگار دستي داشت. دستي كه مرا با آن برداشت و برد روي دورترين جاي جهان. زمينم گذاشت. پرسيد كه كجا مي خواهم باشم. از آن بالا نگاه كردم به همه ي آنچه كه مي شود ديد و خواست ... و آرامش آمد و شادماني نهفته: ” همين جا كه هستم“. چشمم را باز كردم. كفهاي سفيد رنگ وان آب را پوشانده اند و من هستم. به تمامي. همانجا كه بايد باشم. و انتخاب كه زماني پيش ناگزير و تلخ بود، انگار شكوفه مي دهد.
در غيرمنتظره ترين زمانها آمده است لحظه ي كامل. كف هاي سفيد پفكي كه بوي بهارنارنج مي دهند را به طرفش پرت مي كنم: گرفتمت! حتي اگر بروي، باز برمي گردي. شيشه ي عمرت را ديده ام!
در خالي ترين لحظه ها مي آيد لحظه ي كامل. يادم هست كه نوشته بودي: ببخش كه نتوانستم لحظه ي كاملي برايت خلق كنم و حضورم شايد حتي لحظه هايت را ناقص تر كرد .... نوشته بودي و اشكهايت روي نامه چكيده بود. دو سال بعد ، وقت پاره كردن نامه، در خودم يكجور قساوت ناشناخته سراغ كردم. انگار كوچكي تو را پاره مي كردم و ناتواني خودم را. از آنها فرار كرده بوديم نه؟ نگاه داشتنش در آن نوشته ي احساساتي اشك آلود، سانتيمانتاليستي نهفته اي را به يادم مي آورد كه از آن بيزار بودم. ظرافت بيهوده چرا؟ پاره ها را مثل قصه ها در آب روان نريختم با به دست باد ندادم. همينطور ساده ريختم در كيسه ي زباله ي توي آشپزخانه روي مانده هاي بويناك غذاي روز گذشته... وراستش هنوز در ميان زباله ها، تصوير جوهر روان نويس سبز رنگ را كه روي كاغذ سفيد خط دار مي دويد، خيلي خوب به خاطر مي آورم.
در تنهاترين لحظه ها مي آيد لحظه ي كامل. باور مي كني؟ انگار دستي داشت. دستي كه مرا با آن برداشت و برد روي دورترين جاي جهان. زمينم گذاشت. پرسيد كه كجا مي خواهم باشم. از آن بالا نگاه كردم به همه ي آنچه كه مي شود ديد و خواست ... و آرامش آمد و شادماني نهفته: ” همين جا كه هستم“. چشمم را باز كردم. كفهاي سفيد رنگ وان آب را پوشانده اند و من هستم. به تمامي. همانجا كه بايد باشم. و انتخاب كه زماني پيش ناگزير و تلخ بود، انگار شكوفه مي دهد.
در غيرمنتظره ترين زمانها آمده است لحظه ي كامل. كف هاي سفيد پفكي كه بوي بهارنارنج مي دهند را به طرفش پرت مي كنم: گرفتمت! حتي اگر بروي، باز برمي گردي. شيشه ي عمرت را ديده ام!
Monday, June 9, 2003
هميشه فراموش مي كنم كه اين همه تب، اين همه تاب براي چيست. خسته مي شوم و بيهودگي انگار نفسم را مي بُرد. به ناچار فاصله مي گيرم. هميشه چيزي هست، هميشه جايي هست كه من از آن فاصله مي گيرم. با همه ي اين تقلا دور مي شوم و بازمي رسم به جايي. به چيزي ديگر. و اين تكرار سلسله وار انگار نمي خواهد تمام شود. خنده دار است شايد، كه در خستگي و نابردباري ام همه چيز رنگ تو را به خود مي گيرد. آن رنگ تيره ي نا مهربان. يا بهتر بگويم خشمگين. مي داني، خوب مي داني كه همه ي اين رفتن ها انگار بيهوده مي شوند. كه من گاهي از تو فرار مي كنم و گاهي به تو.
مي داني ... خسته كه مي شوم، يا سردرگم، حتي باور مي كنم كه خوب است كه تو همانجا ايستاده اي. مثل يك نشانه كنار اين راه. مثل مفهوم وطن، يا مادر، يا ايراني بودن. مفاهيمي كه عوض نمي شوند و طنينشان هر جا كه باشي و هر چند صد ساله كه باشي حسي بدوي به تو مي دهند و نه مي تواني ازشان فرار كني و نه مي تواني بهشان پشت كني.
هميشه من مي روم و تو مي ماني. من درابتدا و انتها و ميانه ي راه مي مانم و مي روم و مي آيم ..... و تو مي ماني. و من به اين فاصله ها فكر مي كنم كه تا چه حد حقيرند. من بهشان آويزان مي شوم. به فاصله ها. و مي خواهم باور كنم كه مي توانند مرا با خودشان ببرند. مي دانم. خوب مي دانم كه چقدر احمقانه و پوچ است. كه فاصله ها هستند، اما تنها بين من با من. من، مصمم و اميدوار و پرتلاش در ميانه ي اين راه ناآشناي دور، با من كه در جايي آشنا در ميان مفاهيم تغيير ناپذير يك جامعه ي بدوي شرقي، در هم شكسته و تلخ باقي مانده ام... و برايم باور نكردني است كه تنها تو مانده اي، در فاصله ي ميان دو من.
مي داني ... خسته كه مي شوم، يا سردرگم، حتي باور مي كنم كه خوب است كه تو همانجا ايستاده اي. مثل يك نشانه كنار اين راه. مثل مفهوم وطن، يا مادر، يا ايراني بودن. مفاهيمي كه عوض نمي شوند و طنينشان هر جا كه باشي و هر چند صد ساله كه باشي حسي بدوي به تو مي دهند و نه مي تواني ازشان فرار كني و نه مي تواني بهشان پشت كني.
هميشه من مي روم و تو مي ماني. من درابتدا و انتها و ميانه ي راه مي مانم و مي روم و مي آيم ..... و تو مي ماني. و من به اين فاصله ها فكر مي كنم كه تا چه حد حقيرند. من بهشان آويزان مي شوم. به فاصله ها. و مي خواهم باور كنم كه مي توانند مرا با خودشان ببرند. مي دانم. خوب مي دانم كه چقدر احمقانه و پوچ است. كه فاصله ها هستند، اما تنها بين من با من. من، مصمم و اميدوار و پرتلاش در ميانه ي اين راه ناآشناي دور، با من كه در جايي آشنا در ميان مفاهيم تغيير ناپذير يك جامعه ي بدوي شرقي، در هم شكسته و تلخ باقي مانده ام... و برايم باور نكردني است كه تنها تو مانده اي، در فاصله ي ميان دو من.
Friday, June 6, 2003
گمانم راست مي گفت زن، كه نهايت همه چيز پيوستن است. همين بود قطعاً. در فراز و نشيب شب ها ديده بودمش. شب هايي كه با تو و تب آغاز مي شدند و تكرار مي شدند و صبحشان در فاصله سر ميزد... و در تنهايي. و نهايت آب مي شد و كوچك مي شد و مثل قطره هاي جامانده ي باران از تن ناودانهاي سرد فلزي مي چكيد تا برسد و يكي شود با جريان يكپارچه و زمزمه ي شادمانه اش ... و من هي تنها تر مي شدم ... و شب دورتر. عجيب است نه؟ حالا كه شب دوباره آمده است، تنها در نيمه هاي آن مي نشينم و نگاه مي كنم به ته تاريكي. در جايي مادري آرام در جايي راه مي رود و شايد بازوانش را به نرمي تكان مي دهد تا كودكش را دوباره خواب كند و صداي آرام پاهايش شب را لكه لكه مي كند. حاشيه ي سرخ رنگ پرده را باد به فلز سياه و سرد تخت مي كشد و انگار تاب سرخي، آن را داغ مي كند و تــَف مي دهد. مي نشينم و گوش مي كنم به تاريكي. و صداي بوسه اي و آهي از آن سر شب بر پشت گوشم مي نشيند و نوايي نرم از آن دورها، از سالهاي دور جواني به زمزمه بر تنم دست مي كشد. زني در تاريكي شب نشسته است و بي صدا شعري را مي خواند: نفسي بيا و بنشين سخني بگو و بشنو ... كه به تشنگي بمُردم برِ آب زندگاني... و شب آغشته مي شود به نواي نرم آن ساز چوبي كه بر تنش دست مي كشند و ترانه ي عشق از آن بر ميخيزد. در نيمه هاي يك شب تاريك يادها و ترانه ها مثل ستاره ها مي درخشند ... وبوسه ها. دير است. بخوابيم.
Tuesday, June 3, 2003
تو فكر مي كني باورهاي من مهم ترند يا حقيقت؟ ... تا حالا باور داشته اي به چيزي ... و نگاهش كرده اي وقتي كه مثل قطره هاي سرگردان آب از لابلاي انگشتهاي انديشه ات مي چكد؟ تا حالا باور داشته اي به چيزي... و ديده اي كه با حركت خورشيد و زمين و ماه، رنگ آن چه تاب بي قراري مي گيرد؟ ... آخر نگفتي، باورها مهم ترند يا حقيقت؟
Subscribe to:
Posts (Atom)