Monday, May 31, 2004

ديروقت نشسته بوديم که زنگ زدي. من نگران نبودم. خوانده بودم راجع به زلزله و نگران نبودم. می دانی ... هر زلزله اي که مي آيد خيال مي کنم از بار آن انرژي مخربي که جمع شده است تا روي شهري بريزد که دوستش مي دارم، کاسته مي شود و من نفسي به راحتي مي کشم: اينبار هم گذشت.

مي گويم که باور نمي کنم که همه ي چيزهايي که دوستشان دارم و اميد به ديدارشان دارم يکباره از ميان بروند. زلزله امده است و رفته است. تو اما چند کلمه ي نگران مي گويي و مي روي. من مي مانم و دلشوره. به ما مي خندد. به شکل مکالمه مان. و به لحن آرام من وقتی که با تو حرف می زنم ... لحنی متفاوت با لحن شرور و خندانم ... كه برايش نامانوس است. مي گوييم که اگر زلزله شود مي رويم تهران. همان روز. فکر مي کنيم به اينکه اگر فرودگاه ها بسته شوند و مرزها بسته شوند ... از ترکيه مي رويم ... يا از ... من مکث مي کنم. نه! زلزله نمي آيد. نمي تواند بيايد.

به من مي خندد. به حس تلخي که با حضور تو در من شدت مي گيرد. به اين زندگي غارنشينی. تفسير من از فاصله ... از تفاوت و از درد را - که علي رغم توست - باور ندارد. به خنده مي گويد که اينهمه دوست داشته است اما هرگز کسي را نداشته که اين همه سال و اين همه وقت بنشيند به انتظارش. که برايش اينگونه بنويسد. مي گويم که به انتظار تو نيستم. مي گويم که براي تو نمي نويسم. براي هيچ كس نمي نويسم. كه تو از تلخي نوشته ها خوشنود نيستي. که تو از هيچ چيز خوشنود نيستي. خوشنود نبودي. نوشته ها را مي خواند. نوشته ها در نظرش تلخ نيستند. تبدارند ... هه! نوشته ها داغ تب سالهاي گذشته را با خود مي برند. آن تب جايي در گذشته مرده است. در هراس تو. در بي حسي من.

به او نميگويم که اينجا نشسته ام در انتظار امکان. امكاني كه تو در آن نيستي. خسته تر از آنم كه چيزي را بخواهم .... يا چيزي را عوض كنم. مي دانم كه مي آيد. منتظرم.


Wednesday, May 26, 2004

من سهراب را دوست دارم. انگار او هم يكي از دوستانم است كه سالهاست ازشان دور مانده ام .... به نرمي مي گويم: ”مي بيني ... به خاطر تو من از همه چيز دور مانده ام.“ تو حتي پاسخ نمي دهي. كلي كار مهم تر از اينها داري. از همان كارهاي آدم بزرگها ... و من در تنهايي مي نشينم و طرح گلي را مي كشم كه در اين سرزمين حتي شناخته هم نمي شود. تو از حس وانهادگي بر خودت مي لرزي. تو فراموش مي كني. سالها پيش زن شاعري بود كه مي گفت: ”آغاز جداسري شايد از ديگري نبود.“ تو فراموش مي كني و از پيوستن من مي گويي: ”اين تويي كه با جريان رفته اي“ ... و من حتي به تو نگفتم كه پيوستني در كار نبود. فكر مي كردم روزي خواهي ديد. هه! سفر كه بر خلاف تو بود‏ بر خلاف من هم بود. بايد در غرب ... اين پناهگاه مهاجران شرقي جوياي كار و آتيه و خوشبختي زندگي كني تا معناي حقيقي تفاوت را بداني ... و دلتنگي را.

من سهراب را دوست دارم... عناصر شعرهايش را ... و حسي را كه با من در ميان مي گذارد ... به عناصر اين شعر نگاه كن: خواب ِ سفر، دلتنگ، سكوت، ادراك، بودن و روايت و ياس ... مي بيني ... خوب است ... وقتي شعر مي خوانم تنها نيستم.

باران
اضلاع فراغت را مي شست
من با شن هاي مرطوب عزيمت
بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي ديدم.
من قاتي آزادي شن بودم.

من
دلتنگ
بودم.

***

در باغ
يك سفره مانوس
پهن بود.
چيزي وسط سفره، شبيه
ادراك منور:
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد.
تعمير سكوت
گيجم كرد.

ديدم كه درخت، هست.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد
دنبال كرد.
اما
اي ياس ملون!


Tuesday, May 25, 2004



ای يوسف خوشنام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بر دريده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای يار ما عيار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما


Friday, May 21, 2004



پانويس: اينروزها موسيقی اصيل با حس و حالم بيشتر جور است تا هر چيز ديگر. هر چه که بخواهم بگویم و بخواهم که نگویم و نخواهم که بخواهم و ... همه همه در اين هست... چه نيازی به کلام من. اينرا هم مقدمه ای نوشتم به تشکر از نويسنده ی مهربان و گرامی ملکوت .... که در جواب ای ميل من که فرستادم تا از ايشان برای اوردن اين ترانه ها اجازه بگيرم، پاسخی فرستادند به مهربانی.


Thursday, May 20, 2004




غمت در نهانخانه دل نشنيد
به نازي كه ليلي به محمل نشيند

به دنبال محمل چنان زار گريم
كه از گريه ام ناقه در گل نشيند

خلد گر به پا خاري آسان برآرم
چه سازم به خاري كه در دل نشيند

مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه خيزد مشكل نشيند

بنازم به بزم محبت كه آنجا
گدايي به شاهي مقابل نشيند

طبيب! از طلب در دو گيتي مياسا
كسي چون ميان دو منزل نشيند؟


Wednesday, May 19, 2004



هر دمی چون نی، ازدل نالان، شكوه ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم

هر نفس آهيست، كز دل خونين،
لحظه های عمر اين سامان ميرود سنگين
اشك خون آلود من دامان می كند رنگين

*****

به سكوت سرد زمان، به خــزان زرد زمان،
نه زمان را درد كسی، نه كسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد، زمان مهربانی طی شد،
(آه از اين دم سرديها خدايا) ۲

نه اميدی در دل من، كه كشايد مشكل من
نه فروغ روی مهی، كه فروزد محفلِ من
نه همزبان دردآگاهی، كه ناله ای خرد با آهی،
(داد از اين بی درديها خدايا)۲

(نه صفايی ز دمسازی به جامِ می )۲،
كه گَرد غم زدل شويد،
كه بگويم راز پنهان،
كه چه دردی دارم بر جان
آه از اين بی همرازی خدايا ،
وای از اين بی همرازی خدايا

وه كه به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراره از دل آذر، برشدوخاكستر شد، يك نفس زد وهدر شد
يك نفس زد وهدر شـــــد ، روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راهِ جنون زد، مردم چشمم جامه به خون زد ، يــا ر ا
دل زنم ز بی شكيبی، با فسونِ خود فريبی
چه فسون نافرجامی، به اميد بی انجامی، وای از اين افسون سازی خدايا
و ا ی ا ز اين ا فســـون ســـازی خُــــــــد ا يا


Tuesday, May 18, 2004



دلا ديدي كه خورشيد ازشب سرد
چو آتش سر ز خاكستر بر آورد

زمين و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقايق گشت ازين خون

نگر تا اين شب خونين سحر كرد
چه خنجر ها كه از دل ها گذر كرد

زهر خون دلي سروي قد افراشت
ز هر سروي تذروي نغمه برداشت

صداي خون در آواز تذرو است
دلا اين يادگار خون سرو است


Monday, May 17, 2004

ديروز صبح پيش از رفتن به هايکينگ چاي در دست و در حال پوشيدن کفش با عجله اي-ميلت را خواندم و با اينکه هيچ از خودت در آن ننوشته بودي اما دهانم طعم گسي به خودش گرفت. ديرترک زنگ زدي و باز هم ناآرام بودي و تلخ. شايد بي آنکه بداني. نگرانت بودم. امروز اما حرفهايت را خواندم و دلم گرفت. و گفتني نيست که باز حس تنهايي آمد و نشست. تنهايي در اين شهر ... در ميان طنين مكرر اين صدا که مي گويد: بده! بده! و دستهاي خواهنده اش شبها از سر پنجه هايت بالا مي آيد. دست تو را با پنجه هاي سردش مي فشارد. مي خواهد که خودش را با تو پر کند ... و تو از خالي وحشت مي كني. حفره اي خالي است و با هيچ چيز پر نمي شود ... و با هيچ چيز آرام نمي شود. خالي. و تو شبها در هراس از آن به خودت مي پيچي. و صبح در چشمهاي گود افتاده ي فاصله نگاه مي كني. در چشمهاي آشناي فاصله.

مي داني ... مي باور دارم که آن براي خودش آييني دارد. بكرو خدشه ناپذير است وقتي كه حقيقي است. هر چه هست آموختني نيست. يا هست يا نيست. نمي دانم چرا ... نمي دانم چگونه. بايد آن بود تا بود. بايد دل داشت. بايد دل داد. مثل شنا کردن در اعماق است. بايد نه از سردي و تيرگي اعماق ترسيد که به آن دل بست. قمار باز بود و همه چيز را باخت. قمار مي کني. تمام که شد .. وقتي ديگر هيچ چيز برايت باقي نيست و کنار ميروي همينکه بيش از اين نداري تا ببازي دلت را به درد مي آورد و نه طلب آنچه كه انگار باخته اي ... آنچه كه نه خودت كه عقل سليم گله مي گويد كه باخته اي. شانه ات را بالا مي اندازي و فاصله مي گيري. فاصله. سكوت را مي شنوي؟ .

گفتي که شايد يک سر بيايي اينجا. خيلي خوب است. با هم مي رويم قايق سواري و هايکينگ و بايکينگ ... اما اگر آمدي يادت باشد برايم بگويي که از کي و از کجا مقررات بازي را ياد گرفتي ...اينقدر خوب. نوشته ات به طور حسرت بر انگيزي خوب است. مي داني كه من ادبيات چي نيستم و به زيبايي و زشتي اش كاري ندارم ... اما هر چه هست نتوانستم آنرا اينجا نياورم:

وقتی نباشد آن و نباشی از آندست که بودن ست؛ انگار ماندن ات بوی ناخوش نا می گيرد و پهلو به پهلوی نبودن و نيستی می سايد اين لنگان رفتن. پشيمان ِ آمدن می شوی اگر نباشد اين التجا به ناکجای آرزو بردن و آن ذره های آفتابی ديروزها...

يک روز،يک وقت،به خودت می آيی می بينی شده ای نقال و نوحه خوان ِ نُسخ منسوخ ِ خواستن. راوی اشک و اسف. می بينی در انبانت تنها نام و نشان ناله مانده است و سودا و اظطراب. آشوب و بردباری و ياس...
            ادامه


Thursday, May 13, 2004

هنوز بايد رفت. هنوز بايد پيدا کرد. بايد پرسيد. بايد متعجب شد. سَرخورد. دوست داشت. خسته شد. خواست. از خواستن ترسيد. گرفت. رها کرد. از تن دادن پرهيز کرد. هنوز بايد نفس تازه کرد و رفت. اما در اين ميانه دلتنگي براي آن حس که در پشت سر سوسو مي زند هم هست. دلم براي دوستانم تنگ می شود. براي حميرا. براي محمود.... براي پانته آ. براي پريسا.... هنوز مي شود شانه بالا انداخت. بايد صبر کرد. اگر راه درست ياشد باز هم در راه خواهمشان ديد.

گاهي فکر مي کنم اين سوسوي دلدادگي که از گذشته ي من و تو و دوستانم و خواهر زاده هايم مي رسد ... خاصيت همان نوري را دارد كه از کهکشاني ديگر سالها پيش جدا شده و راهش را به اينجا - به من - پيدا کرده و من گرمايش را و سرشت دهنده و جاري اش را مي خواهم. حس در من مکث مي کند و به بار مي نشيند. در مشتهايم مي گيرمش و راه را می گيرم و مي روم . گاهي فکر مي کنم که آن کهکشان شايد ساليان سال پيش خاموش شده است .. . خاموش شده است؟ .... نه. نه در من. و همين کافي است. ”چيزها شايد از صورتي به صورت ديگر در بيايند اما نابود نمي شوند“... اين اصل را فيثاغورس گفته بود يا انيشتين مهم نيست .... اصل درستي است.

فهميدن آدمها آسان نيست. زماني به اين حرف اوريانا فالاچي باور کرده بودم که:” آدمها در وقت سختي پست مي شوند و سختي که گذشت دوباره آدم مي شوند“ ... حالا ديگر باور ندارم. اساسا به پستي باور ندارم. آدمها همان چيزي هستند که هستند. بايد همانگونه قبولشان کرد. اما اينکه بشود دوستشان داشت .... م م م ... از من نمي شود پرسيد. من باور دارم که آدمها عوض نمي شوند ... خودشان را در طي مسير پيدا مي کنند ... مثل تکه تکه های يک پازل که از تيرگی در می ایند و کنار هم قرا می گيرند و به آدمها شکل می دهند. حالا قبول ... اگر قوي تر باشند قسمتی از آن را مي سازند. و شبها تيرگي هاي نهاد را کنار بالش مي گذارند و مي خوابند و فردا صبح تر و تازه راه می افتند و انگشتشان را به تهديد براي آن تکان مي دهند: "حالا مي بينيم!".

من نمي دانم کجاي مسير هستم. گاهي به سختي در مي مانم. يکبار از ورای فاصله ها و تلخی ها تو به من گفتي: ”تو که رسيده اي!“ ... خودمانيم شنيدنش از دهان تو عجب لطفي داشت. اما بي فايده بود. بی فايده است. مي دانم که درست نيست. من حتي نمي دانم چه چيزي هست که بايد باشم و نيستم و يا نباشم و هستم .... اما سالهاست که مي خواهم که عاشق نباشم ... عاشق توچال و حرم شاه عبدالعظيم و دستهاي پينه بسته ي بابا و انار فروش ميدان امام حسين .... و جز عاشق نيستم. مسخره ام نه؟


Tuesday, May 11, 2004

خيلي زندگي بامزه اي دارم من. نه شهري را كه در آن زندگي مي كنم دوست دارم ... نه خانه ام را.نه لباسهايي را كه مي پوشم دوست دارم .... و نه ماشيني كه سوار مي شوم. دوستي به من مي گويد: خوب برگرد. نمي شود. مي گويم كه پيچيدگي هايي هستند كه مانع مي شوند. كه كمي آرامتر شوم .... هه! از اين ارامتر هم مگر مي شود؟

برايت نگفتم كه در تمام اين سالهايي كه در اينجا زندگي كردم نتوانستم يك دوست - حتي يك دوست پيدا كنم كه با من بزند به طبيعت. تابستان از راه مي رسد و من نقشه ي مناطق جنگلي را جلويم پهن مي كنم و فكر مي كنم به اينكه كدام راه را بروم. چند روزه ... تا كجا. فكر مي كنم كه با كدام دوست بروم ... هه! آدمهاي رام ... آدمهاي اهلي شهرنشين ... آدمهاي كاندومينيوم هاي راحت و ماشين هاي شخصي. آدمهاي مهماني شبانه و سينما و كنسرت. من هم يكي مثل همه. من يك كوله دارم كه خيلي گران خريده امش. يك پوتين مخصوص پياده روي. يك چادر. كيسه خواب. زير انداز. قطب نما. اجاق كوچك سبك.و وسايل آشپزي در كمپينگ. من نقشه ي مسيرهاي 80 كيلومتري و 100 كيلومتري پياد روي را دارم. و نقشه هاي جنگل هاي پهناور را. فقط كسي را ندارم كه دلم بخواهد با من بيايد. خنده دار است نه ... من از تو روبرگرداندم چون اهلي بودي. حالا من از خودم رو برميگردانم.اهلي شده ام. اهلي.

برايت نگفتم كه در تمام اين سالهايي كه اينجا زندگي كردم نتوانستم چيزي ببينم فراتر از انچه كه پشت سر گذاشته بودم.در ميان اين دنياي دادن و گرفتن متقابل. دنيايي كه خورشيدش حول من مي گردد و من ... و اگر حول من نچرخد ديگر خورشيد نيست وهيچ نيست و انكار مي شود. ساده بود كه اينبار هم چيزي نخواستم. چيزي نديدم كه براي خواستنش بتوانم از خودم بگذرم. به گشتن نيازي نيست. اين يا هست ... يا نيست. اينجا نيست. در من نيست. بايد رفت؟ ... نمي دانم. موقع برگشتن نرسيده است. هرگز نمي رسد انگار. آنجا هم زماني كه بيست ساله بودم همين بود. وقتي من ميزدم به كوه و بيابان هميشه همين بود. نمي دانم شايد من در جاي اشتباهي به دنيا امدم و در جاي اشتباهي زندگي مي كنم. شايد ... اما راستش فرقي هم نمي كند ... طبيعي است .... جايي كه تو در آن نيستي با جايي ديگر كه تو در آن نيستي يكي است. ديگر مي دانم.


Monday, May 10, 2004

ايوان تهي است و باغ از ياد مسافر سرشار
در دره آفتاب سر بر گرفته اي
كنار بالش تو بيد سايه فكن از پادرآمده است
دوري تو از آن سوي شقايق دوري
در خيرگي بوته ها كو سايه لبخندي كه گذر كند ؟
از كشاف انديشه كو نسيمي كه درون آيد ؟
سنگريزه رود بر گونه تو مي لغزد
شبنم جنگل دور سيماي ترا مي ربايد
ترااز تو ربوده اند و اين تنها ژرف است
مي گريي و در بيراهه زمزمه اي سرگردان مي شوي

سهراب سپهري


Sunday, May 9, 2004

زير خروش و جنبش ظاهر
زير شتاب روز و شب موج
در خلوت ِ زننده‌ي عمق خليج دور
آن‌جا که نور و ظلمت، آرام خفته‌اند
درهم، ولي گريخته از هم،
آن‌جا که راه بسته به فانوس‌دار روز،
آن‌جا که سايه مي‌خورد از ظلمت‌اش به روي
رويايِ رنگ دختر دريايِ دور را ــ

آن‌جا کبود خفته
نه غم‌گين نه شادمان...



بي‌انتهاي رنگِ دو چشمِ کبودِ تو
وقتي که مات مي‌بَرَدَت، با سکوت ِ خويش
خاموش و پُرخروش
چون حمله‌هاي ِ موج بر ساحل، به‌گوش‌کر،
آن‌جا که نور و ظلمت داده به پشت پشت
آشوب مي‌کند!



اي شرم!
اي کبود!
تنها براي مردمک چشم‌هايِ اوست
گر مي‌پرستم‌ات.

کبود
احمد شاملو


Friday, May 7, 2004



ــ سلام
ــ سلام

آيا تو هرگز آن چهار لاله ي آبي را
بوييده اي ؟...

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد
شب پشت شيشه هاي پنجره سر مي خورد
و با زبان سردش
ته مانده هاي روز رفته را به درون ميكشيد
من از كجا مي آيم ؟
من از كجا مي آيم ؟
كه اين چنين به بوي شب آغشته ام ؟

از : ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ...


Thursday, May 6, 2004

من برگشته ام. همه ی راه راه. همه ی راه نرفته را. و تکه تکه هايم در همه جا ريخته است. مسخره است اما در اين داستان واقعی که در آن عشق به رنگ داستانهای کودکان بود ... هيچ چيز آخر خوشی نداشت. هيچ چيز حتی اين خاصيت مثالاً بديهی را نداشت که تمام شود. و من هميشه يکجای قصه برای يک لحظه مکث کردم و به عقب نگاه کردم و خالی را ديدم. و من هميشه برای يک لحظه از خودم بيزار شدم. از خودم که به عقب برمی گشت و هنوز می توانست از حقيقت پشت سر زخمی شود. مسخره است. هيچ چيز آخر خوشی نداشت. و من حتی مفهوم آخر را گم کردم. در ميان همه ی چيزهايي که يک به يک مفهومشان را از دست دادند. و گذشته و آينده و حال و رفتن و ماندن معنی خوشان را از دست دادند. حتی تو معنايت را از دست دادی. تو هم شدی يکی از چيزهايي که بود به همان اندازه که می توانست نباشد .... در دنيای ساخته شده از امکان. من از امکان بيزارم. از امکان و از تلاقی.

من همه ی اين راه را برمی گردم. اين راه را که اساسا نه به جايي می رفت و نه قرار بود برود. به پشت سر نگاه می کنم و به پيش رو ... و شانه بالا می اندازم. چطور نديده بودم؟ بعد از اين سالها ... من اينجا می نشينم. در تاريکی اين اتاق خالی. فکر می کنم که ... زندگی بعدی. اما در تاريکی ته ته ذهنم هيچ چيزی نمی بينم. هيچ تفاوتي. انگار همه چيز از تفاوت آغاز شد و به يکدستی، به همرنگی رسيد. به يکی."يک" ی. مفهوم آخر را گم می کنم .... وهمه چيز می چرخد و به هيچ می رسد ... پذيرفته ام.


Saturday, May 1, 2004

شبی که شاهين دلتنگستان را ديدم، در يکی از نقاط ساحلی لس آنجلس، به سختی با دوستانم غرق يک بحث اتشين بوديم که من روز قبلش با حرفی دردفاع از مصرف هروئين شروعش کرده بودم. گمانم شاهين کمَکی از ما ترسيد!! بحث بالا گرفت و دوستانم تقريبا می خواستند مرا خفه کنند که در آزادی مصرف Drug حرف می زدم و اينکه زندگی تجربه ای خيلی شخصی است و بدی و خوبی در زندگی فردی مفهوم ندارد. دوستم سارا با خشم از اثرات مخرب اجتماعی اعتياد می گفت ( من اساسا با اين کلمه هم مسئله دارم!!) و يکجايي که من با سادگی کودکانه ی خبيثی گفتم :" اين زندگی مال من است و من نمی گذارم که ادمها با بد و خوب مسخره شان امکان تجربه ی بی واسطه ی آنرا از من بگيرند ... و اينکه شايد يک ساعت زندگی بعد از تزريق هروئين شايد برابر است با ده سال اين روزمره ی بی مزه ی مزخرف ..."، به شاهين گفت: "مشکل ليلا اينست که از بيست سالگی نخواسته است که عوض شودوتا هفتاد سالگی هم همينطوری می ماند!" ... موقع خداحافظی شاهين جنتلمنانه به من؛ که از تنش بين خودم و دوستانم عذر خواهی می کردم؛ دلگرمی داد که: داشتن دوستانی به اين نزديکی که آدم بتواند اينطوری باهاشان دعوا کند کلی ارزش دارد!

فردای آنروز بهشاهين زنگ زدم که تشکر کنم ( آخرتوی آن داد وقال پول شام را هم شاهين حساب کرد و دوستانم پدر مرا در آوردند!!) و او به من نصيحت کرد که اگر با کسی "راندوو" داشتم با دوستانم نروم که ... هاهاها .... بماند ... امشب مراسم اعطای جايزه ی جينی است که مخصوص سينمای کاناداست (فعالانش هم اين کبکی های چپ هستند گمانم) و کلاس و شکلش اساسا با اسکار مسخره ی هاليوود قابل مقايسه نيست(از اسکار و فيلمهايش بدتر هم مگر داريم؟!). تعجبی ندارد که Barbarian Invasion جوايز را قلع و قمع کرد. بگذريم ... جايزه ی بهترين فيلم مستند را داد به فيلم Addicted City که به نظر می رسد که فيلمی است در مطرح کردن حقوق و شرايط آنها که زندگی با Drug را برگزيده اند. دست اندر کاران تهيه اين فيلم که گویا در ونکوور اتفاق می افتد شهردار سابق ونکوور و یک پرستار هستند ... می روم که فيلم را ببينم.

FIX: The Story of an Addicted City
Genre: Documentary
Directed by Nettie Wild


کار جديد را شروع کرده ام و نمی رسم که پای کامپيوتر بنشينم ... مسئوليتم چندين برابر شده است و الان کلی هم کار نيمه کاره مانده است که قرار بود امروز، شنبه، بروم و انجام بدهم که نشد .. با يک تلفن صبحگاهی که حس هر کاری را گرفت. راستش ... یکی از مشکلات کار جديد اينست که نمی توانم بادوستانم چت کنم ... ای ميلهايم را هم نمی توانم چک کنم. در واقع هرکاری کردم ياهو هم کار نمی کند ... باید ای ميل سيمپاتیکو را فعال کنم و آدرسش را جايگزين ادرسهای قبلی کنم. اما از هر چه که بگذريم وقتی اين پنجره بسته است آرامش بيشتری دارم .

به من می گويند که با قبول اين پست در اين شرکت کار خوبی کرده ام ... که در اين شرکت موقعيتهای شغلی بيشتر و بهتری در انتظارم است ... که .. که ... اما از من مدير در نمی آيد. کوله ام را بر دوش می اندازم و کتانی های سفيدم را می پوشم و با شلوار جين آبی و بلوز سفيد و سرخ گلداری که عليِ مامانش برايم از مونترال به عنوان هديه خريد می روم سر کارو ظهر بی توجه به نگاه های متعجب دخترهای خوش پوش شرکت برای يک پياده روی ارام می زنم بيرون. دلم می خواهد فقط به امروز نگاه کنم. به اين هوای دلپذير بهاری ... به صدای خوشنوای تو. شانه بالا می اندازم. چيزی نيست که در ته خط بخواهم ... جز آرامش.

بگذريم يک دوست قديمی و عزيز، رفيق روزهای توچال و شير پلا، که خودش هم نمی داند که چقدر دوستش دارم ... برايم ای ميلی فرستاده است با سابجکت : "مرده شور کار جديدت را ببرند!" ... در ای ميل به عادت قديم يک جمله قصار از خودش نوشته است خواندنی:

عشق مثل مگس است. اگر دنبالش کنی فرار میکنه، اگر ولش کنی مياد و می نشينه روت!!