نه رفته اي
نه پيام آمدني داده اي
خانه در تصرف بوي توست
تو نيستي و خانه در تصرف بوي توست...
بخشي از شعر تلواسه - منوچهر آتشي
Wednesday, March 31, 2010
Tuesday, March 30, 2010
ادریس جانم
می نویسم تا بدانی من به یاد این سالها که میگذرند هستم.
این سالها که میگذرند ، این روزهای شاد و غمگین که بر زندگی مان میرود ،
این گذشتنها و گذر نکردن ها، این پیر شدنها ی بی دلیل.
پس هر سال آرزوی یک لبخند بیش از سال قبل .
پس هر سال، آرزوی همان سال قبل را به دوش کشیدن ،
به یاد هر چه زیبا و گه گاه سرد،غمگین...
امسال را آرزو میکنم،شب تولدت چشمهایت را که میبندی،
رویایی تازه ، امیدی نو ، حسی پر شور ، در خیالت آرزو کنی.
این بار را نخند به این امیدواری من، دلم میخواهد شاد ببینم ات
از آن شادیهای بی دلیل ، از آن شادیهای بی پایان.
تولدت مبارک
P.S. این نوشته از من نیست.
Monday, March 29, 2010
اگر زنی را نیافته ای
که با رفتنش نابود شوی
تمام زندگی ات را باخته ای
این را منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.
رضا ولی زاده
Source: دختری به طعم خاک
که با رفتنش نابود شوی
تمام زندگی ات را باخته ای
این را منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.
رضا ولی زاده
Source: دختری به طعم خاک
Sunday, March 28, 2010
نوشته ی زیر را در تاریخ ۲۵ ژوئن سال ۲۰۰۸ اینجا پست کرده بودم ... دوباره پستش می کنم برای این تابستان ... حالا البته به تصویر زیر یک پسرک ۱۴ ماهه ی خوشگل و خوردنی مهربان و دلربا با چشمانی عمیق و پوستی مثل برگ گل (بی شوخی هزار تا صفت دیگر می توانم اینجا برای جان دلم ردیف کنم) افزوده شده است که شکل و شمایل زندگی ام را -حتی اگر نگوییم که مفهوم آن را- تغییر داده است... ...
در دوسال گذشته ... یعنی از زمانی که فهمیدم که یوسف با من است... زندگی ام در جای دیگری در جریان بوده است ... با او ... و لاغیر. حالا گمانم دیگر باید بازگشت به طبیعت و جانورانش ... درنده یا اهلی!
آهای ملت تورنتو، ما احتیاج داریم که دوباره یک گروه با حوصله و ماجراجو و طبیعت دوست پیدا کنیم و این تابستان را باهاشان برویم دوچرخه سواری و کمپینگ اینتریور (سو ماچ فور فارسی لنگویج!). اهل کوله کشی و دوچرخه سواری و کانو و کایاک سواری و در طبیعت بخوابی و سرما . گرما.
بهترین سالم در تورنتو سال ۲۰۰۴ بود که در اورکات گروهی ایجاد کردم و با چند تا آدم اینطوری آشنا شدم و تابستانی داشتم.
بماند که در تورنتو همه چیز دوره ای است. آدمها راهشان در نقطه ای به هم می رسد و بعد از هم جدا می شود. تلاقی ام در تورنتو زیاد است ... شصتاد تا گروه رفیق عوض کرده ام و هنوز یکی شان را نمی توانم بگویم: دوست!
یاژن بسیار فعال دوست یابی من تحلیل رفته یا بعد از ۳۵-۴۰ سالگی زندگی می شود جفت یابی و نه دوست یابی.
البته ما هم یک رابطه ی پارت تایم داریم به خدا ولی قلبمان -به قولی صندلی های اتوبوسی به نام لیلا- هنوز باز است برای ۷-۸-۱۰ تا رفیق.
اتوبوس که به این راحتی پر نمی شود. ۲۰-۳۰ تایی هنوز جا هست به خدا.
Friday, March 26, 2010
از فرمایشات خیلی به کرات دیده شده ی حضرت گوسفند ارمانگرا ...
اغلب، آدما نه تنها منکر حقیقت میشن و ازش فرار میکن بلکه واسه پنهان کردنش تلاش هم میکنن.
پانویس: این هم عکسی از من است ... قیافه ام بعد از ...
Thursday, March 25, 2010
من از عطر آهسته ی هوا میفهمم
تو باید تازه گی ها
از اینجا گذشته باشی
گفتگوی مخفی ماه و
پرده پوشی آب هم
همین را میگویند
دیگر نیازی به دعای دریا نیست
گلدانها را آب داده ام
ظرفها را شستهام
خانه را رفت و رو کرده ام
دنیا خیلی خوب است
بیا!
علامت خانه بودن من
همین پنجره ی رو به جنوب آفتاب است
تا تو نیایی
پرده را نخواهم کشید
سید علی صالحی
سمفونی سپیده دم
Wednesday, March 24, 2010
جادهها
جایی اگر برای رفتن داشتند
غربت با پوشیدن کفشهایت آغاز نمیشد
و دستی که پشت سرت آب میریخت
جادهها را به زمین کوک نمیزد
یک روز باد
تمام آدم ها را میبرد
جادهها مثل کلاف سردرگمی دور خود میچرخند
و زمین
یک گلولهی کاموای بزرگ میشود
که هرشب برای عصر یخبندان بعد
خیالبافی میکند
ليلا كردبچه
Tuesday, March 23, 2010
گاهی فکر می کنم که دستم را دراز کنم و دستت را بگیرم و بازت گردانم به آنجا که جای توست ... مال توست ... و تو در ان گم نمی شوی ... و من در ان سرد و تلخ و دور نمی شوم ... اما آن خشم ... و آن سردی ... آن خشونت نهفته که در تو طرحی از سرمای زمستانی برفگیر و خاموش را دارد بازم می دارد.
انچه را که از آن من است و بین من است با دنیایی که خارج از توست بازشناس -و انچه را که از آن توست- ... و مراو خودت را در هنگامه ی درهایی که میان تو و دنیاهایی که در بیرونت جریان دارند باز و بسته می شوند سرگردان نکن ...
بپذیر ... همه چیز را همانطور که هستند ... و دوستشان بدار همانطور که هستند ... و بگذار تا دوستت بدارند. بگذار من دوستت بگیرم ... دوستت بدارم. همانطور که هستی. همانطور که هستم.
***
دو سال پیش ...من این موقع در ایران بودم ... یادت هست؟
Monday, March 22, 2010
همیشه همینطور است ... تو دل دل می زنی و تردید می کنی و بیخوابی می کشی و ...
اما لحظه ای فرا می رسد که می دانی که چیزی برای همیشه تغییر کرده است ... و دیگر بازگشتی نیست.
من به آن سلام می کنم.
***
می دانم که بهار می اید ... باید آماده بود برای یک تابستان گرم و طولانی ... باید سبک بود.
کوله پشتی ام را باز میکنم ... و چیزهایی را که از گذشته درش مانده اند ... سبک، سنگین، عزیز یا چروک یا چرکتاب ... همه را بیرون می کشم.
چقدر تصویر ... چقدر .. چقدر ... و این هر یک را برای تمام مدت عمرشان- کوتاه یا بلند- با خود کشیده ام. تا اینجا که هستم.
همه را بیرون می کشم ... و روی زمین دورتادورم می چینم.
بیهوده است. و تنها من را تنها از رسیدن به انچه که هستم ... از سبکبالی کودکانه ای که پشت در ورجه ورجه می کند باز می دارد.
***
دورشان می ریزم. یک به یک. بی سایه ی دریغی.
با رگه ای نهفته از شادمانی ... مکمل بیرحمی معمولم در روابط انسانی.
***
چیزی اما برق برق می زند. در میان این همه خستگی ... این همه سنگینی ... این همه غبار.
دست دراز می کنم و تو را -عجیب نیست که تنها تو را- بیرون می کشم. در میان همه ی این خاطرات تیره و روشن، چهره های کمرنگ و بیرنگ یا محو شده یا براق یا غمگین و خشمگین و متوفع و عاصی یا عاشق و شیرین ... خاطره ی یک لحظه ی دلنشین، یا سردی یک نگاه. برق می اندازمت. و در کوله می گذارمت باز.
تو.
توشه ی راهم شده ای.
Saturday, March 20, 2010
Friday, March 19, 2010
برای اولین بار در تورنتو ... به دور از حس و حال های سانتیمانتالیستی ای که از زمان آمدن به تورنتو در چنگالشان اسیرم کردند ... برای سالها ... حس می کنم خودم شده ام! خود قبل از هجرت!
ولی البته ... وی آر لوکینگ تو ان اکتیو سامر ... رانینگ ... سویمینگ ... کمپینگ. ویوا بهار.
Thursday, March 18, 2010
Wednesday, March 17, 2010
Tuesday, March 16, 2010
Monday, March 15, 2010
یادداشت اول: مریضم بد مدل ... و امروز را خانه خوابیده ام ...و گمانم فردا را هم ... در این شهر کسی را ندارم که بهش بزنگم ... و وقت بگذرد ...
خوب بود اگر کسی بود که ...
می شد با او حرف زد و بحث کرد ...
خوب بود اگر کسی بود که ...
... کله اش را بکنم!! .... محبانه!
می بینی ... من شهر ساده ترین ارزوها را ترک کرده ام ... برای همیشه.
***
یادداشت دوم: وقتی چیزی به این نزدیکی .... اینقدر عزیز ... به همین سادگی از دست می رود، رنج اغاز می شود. و این بیشتر از اینکه به از آنچه که از دست رفته است بازگردد ... از حس دردناک ناتوانی در درک حجم واقعی چیزها سرچشمه می گیرد. با خودم فکر می کنم شاید وجودم را از چیزهایی پر کرده ام که در اصل شان ... وقتی بیرون می ایند و زیر آفتاب بهشان نگاه می کنم ... جای چندانی نمی گیرند ...
شاید این حس تنهایی ... این گمگشتگی همیشگی به همین باز می گردد ... به عدم درک واقعیت موجودات.
خوب بود اگر کسی بود که ...
می شد با او حرف زد و بحث کرد ...
خوب بود اگر کسی بود که ...
... کله اش را بکنم!! .... محبانه!
می بینی ... من شهر ساده ترین ارزوها را ترک کرده ام ... برای همیشه.
***
یادداشت دوم: وقتی چیزی به این نزدیکی .... اینقدر عزیز ... به همین سادگی از دست می رود، رنج اغاز می شود. و این بیشتر از اینکه به از آنچه که از دست رفته است بازگردد ... از حس دردناک ناتوانی در درک حجم واقعی چیزها سرچشمه می گیرد. با خودم فکر می کنم شاید وجودم را از چیزهایی پر کرده ام که در اصل شان ... وقتی بیرون می ایند و زیر آفتاب بهشان نگاه می کنم ... جای چندانی نمی گیرند ...
شاید این حس تنهایی ... این گمگشتگی همیشگی به همین باز می گردد ... به عدم درک واقعیت موجودات.
Sunday, March 14, 2010
Saturday, March 13, 2010
آزارم ندادهای
فقط در انتظارم گذاشتهای
آن ساعتهای دردآور
پر از مارها
زمانی که قلب من باز ایستاد و تن من یخ شد
می دانستم که می آیی
رنجی نبردم عشق من
تنها انتظارت را کشیدم
می دانستم که می آیی
زنی دیگر که دوستم میدارد
زاده از زنی که مرا خوش نداشت
با همان چشمان، همان دستها و همان دهان
اما با قلبی دیگر
که در سپیدهدمان کنار من بود
گویی هماره همان جا بوده
تا برای همیشه با من گام بردارد
پابلو نرودا- احمد پوری
SOURCE: تلخ مثل عسل
فقط در انتظارم گذاشتهای
آن ساعتهای دردآور
پر از مارها
زمانی که قلب من باز ایستاد و تن من یخ شد
می دانستم که می آیی
رنجی نبردم عشق من
تنها انتظارت را کشیدم
می دانستم که می آیی
زنی دیگر که دوستم میدارد
زاده از زنی که مرا خوش نداشت
با همان چشمان، همان دستها و همان دهان
اما با قلبی دیگر
که در سپیدهدمان کنار من بود
گویی هماره همان جا بوده
تا برای همیشه با من گام بردارد
پابلو نرودا- احمد پوری
SOURCE: تلخ مثل عسل
Thursday, March 11, 2010
آن هایی که دوستمان دارند خیلی بیشتر از کسانی که از ما متنفرند ،ترسناک اند. مقاومت کردن در برابرشان هم خیلی دشوارتر است و از دوستان کسی را بهتر سراغ ندارم که شما را به کاری وادارد که عکس کاری است که دوست داشته اید انجام دهید.
دیوانه بازی /کریستین بوبن
SOURCE: عینک
دیوانه بازی /کریستین بوبن
SOURCE: عینک
Tuesday, March 9, 2010
Monday, March 8, 2010
شاید از همین روست که آنهاش که من به آنان دل بستم ... در زندگی ام ماندند ... و انهاش که دل بستگی شان را سر این گذر و آن پیچ به من ابراز کردند ... حتی ردی ازشان بر جا نیست.
Friday, March 5, 2010
چیزهایی که می توانند باری از دوشم بردارند، خودشان می شوند سنگین ترین بارها.
و عین وزنه مرا با خودشان به اعماق می کشند.
معمولا خشم شروع می شود ... و به دلتنگی می انجامد ... و همیشه به بی تفاوتی می رسد.
باور دارم که چیزها نمی توانستند متفاوت باشند ... چون نیستند.
من به زن در آینه چشمکی می زنم: "هرچیزی که هست ... به هر صورتی که هست ... دلیلش، بودنش است."
و ... یکجورهایی نفسی به راحتی می کشم.
Thursday, March 4, 2010
Wednesday, March 3, 2010
Monday, March 1, 2010
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود
صبوری میکنم تا مدار, مدارا, مرگ..
تا مرگ , خسته از دق الباب نوبت ام
آهسته زیر لب .. چیزی , حرفی سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هه! مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکت اند!
حالا برو ای مرگ, برادر , ای بیم ساده ی اشنا
تا تو دوباره باز آیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد..
سید علی صالحی
Subscribe to:
Posts (Atom)