Monday, December 29, 2014

امروز صبح یکسری لئونارد کوهن گوش دادم .. الان حال آن روزهایی را دارم که تازه عاشق شده بودم! ... خراب! ...
من هر دو باري که عاشق شدم ... پشت تلفن بود که فهمیدم...
بد حال بودم اساسی .. مانده بودم خانه ... و آن دیگری زنگ زد ... و همانطور که حرف می زدیم .. راجع به چیزهای معمول بین مان ...
و آن دیگری کمی هراسان بود از بدحالی من ... که ترسناک هم هست...
من یکباره ... با عجیبترین حس .. همانجا و در همان لحظه فهمیدم که عاشق شده ام ..هربار ... و فهمیدم دردی که دارم ... در ان لحظه با طنین آن صدا کمی آرام می گیرد ... و غافلگیر شدم... هربار.
و همانجا بود که فهمیدم که دردی که دارم هرگز آرام نخواهد گرفت. هربار.
.
.
.
زنگ بزن لعنتی.
.
.
.
.

پی نوشت: عاشقی مبتذل ترینِ کلمات است.


Saturday, December 27, 2014

تنها پناهم از تنهايي تويي.
و تنها پناهم از تو تنهايي ست.
به تكرار ... به تكرار .. به تكرار ...
از يكي به ديگري پناه برده ام.
سالهاست.


Thursday, December 25, 2014

نمی دانم اخرین باری که چنین خشونتی بر تن بینوای خودم روا کرده ام کی بوده است ... من در عمرم شاید ده تا کفش پاشنه بلند خریده ام ... و بی تردید هیچ یک را شاید بیشتر از دوبار هم نپوشیده ام ... حتی همان دفعات معدود هم من همیشه هم در کیفم یک کفش تخت می گذارم .. و به محض اینکه احساس می کنم حماقت از اندازه اش در حال گذشتن است (یعنی پایم درد گرفته است یا کمرم ... یا خسته شده ام از ایستادن که با کفش تخت محال است) کفش را با یک کفش تخت و راحت عوض کرده ام ... اخری را دو سال پیش خریدم .. و باز هم نپوشیدمش ...
خوشگل و شیک توی کمد نشسته است ... باید بدهمش برود .. مثل همه ی انهای دیگر.

خشونتهای شیمیایی مثل زدن نرم کننده به مو یا مام زیر بغل (که مطالب راجع به خطرات شان در مدت طولانی کم نیستند) ... یا خشونتهای سخت بر پوست بی نوا مثل تراشیدن موی زیر بغل و خط مایو را ... باشد تحمل می کنم.
این یکی را نه!
این یکی را نه!





Tuesday, December 23, 2014

مهاجرت خر است.


Sunday, December 21, 2014

روز یکشنبه صبح .. یک عکس از خودم درست وقتی که از خواب پاشدم گرفتم ... با صورت ورم کرده و موهای شاخ شاخ .. بدون آرایش ... قهوه نخورده .. و فرستادمش برای ان یک نفر که می گوید که هنوز و همچنان دوستم دارد ... و هر شرارتی که میکنم و هر بلایی سرش می اورم ..می خواند که
«به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو... یاد روی تو»
گفتم: "ببین! فکر کن قرار بود هر روز صبح چشمت بیفته به این قیافه! خوشحال باش!"
حالا ازش خبری نیست ... از همه چیز گذشته ... دارم فک می کنم از کی بخواهم یک لیوان عرق بیدمشک و نبات و یخ برایش درست کند و ببرد. نگرانشم.


Friday, December 19, 2014

يك چيز غير معمولي در ان هست.
خُب همينطور است. ما پاي همديگر نمانديم ... انطور كه معمول است و مي گويند: "پايش ايستادند!"
اما در هر قدم نگاهي و كلامي متقابل .... به مهر ... به درد ... به تلخكامي ... به دلتنگي ... به درك ... به مهر. به مهر. به درد. به مهر.
و راه؟ مي برد ... مي رود ... باز مي گردد ... باز نمي گردد. چه اهميتي دارد ... وقتي تو هستي؟


پایش نایستادیم ... یا پای هم ... اما هرگز هم نبریده ایم ... یک چیزی مانند برزخ عاشقی ... که  من خیلی دوستش دارم.


Thursday, December 18, 2014

يك دنيايي هست كه توش مي شود جلوي سينما عصر جديد قرار گذاشت ... با دوستان ...
يا از سينما ازادي در امد و رفت يك كافه گلاسه خورد ...
گاهي حس مي كنم ان همه همانجا در وقت خود و در حال و هوای خود جريان دارد ... و من كافي است چشمهايم را اينجا ببندم و انجا باز كنم.
...
خيلي مريض ... خانه ام ... اما اين هذيان نيست.


Wednesday, December 17, 2014

من و خاطره ات پابه پای هم پیر می شویم.


Monday, December 15, 2014

من را به خاطر بردن بچه به راهپیمایی عليه تجاوز ناتو به سوريه متهم می کنند به كودك ازاري
ولي والدین اين دختر كوچولوهايي كه در مراسم عروسي گل مي ريزند روی فرش جلوي پاي عروس... يا دامن عروس را مي گيرند ... و يا پسر كوچولوهايي كه كت و شلواو كراوات مي پوشانند و حلقه ي عروس و داماد را حمل می کنند در این بدوی ترین سنتهای لوکس و تصنعی و پرهزینه ی امروز .. که می تواند ذهن بچه را تا اخر عمر فاکد آپ کند چی؟

تربيت بچه كار ساده اي نيست ... خصوصن وقتي هنجارهامان اینقدر ناهنجارن ... که نمی فهمیم.
چند هفته پیش در تظاهرات یکی از رفقایم در تورنتو سراغ یاشار را گرفت .. گفتم که با پدرش است .. و ماجرار را برایش گفتم .. مدتی سرش را خاراند ... پرسید: "توی فیسبوک؟" و بعد سرش را تکان داد که: "تعجبی ندارد! "

دیگر نگفتم که همین الان یاشار یوسف از مدرسه یاد گرفته است و از من راجع به "عروس" و "داماد" و "عروسی" سوال می کند ... یاشار حتی یکروز گفت: "وقتی من عروسی کنم ... " که برق از کله ی من پرید



یاشار حالا مدتهاست مرتب راجع به سربازی و تفنگ و پلیس سوال می کند .. و لزوم اینکه "پلیس باید هفت تیر داشته باشد تا ادم بدها را بکشد" چرا که در مدرسه یک پلیس را اورده اند تا برای بچه های 5 ساله صحبت کند و تفنگش را نشانشان بدهد.

در کنار همه ی مزخرفات دیگر .. مانند تقدیس ارتش ... تقدیس عمل سربازی ... و سکسیم عمیقی که بیش از اینکه ناشی از مدرسه باشد ناشی از روشی است که خانواده های دیگر بچه هایشان را بار می اورند و به انها لباس می پوشانند .. بچه هایی که همین الان در 5 سالگی بازی ها و رنگها و لباس های "دخترانه و پسرانه" را بلدند ....

محیط مدرسه دارد ذهن بچه را نابود می کند.


Saturday, December 13, 2014

سوالاتی در باب زبان:

 یک سوال از ادمهایی که مثل من به فحاشی علاقه دارند ... اما کیفیت فحش برایشان مهم است
یکی از فحشهای معمول به زنان در غرب هست: Bitch ...
معنای لغوی اش هست "سگ ماده" که اساسا و اصولن -لااقل در امریکای شمالی - برای ان به کار نمی رود ... سگ ماده طفلک هیچ ایرادی هم ندارد.
"بیچ" قرار است برای زنی به کار برود که "خلاف"کار است ... یعنی تقریبا معادل "هرزه"
ولی کاربرد معمولش باز حتی در هرزگی زن نیست ... باز در نشان دادن "بدجنسی " یا "تندی" زن است

مثلا اگر تو همکار یا رئیس زنی داری که اذیتت میکند به دوستت می گویی:
she is such a bitch
در عین حال اگر یک زنی بد اخلاقی کند .. تند دهانی کند ... رفتاز تند زننده ای داشته باشد مردها می گویند:
... stop bitching! ... or She was bitching when I left!
"بیچ" برای مردها وقتی به شدت تحقیر کننده و جنسی است ... یعنی مثلا به ادم ضعیفی که چاکری قلدرها را می کند می گویند بیچ .. باز در مفهوم جنسی اش
و حتی وقتی در زندان یک دسته گانگستر پسر جوانی را دائم و گروهی مورد سو استفاده ی جنسی قرار می دهند - لازم می دانم همه راجع به مخیط زندانهای امریکا مطالعه کنند و ببیند چه جوری کار می کند خصوصا در باب اصلاح اخلاقی! - دیگران به او می گویند بیچ ... مثلا پلیس می پرسد:
Are you their bitch?!!
که اینجا می شود هرزه .. در مفهوم جنسی اش.

 ***
فحش خیلی مصطلحی که اصلا اینقدر هم بار ندارد در انگلیسی هست:
Son of a bitch
که معنایش می شود: حرامزاده
این دیگر رد خور ندارد ... مثل حرامزاده در فارسی، این همه جا تکرار می شود ... (من خودم هی باید جلوی خودم را بگیرم و مثلا نگویم حرومزاده ها باز عراق را بمباران کردند ... فحش خوش وزنی است ... ولی بار اجتماعی/جنسی/اخلاقی غیر قابل قبولی دارد . باید از ان پرهیز کرد ...)

 ***
خوب حالا سوال این است ...
ایا فحش bitch را بیاد کلا از وکبلری حذف کرد ... یا باید به تساوی برای مرد و زن به کارش برد؟


Thursday, December 11, 2014

های ملتِ "پارسی را پاس بداریم"
.. من داشتم یک متنی ترجمه می کردم در مورد جنگ های این آخریها ... تویش بود پارکینگ ... نوشتم پارکینگ ...
بعد فکر کردم: "پارکینگ به پارسی چی می شه؟"
ماشین-کده ... ماشین-خونه؟ نه نه ... ایستگاه ماشین .. شاید بهتره!
هی صب کنین ببینم .. ماشین چی می شه؟ وسیله ی نقلیه ...
اینم که عربیه ..

من اصلا می نویسم: parking
دیدم غلط تایپی زیاد دارم ... اندیشه کردم "تایپ کردنمون هم به فاک رفته!"
مادیگه فکر نمی کنیم .. می اندیشیم. اینه!
اِ .. راستی ببخشین ... ببخشین .. فاک فرنگیه .. به گ و الف رفته .. اره به گا رفته .. گ داره .. مال خاک پاک آریاست... گا با آی کشیده! مهمه خیلی!
غلط اریایی چی میشود؟ اهان اهان اشتباه؟
ای بابا مشتبه و اشتباه .. اینم که خاک بر سر فکر کنم عربیه!
اِ اِ تایپ به پارسی دری چی می شه؟
کلید زنی؟ رایانه نویسی؟
وطن به گا رفت که ...
وتن؟ وطن؟ اهان میهن!
"میهن به گا رفت." زبانم داره بهتر می شه گمونم.
باید برم پیش "پزشک" ... نسخه بنویسه واسه اعصابم قبل از نوشتن.
نسخه عربی نیست؟ منسوخ ... سنخ ...
اعصاب که اصلن معلومه از جد و اباد عرب بوده کثافت!
قبل هم که از مقبول می اید ...
کثافتا!
کثافت .. کثیف ..؟
با ابرفرز
ما لال شیم بهتره.


Tuesday, December 9, 2014

دارم غذا می پزم برای جوجک ... روز رختشویی است ... جارو کشیدن خانه ... مرتب کردن لباسهایی که در طول هفته در اورده ایم و همه باید برگردند سر جایشان
ظرف های تمیز را جابهجا کردن ... و ظرفهای کثیف را شستن ...
همه چیز در حد مینیموم ... یعنی خانه ی تا حدی تمیز و مرتب ...

 دارم فکر می کنم: ناکِسا وقتی از هالوکاست ... کشتارهای قرن بیستم ... گسترده ترین کشتار جهان ... صحبت می کنند ... نمی گویند مسیحی ها یا کاتولیکها یا پروتستانها .. نمی گویند اروپایی ها ... نمی گویند المانی ها .. نمی گویند معتقدین به سیستم سرمایه داری .. نمی گویند "راست"ها ... نمی گویند سفیدپوستها
اما اینطرف: عربها ... مسلمانها یا سنی ها وشیعه ها ... افریقایی ها ... کردها ...
فرمولهای نوشتاری در ادبیات "دمکرات کاپیتالیستها!"
و همین وسط به جای نمک در زردچوبه را باز میکنم و یک قاشق می ریزم توی عدس پلوی در حال جوشیدن!


Sunday, December 7, 2014

من فكر مي كنم امكان دست زدن به خودكشي، زندگي را -زندگي كردن من را- ساده تر... اسانتر... قابل پذيرش تر مي كرد. وقتي حس مي كني -مي كردم- واقعيت مثل يك تله موش گيرت -گيرم- انداخته، شانه بالا مي انداختي -مي انداختم- كه: "فوقش تمامش مي كنم." و نفسم بالا مي امد. انگار همين در كه مي شد -ميشد- از ان گذشت راه عبور مي شد از لحظه كه رويت هوار شده بود. و من از ان مي گذشتم. به سختي.

 با آمدن ياشار يوسف، شايد چيزها بيشتر مفهوم شدند، شايد رنگي تر، انگار يك چهچهه ي شيرين روي همه ي لحظات را پوشاند، و چيزها ديگر مثل بلوكهاي منفصل و سرد و سخت در گوشه و كنار نريخته بودند ... نه هميشه ... روال پيدا كردند ... كمي اسانتر شدند ... رنگي تر. اما ان در براي هميشه -حالا هميشه ي امروز- بر رويم بسته شد.
و ان لحظه ي ناگزير كه انگار مثل تله موشي گيرم مي اندازد ... ان لحظه كه چيزها باز معنايشان را از دست مي دهند و تو معنايت را از دست مي دهي و انگار جهان باز تبديل مي شود به بلوكهاي سرد و سخت سيماني پراکنده و بیقواره كه گذشتن از ميانشان ممكن نيست ... كه نفسم بالا نمي ايد ... حالا سخت تر مي شود. نفس بُرتر.

مي گذرانم اش ... هر بار فرسوده تر.


Friday, December 5, 2014

همیشه ی امروز .. با همیشه ی دیروز مفاهیمی کاملن متفاوت هستند.
 حتی همیشه هم هر روز تغییر می کند.



Wednesday, December 3, 2014




با بچه ها در بالکن رستوران نشسته ایم ... این کار دیگر دارد سنت هفتگی می شود و کلی حال می دهد .. .سر هم داد می زنیم و بحث می کنیم ...
هوا کمی سرد است و بخاری های گازی روشن اند.
دو مرد در کناری ایستاده اند و سیگار می کشند ... یکی جوانتر است ... کوتاه است و گردالی ... با کله ی نیمه تاس گرد و ریشی کم جان ... دیگری بلند قد است و سیه چرده با موهای پر کلاغی .. صورتی شبیه کاراکترهای بد در کارتونهای کلاسیک والت دیسنی .. تو مایه های یکی از 40 دزد بغداد در کارتون علی بابا .. فقط با صورتی ته تراش.
من مدتی به انها نگاه می کنم ... نوعی اختلاف سنی ... ظاهری ... و نوعی صمیمیت که دیدنش برای من حسرت انگیز است. طاقت نمی اورم... به مرد جوانتر می گویم: "شما از سوریه هستین نه؟"
می خندد: "نه ولی خیلی نزدیک ... فلسطینی هستم."
مرد دیگر هم می خندند: "من هم فلسطینی هستم. البته مسیحی ام و از اسراییل امده ام ... پاسپورت اسراییلی دارم. از انها هستم که بهم می گویند عرب اسراییلی."
بعد باز تاکید می کند: "من فلسطینی هستم!"
می گویم: "ملت فلسطین ...یک ملت ... ملتی که بینشان مرز کشیده اند و برایشان دو دولت درست کرده اند و انداخته اندشان به جان هم"
می پرسد:"شما از کجا هستید؟"
دلشاد به زیبایی جواب می دهد: "ما هم فلسطینی هستیم."
من می گویم: "از ایران."
می گویند: "ما ایران را دوست داریم. ایرانی ها را دوست داریم."
زرین به تندی خندانی می گوید: "ببینم با دولت جمهوری اسلامی که خوب نیستید؟"
مرد بلند قد می خندد: "نه. مردم ایران. ایرانی ها ادمهای خوبی هستند."
من تلخکامی ام را پنهان می کنم. همه ی مجلفات ضد فلسطینی و ضد عربِ نژادپرستانه ای که خصوصا در تورنتو مرتب تکرار می شوند از ذهنم به سرعت می گذرند.
ازشان راجع به "حنان عشراوی"، زنی مسیحی که به نظر می رسد ممکن در کرانه ی غربی جای محمد عباس را بگیرد می پرسم ... می گویم جالب است یک مسیحی در فلسطین رئیس جمهور شود .. انوقت اینها اسلاموفوبیا را علیه فلسطین چطوری بفروشند.
با هم گپ می زنیم. راجع به ادیان یا دولتها.
مرد اسراییلی می گوید که برای اسلام احترام زیادی قائل است.
دلشاد جوان و رادیکال می گوید که اته ایست است.
و من هم که: "ادیان به نظرم همه شان بیربطند اما مسلمانان و یهودیان و مسیحیان .. یعنی مردم برای من محترمند. هر اعتقادی که دارند."
همه تکرار می کنیم .. به زبانهای مختلف که مشکل از دولتهاست.
همین مردم مسیحی و مسلمان و یهودی تا قبل از اینکه انگلیس بعد از جنگ جهانی اول و فروپاشی عقمانی قیومیت منطقه را بر عهده گیرد و خاور میانه را و اسراییل را تعریف کند ... بدون نفرت فرقه ای با هم زندگی می کردند.
از خودم می پرسم چطور است که در کشوری مانند کانادا -یا امریکا- مسلمان و سیاه و سفید و یهودی و چینی و روسی و عرب و اسراییلی و چچنی و یوسنیایی و صرب و این قبیله ی افریقا و ان قبیله ی افریقا به این زیبایی به این راحتی به این مهربانی به هم زندگی می کنند با حفظ مذهیشان ... ادابشان ... و حتی سنتهای محلی و دینی و قبیله ای شان .... ... اما نه در سرزمینهای خودشان ...
هیچ فکر کرده ای؟
ابلهانه است که ریشه را در نژاد یا مذهب جستجو کرد.

 ***

من فکر می کنم نوشته های مارکس، انگلس، لنین، تروتسکی، گرامشی و سارتر را باید در فهرست اموزشی مدارس گذاشت. نه در باب ارتباط انسان و خدا ... که در درک روابط سلطه ... مذهب ... جنگ ... و نژاد.


Monday, December 1, 2014

من می میرم برای مالکوم ایکس

 "Hence I have no mercy or compassion in me for a society that will crush people, and then penalize them for not being able to stand up under the weight."
Malcolm X