Thursday, July 29, 2004

اگر مي مردم هم چيزي بيشتر از اين نمي توانستم بگويم ... همه اش را ادريس در ارزويي ديگر، در جايي ديگر، در عشقي ديگر گفته است ...
ببين ! گاهي فکر مي کنم که ما عاشقترين نبوديم ... نبوديم. هيچ چيز نبوديم.... گاهي فکر مي کنم آنچه که در ادريس انکار مي کنم شايد انکار خودم است ...تلاشم در پايان دادن به خودم است ... نه انکار تو. تو را که انکار نمي شود کرد. مي شود؟
گاهي فکر مي کنم بايد سرنوشت را پذيرفت. بايد رودر رو در چشمانش نگاه کرد و آن راپذيرفت. بعد منتظر شد تا برسد. مي رسد. حس مي کنم که مي رسد. مانند خط شکسته ي قلب که در کف دستم همه چيز را در هم ريخته بود و من پذيرفتمش. پذيرفتمش تا زمان فرا رسيد. زمان شکستن.
مي دانم.بايد بزرگ شوم. بايد راه بيفتم.مي دانم.از تو تا تو هنوز خيلي راه است ... من نرسيده ام اما ديگر مي دانم که مي خواهم که برسم...يک چيزي يک جايي هستم که من مي خواهم.
گاهي منهم فکر مي کنم که بايد مثل ديوانه ديوانه وار عاشق بود ...
ببين من آشفته و سرگشته اينهمه حرف مي زنم امامي دانم که اگر مي مردم هم چيزي بيشتر از اين ... بهتر از اين ... نمي توانستم بگويم. حالا من قدر شناس توام رفيق براي اينهمه زيبايي.


از کران تا به کران
بگذر ...
بگذر اگرکفاف فسخ تو نيست

کوبه ای به در برای آخرين بار
از چشمانم از سايه ام .. سايه بانی برای تو
برای تو
        اگر آفتاب
                 برگ و ساز بلوغ تو نيست.
           بنشين...
                  بنشين جان ِدلم بنشين

خواستم چيزی برايت بگويم .نشد
من تو را دوست دارم ...
من باران تو ميشوم ...من...
من سياه مشق
شاه بيت حافظ ام:
"لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ..."

... ادامه ....




Monday, July 26, 2004



دلتنگ يا دلگشاد ... من رقصيدن ياد گرفته ام و براي آن نياز دارم به چهار شات ودکا! ديشب در عروسي يکي از دوستانم رقصيديم ... با مريم ( که معلوم شد شيطانانه و وروجکانه مي تواند بخواند و شلوغ کند و همه را بجنباند) و شايان. من يک چيزي را رها کردم که برود. کلاس هاي Kickboxing و Boxercise حيلي هم بد نبوده اند! خودم از صداي پاشنه ي کفشهايم که بر زمين سخت و تند کوبيده مي شوند تعجب مي کنم. گاهي به پاهايم نگاه مي کنم و فکر مي کنم: اينها کي ياد گرفتند اينطور پايکوبي کنند!

ساعتي بعد ... در ميانه رقصيدن ديوانه وار يکباره رها مي شوم. کفشهاي بندي فَ فَ ام را که بچه ها در لس آنجلس به اصرار برايم خريدند ( که همانجا هم بهشان غر زدم که کم کم دارند مرا لس آنجلسي مي کنند) و ديگر به زحمت مي توانم رويشان بايستم در مي اورم و پا برهنه مي روم روي عرشه ( برايت نگفتم که عروسي رد يک کشتي تفريحي بود؟!) عرشه خالي ست. چند نفري کنار و گوشه اش خاموش نشسته اند. شالم را دور خودم مي پيچم . مي نشينم. آسمان و آب و ماه ترکيبات زيبايي بايد باشند و کلي حس بايد ايجاد کنند لابد. اما من خالي هستم. خالي. پافشاري مي کنم که تو را و حسي را به ياد بياورم. نمي شود. من هستم و نسيم خنک و دريا. همين.

به خالي چشمکي مي زنم: "باشي يا نباشي اين يک شب را هستم و از چيزي باکي ندارم." پايين مي روم و از بار يک شات ديگر ودکا مي گيرم و بالا مي اندازم و ديگر مي زنم به سيم آخر. در همهمه ي بي وقفه ي انواع رقصهاي کرمانشاهي و بندري و باباکرم ...ياد آن جمله ات مي افتم در اواسط تابستان سالي دور: "بيشتر دل مي برد آن خال که بر کنج لب است "... پا مي کويم و فکر مي کنم:" کو دلي و دلداري براي بردن!"

**********

پانويس اول: خنده دارترين نکته ي همه ي اين پايکوبي ها اين بود که چند بار خانمهايي جلو آمدند و بعد از مدتي خير شدن به ما و گروه کوچکمان که شرارت آميز و بي وقفه مي رقصيد و پا مي کوبيد به من گفتند که خيلي خوب مي رقصم و حتي يکي شان اصرار داشت مرا ببرد يک جايي بالاي يک ميز !! من ديگر از خنده روده بر شده بودم. به يکي شان گفتم: "نه خانم ... اينها همان حرکات کلاس Kickboxing است که تازگي ها مي روم فقط Kick هايش را حذف کرده ام!"

پانويس دوم: صبح زودتر از هميشه از خواب بلند مي شوم. نمي توانم در رختخواب بمانم. آنقدر که از خودم متعجبم. بايد زودتر بزنم بيرون... نمي شود با اين ليلا تنها ماند. تو اينرااز همان اولين ديدارمان مي دانستي ... نه؟


Saturday, July 24, 2004

نمي دانستم مي شود دوباره اينطور دلتنگ شد ... و اشفته. از اتاق بيرون مي ايم و در راهرو به ديوار نزديک مي شوم و گونه ي راستم را بر ديوار مي گذارم که خيس مي شود ... به اناق باز نمي گردم. بايد ارام شوم. روي مبل دراز مي کشم و حس مي ايد و در من مي نشيند.
به رويش لبخند مي زنم که به دنبالم بيرون آمده است و نگران است: "هيچ چيز نمي دانم ... همينطور هست که هست و من نمي دانم چرا." غافلگير شده ام.
نرم مي گويد: "اين همه خودش يک رويا نيست؟"
رويا هست يا نيست ... من تفاوتش را با واقعيت نمي دانم ... حضورش را با در احساس مي کنم:" مي دانم که عاشق, خودم هستم و معشوق هم." مي خندم ... در نيمه هاي تاريک شب به روياهاي مردي فکر مي کنم که ساليان سال قبل خودش را "الحق" خوانده بود. همين است پس. مي خندم: "اناالمعشوق! "


Thursday, July 22, 2004

يادداشت اول: غر مي زند: چرا به تو که مي رسد مي شود مرغ ماهيخوار نازنين! مرغ ماهيخوار دلبند!! ... اما به من که مي رسد ...
مي خندم: تو با مرغ ماهيخوار سر و کار نداري که به ماهي سياه کوچولو زنده است ...با ماهي کوچولو بازي نمي کند ... بي ماهي زنده نيست. مفهوم ندارد.
با چي سر و کار داري ... "Go Figure it out Yourself!!" ... مي خنديم.

يادداشت دوم: مشکل از گوش کردن به صداي ابي است ... کمي هم از فروغي و داريوش. امروز به ترانه ي "برادر جان" داريوش گوش مي کردم و اينکه شايد فردا روز عاشق شدن باشه ... و يادم آمد که روزي - سر تقاطع وصال و انقلاب - آنرا برايت خواندم - که هميشه از داريوش بيزار بودي - ... و تو تعجب کردي از زيبايي شعر.

گوش کردن به اين ترانه هاي عاشقانه است که دلتنگم مي کنند ... آن يک که تن تو و ظهر تابستونو به يادم مي آره و آن يک که از سقفي حرف مي زند که تن پوش من نيست. اما اصل از ابي است که از تو حرف مي زند و شب عاشقانه مي شود ... سي دي هاي ابي را بايد دور بياندازم!

يادداشت سوم: حالا من حس ميوه رسيده را در خودم تجربه مي کنم. براي اولين بار. تا کدام بادي بزند و بياندازدم از روي شاخه. حالا که ظهر تابستان است و هوا دم کرده و راکد.


Wednesday, July 21, 2004

قصه ي من يک افسانه ي آشنا است. افسانه ي ماهي سياه کوچولو. ماهي سياه کوچولو يي که عاشق مرغ ماهيخوار شده است ... حالا سالهاي سال است که من خنجر به دست ايستاده ام ... و هنوز نمي دانم آن را توي دل خودم فرو کنم يا توي دل مرغ ماهيخوار ... مرغ ماهيخوار دلبند! مرغ ماهيخوار نازنين!


Tuesday, July 20, 2004

بچه ها يک يک مي رسند و خودشان را معرفي مي کنند. يک جورهايي همان اول مي شود فهميد که همه از ان تيپهاي ورزشکار با آن روحيه ي خاص گروهي هستند ... من همچنان مشغول حساب و کتاب هستم که چند نفريم و چند تا ماشين هست و چند تا Rack دوچرخه. قرار است دوچرخه ها را پشت ماشين ها بگذاريم و برويم Niagara On The Lake و آنجا ماشينها را پارک کنيم و تا آبشار نياگارا پا بزنيم و برگرديم.

در ميان بچه ها دو نفر  هستند که من هم براي بار اول است که مي بينمشان. مازيار و رشيد. مازيار از آن کوهنوردهاي قسم خورده است. در طول مسير رفت با هم همراه مي شويم و برايم از سفرها و خطرهاي سفرهايشان در ايران مي گويد. با همان لحن عاشق طبيعت و مخاطره. رشيد اما دوچرخه اي دارد که به اندازه ي يک ماهواره ي کهکشان پيما مجهز است. گمان نمي کنم چيزي از لوازم دوچرخه سواري باشد که نداشته باشد. کفشها و رکابها  ... کيلومتر شمار ... دوچرخه و ملحقاتش ۴۷۰۰ دلار برايش آب خورده است ... يکجايي که براي استراحت نشسته ايم برايمان المان هاي مختلف دوچرخه اش را توضيح مي دهد و ما با دهان باز گوش مي کنيم. اين بچه ها سه نفري  ( سومي ... فرشيد امروز نيست) از تورنتو تا اوتاوا و از انجا تا مونترال را پا زده اند ... در سه روز ... يعني بيشتر از ۶۰۰ کيلومتر ... و يکبار هم يکروزه امده اند آبشار نياگارا . برگشته اند ... يعني ۳۰۰ کيلومتر ... يا جَدّا!

در راه بازگشت متوجه مي شوم که هر سه اين بچه ها دکتراي برق الکترونيک دارند ( يا در حال تمام کردن آن هستند) از دانشگاه تورنتو . هر سه مهندس برق بوده اند از دانشگاه شريف ... رتبه هاي کنکورشان را مي پرسم  و ... کله ام سوت مي کشد! از آن ادمهايي که هر کاري را در حد کمال انجام مي دهند ... در حد صد در صد.

يکجايي در مسير برگشت کنار يک برج زيبا مي نشينيم و و مي خوريم و مي خنديم.عروس و دامادي با اطرافيانشان مي ايند و از ماشين گل زده شان پياده مي شوند و شروع مي کنند به عکس گرفتن. من بي اختيار از دهانم مي پرد:
-"I Dont get it!"
و ادامه مي دهم: " What's the point in all this?!"
رشيد هم سرش را تکان مي دهد: "من هم!"

... مي خنديم. مي گويم که اولين بار است که يکنفر در اين جمع هاي کانادايي ما با من در اين خصوص همعقيده است ...  آنهم يک مرد. و به خنده اشاره مي کنم که: "آهان! يايد در رتبه ي کنکور زير بيست بگردم دنبال آدمهاي همعقيده ام!!"   اما فکر مي کنم به اينکه عجيب هم نيست... يکسري ادم  متولد دهه ي چهل - در سومين دهه ي عمرشان - در يکجايي دور از شهر و ديارشان ... تنها و غريب با هم نشسته اند ... با قيافه هاي خسته و لباس هاي درب و داغون ورزشي ....  و برنامه مي چينند که  با هم کجاها بروند و چه چيزهايي را با هم ببيند و هنوز نه مي دانند که از اين دنيا چه مي خواهند و نه مي دانند که آينده برايشان چه چيزي دارد .... آدمهايي که از مفاهيم تعريف شده نمي ترسند و زندگي شان را خودشان معنا مي کنند.

حس خوبي است با هم بودن در عين آزاد بودن. حسي که بايد تجربه اش کرد تا آنرا فهميد. تو اما هرگز آنرا دوست نمي گيري. تو از دنياي نامعلوم و هيجان انگيز و پرمخاطره فاصله مي گيري و به آغوش امن خانواده و اجتماع و پيوندهاي خوني و قبيله اي و شناسنامه اي برمي گردي ... و آن چين زيباي شوخ طبع بر گوشه ي بيني ات که باديدن من بر چهره ات ظاهر مي شود انگار مي گويد:‌ "پس تو کي مي خواهي بزرگ شوي دختر"!


Monday, July 19, 2004

مي گويم شبهاي متوالي من بالشم را غرق بوسه مي کردم تا آرام مي شدم و مي خوابيدم ... مي خندد: "مي شود عکسي را به ياد بوسيد اما بالش؟!"  ... مي خندد و من فکر مي کنم به بالشي که در خانه اي ناشناس روي تخت درهم ريخته ي دانشجويي جوان و سرگشته افتاده است ... با رد اشک و بوسه هاي تنهايي زني عاشق  ... و جوانک شبها سرش را روي آن مي گذارد و بي خواب و ناآرام به دخترکاني مي انديشد که دوستشان خواهد داشت.
 
مي گويم که تو شبي زنگ زدي ... به فاصله ي هزاران سال ... هزاران زندگي ... و از من سراغ آن ديوار را گرفتي که رد بوسه هاي شبانه ي من بر آن مانده بود ... ديواري در کشوري دوردر آنسوي دنيا ...  در زيرزمين تاريک خانه اي کهنه که مرا در خود پناه داده بود و گمانم  تو هرگز نخواهي ديدش ... ديواري سرد و بيجان. يکي از همزادان تو.
 
مي خنديم. به ديوار و بالش و به من. مي گويم که خنده دار نيست  ... که من در آخرين روز اسفند ماه آخرين سال زنده زنده مُردم ... مي خندد . به سختي مي خندد:" نمي دانستم که بايد مُرده بود تا مُرد!"  تلخکام و خندان ساکتش مي کنم:" بايد يک روزي زنده زنده مرده باشي تا زنده زنده مردن را بداني!" نمي داند.
 
من با ساقهايي که از رکاب زدن و پياده روي هاي مداوم کوفته شده اند به پشت روي تخت دراز مي کشم و به لکه هايي نگاه مي کنم که تاريکي روي سفيدي محو سقف مي اندازد. فکر مي کنم... به فاصله. فاصله ي اين شب با همه ي آن دنيا که در بيرون همهمه مي کند ... يک چيزي خوب است. نمي دانم چيست. نمي دانم کجاست. اما خوب است. خوب در همان معناي مجرد و بي واسطه. دوستش دارم ...  فاصله را.





Friday, July 16, 2004

گپ تلفني صبح جمعه در تورنتو
 
 ادريس يحيي براي يک لحظه سرش را زير برف مي چرخاند به سمت من و مي گويد: بد نگذره! ... چپهاي مملکت ما که امثال تو باشند ...
 دادش از اين در آمده است که گفته ام فردا مي رويم تا از Niagara on the Lake  تا Niagara Falls  دوچرخه سواري کنيم ... و برايش مي گويم که چند تا از بچه ها از طريق  يک Community که در Orkut ايجاد کرده ام به ما ملحق شده اند
 مي خندم: کدام چپ ... من که به قول سيب زميني تنوري کارگر کاپيتاليسمم!
 ادامه مي دهم : تازه يکشنبه  هم با Toronto Bicycling Network مي روم ۷۰ کيلومتر دوچرخه سواري در يک منظقه ي تاريخي شمال تورنتو ...   ( مي خواهم وسوسه اش کنم که بيايد يک سر تورنتو!)
 
بعد با هم از کسالت جمعه عصرها مي گوييم ( آخر جمعه صبح من جمعه عصر اوست ديگر!) و  مي خنديم راجع به  فلسفه ي عصر جمعه و ظهور امام زمان! ...  برايش مي گويم که تو  همان اوايل از من پرسيدي که

- شما جمعه عصرها را دوست داريد؟
-  نه! خيلي ملالت بارند.
چهره ات روشن مي شود: مي دانستم!

مي خنديم! ... مي گويد مي رود تا بنشيند امروز شايد که حضرت حق بر او ظهور کند ... من مشکلي ندارم. مطمئنم که امام زمان اگر هم بيايد در مملکت اجنبي لابد يکشنبه عصري خواهد بود ... فقط خداکند ظهورش را با اي ميلي SMS ي چيزي  به من خبر دهد تا من از هايکينگ روز يکشنبه ام به موقع برگردم!
 
ادريس يحيي از حال خودش  مي پرسد. مي گويم که خوب نيست ... که بهتر مي شود ... که شايد او ادريس را نمي بيند ... اما من مي بينم. نمي گويم که ادريس يحيي چند وقتي است که از آينه ها فراري است ... و نمي گويم که يادم باشد ايران که آمدم براي ديوار غارش چند تا آينه بخرم.  خودش مي داند.

*****************
 
زير نويس اول:  در ادامه ي مکالمه ي صبح  ... چتي داشتم با عليماااان:

علي ( بي مقدمه ... وبلاگ را خوانده است قطعا) : امام زمان روز يعني صبح جمعه ظهور مي کند انشاالله
ليلا: نخير ... غروب جمعه
ع : نوچ ... صبح
 ل: نخيرم !!! ...   هر چي "***"  بگه همونه ...   :))
ع : خوب پس مال تو و" ***"  غروب جمعه مي آيد ... با تاخير
ل: مال ما با هم نمي آيد ... مال او اومده ... مال من هيچوقت نمي آيد ... و من و  "***"  يي هم در کار نيست
ع : مال تو  و "***"  يکي است ... چه بخواهي  ... چه نخواهي
ل:  ... Whatever....
ل:  :P

و يادم آمد که براي تو چرا غروب جمعه دلگير است ... براي اينکه صبحش قرار است که  امام زمان بيايد و نمي آيد ... و غروب نااميد مي شوي و  دلتنگ مي شوي ... گفتم پس بيايم اصلاحش کنم .
 
من اما باور دارم که تو نمي آيي ... و روزهاي هفته برايم هيچ معنايي ندارند .... هيچ چيز هيچ معنايي ندارد ... تازه ... همان بهتر که نيايد و نيايي ... اگر قرار يکشنبه صبح است ...  من چطوري بروم دوچرخه سواري  ... تو که با آن کيا و بيايت ديگر دوچرخه سوار بشو نيستي ...  فکر مي کني اما اگر براي امام زمان يک دوچرخه از "فرخ" بگيرم ... آن يک روز رسالتش را بگذارد کنار و براي دل من هم که شده با من بيايد دوچرخه سواري؟




Thursday, July 15, 2004

بالاي نقشه اي که رويش کار مي کنم ... نقشه ي ترمينال شماره ي ۳ فرودگاه تورنتو ... به عادت قديم کلي چيز نوشته ام ... "ميچل" مي آيد و دستش را روي بخشي از نوشته هاي درهم و برهم فارسي مي گذارد .
- اين چيه؟
- شعر . شعر کلاسيک فارسي.
-مي تواني برايم معني اش کني؟

ده دقيقه برايش حرف مي زنم و حتي به نزديکي آنچه از شعر حس مي کنم هم نمي رسم ... گيج مي شوم ... بعد از اين همه سال نمي توانم باور کنم ... اساسا همه چيز يک جورهايي معنايش را حتي براي خودم هم از دست داده است ... همه چيز تبديل شده است به يک جور حس غريزي ... يکجور دانستن ناخودآگاه . نه معني ... فقط حس. حسي که اگر هم از بسياري از اشعار کلاسيک ايران پيدا کرده ام, بيشتر آنرا مديون "شجريان" و هنرش هستم تا خود شاعر .... شرم آور است نه؟!
حالا خوش زبان شاعر پيشه ... معني اش مي کني؟
ما سرخوشان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باده ايم
بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند
تا کار خود ز ابروي جانان گشاده ايم


Wednesday, July 14, 2004

گاوهاي اصفهان امروز خوشبختترين گاوهاي دنيا هستند ... و فردا بدبختترينشان. گمانم ديدار تو بهشان اين حس عجيب تمايل به قرباني شدن را مي دهد: بخور مرا! سير شو! من خودم را در تو باز پيدا مي کنم.



Sunday, July 11, 2004




يادداشت اول: فردا شب تلويزيون قسمت دوم ترميناتور را نشان مي دهد .... فيلم مورد علاقه ي من! من سالهاست که عاشق مرد جيوه اي هستم ... مردي که تغيير شکل مي دهد و همه چيز مي شود اما هميشه در آخر خودش است ... سرد و بي رحم. مي داني که مرد جيوه اي در واقع نوع خاصي از فلز است که حافظه دارد و حافظه اش روي يک چيز تنظيم شده است: کشتن يک فرد معين.... بي شباهت هم نيست به زندگي من. من هم موجود حافظه داري هستم که در ان فقط تو حک شده اي. براي اين امده ام انگار که تو را دوست بدارم.

يادداشت دوم: امروز در ظل افتاب ۴۰ کيلومتر پا زديم. درست بغل جايي که هميشه واليبال بازي مي کنم يک پارک ساحلي پيدا کرديم ... در قعر تورنتو ... در فاصله ي کمتر از ۱۰ کيلومتر از برج سي - ان ... که به منظره ي يک جهنم متعفن بدقواره شبيه بود ... عين عکس يک پارک روي اينه ي دق ... نه بهتر بگويم: جنازه ي يک پارک. ... (تا حالا بهت گفته ام که من خودم را چطوري معرفي مي کنم به ديگران ؟ ... مي گويم: بله ... بله ... خواهش مي کنم. نه ... نه ... ديگر خيلي ورزشکار نيستم. فقط همين هستم ... جنازه ي يک عاشق. جنازه ي يک ورزشکار!) ... خلاصه در انتهاي اين فضاي عجيب يک فانوس دريايي پيدا کرديم در ارتفاعي پست ... و از انجا مي شد زيباترين مناظر Down Town تورنتو را ديد ... براي اولين بار به اين فکر کردم که اگر بيايي ... چقدر چيزها مي توانم نشانت دهم....

يادداشت سوم: پرونده ي يکي از اشتباهات بزرگ عمرم را بستم. اشتباهي که مجموعا کمتر از پنج ماه به طول انجاميد ... و مرا از عشق مطمئن کرد ... و از دليل آن. بعد از ۵ سال توانستم بپذيرم که ديگر خلاف تو نخواهم دويد ... وخلاف خودم. امروز به محمود زنگ زدم ... در ميان خنده ها مي گويم: "مي داني .... اين را کاريش نمي شود کرد. من شما دو نفر را علي رغم خودم و علي رغم خودتان دوست دارم. و اينکه مرا دوست داريد يا نداريد برايم کلا بي تفاوت است" ... مي خندد: "خدا در آن دنيا به تو آفرين مي گويد براي اينکه بنده هايش را اينطور دوست داشته اي" ... مي خندم: "خدا در اين دنيا عقوبتم را دو چندان کرده است از اينکه بندگانش را آزار مي دهم".... اگر قبول کنيم که اين دنيا همان دوزخ است ... دوزخ جدايي از معشوق.

يادداشت چهارم: يک پروژه ي باحال در سرم دارم ... "اگر بشه چي مي شه" است ... اما يک خوبي دارد يک بدي ... خوبي اش اينست که راهي که به ان مي رسد از ايران نمي گذرد ... بدي اش اين است که راهي که به ان مي رسد از ايران نمي گذرد . حالا مانده ام!


Friday, July 9, 2004

تا حالا براي کلمه ي ايران در گوگل براي تصويري جستجو کرده اي ... نه ! تو در خود تصوير قرار داري. چه احتياجي به گشتن. حالا! ... امروز من تايپ کردم: "ايران" ... ببين! چقدر چيزها هست که مي شود ديد. بعدش فکر مي کردم که ببينم يک خارجي که براي اين کلمه از اين موتورهاي جستجو استفاده کند چه مي بيند ... آخرش به اين نتيجه رسيدم که دلتنگ شده ام و سر خودم را با مزخزفات گرم مي کنم. همين.



Thursday, July 8, 2004

يک نوشته ي خيلي خصوصي

مي گويم که با تو حرف زدم. مي گويم: خواب آلود بودم و گيج و نمي دانستم چه بگويم .... تنها چيزي که حس مي کردم تلخکامي توست. خوب است نه ... تو هرگز از خودت تلخکام نمي شوي وقتي که ما را نفي مي کني ... وقتي که مي بيني که ما چقدر کم بوديم و پشت مي کني و مي روي ... اما با حس اين شک که هست و از توست که هست تلخکام مي شوي.

مي گويم که من همه ي اين قطعات کوچکي را که تو را تشکيل مي دهند يک به يک دوست گرفتم و به تک تک شان دل بستم. به داستان پسر جواني که بايد با دختري سادات با نام فاطمه عهد ازدواج مي بست و فرزندش را تنها با ناني تغذيه مي کرد که از حلال بودنش مطمئن مي بود ... به پاکدلي مادري که زنگ مي زد و قربان صدقه ي پسرش مي رفت و با همان لحن ساده ي روستايي برايش از دخترکان تازه سال خوش آب و رنگي تعريف مي کرد که بايد به خواستگاريشان مي رفت ... هه! دخترکاني که صميميت و سادگي جهيزيه شان بود و نه موقعيت اجتماعي پدرشان. به او مي گويم که من به همه ي اين قصه باور کردم. پذيرفتم که مثل يک غريبه ي بي نشان يک جاي اين قصه سر در اورده ام و بايد راهم را بکشم و بروم. من فراموش کردم که حسابگري ... که بازشماري انچه که به دست مي اوريم به ازاي انچه از دست مي نهيم در نهاد ريشه دارد و نه در باورها.... من هرگز نپرسيدم در اين جهش طبقاتي چه چيز بود که تو را خيره مي کرد ... اينکه فرزندانت مجبور نيستد پاي برهنه در روستايي گرم سفالگري کنند ... يا پلاک خيابانها.

تو ترديد نکردي ... حتي يک لحظه ... لحظاتي بود که ميشد تپش دردناک شقيقه هايت را ديد ... در هراس از دست دادن فرصتي که در انتظارت بود. من فقط رها کردم. جايي براي من نبود. تو ماشين را درجايي پارک مي کني. به من رو مي کني : "ليلا. مي خواهم مطمئن شوم که اگر بخواهم مي ماني. که اين منم که مي روم و نه تو" ... من بارم را زمين مي گذارم. ديگر مي شود رفت.

خنده دار است که من تلخکام اينجا نشستم و تکه تکه ها را کنار هم گذاشتم. تکه تکه هاي يک عاشقانه را. و تصويري از ان ساخته شد که نه آشنا بود و نه مهرآميز ... و نه حتي صادق. مثل عکس محبوبي روي آيينه ي دق. راستي فکر کن ... مي شود اين تصوير را تنها به عشق تکه پاره هايش دوست گرفت؟ دوست داشت؟ کار آساني نيست ... من از معيارهاست که مي پرهيزم. معيارها ... معيارها. نگاه کن. تو آزرده اي. تو را در بازي هايشان راه نمي دهند. تو در راه بازگشت از آن شهر کوچک که تو را در خودش نمي پذيرد خودت را پيدا مي کني ... و من تو را. از جفت هاي جوان مي گويي که سبکبال و سهل انگار به تماشاي سد رفته بودند ... و وانهادگي در تو مي غرد. بايد ثابت کرد. مي دانم. آخرين بازمانده ي آن هيئت عاشقان حسين (ع) ... که تو از همه بالاتر از همه بلندتر مي پري. من حتي دست دراز نمي کنم که پرده را از مقابلت کنار بزنم. تلخکامي مجالم نمي دهد.

با تو حرف مي زنم. خواب آلودم و گيج و نمي دانم چه بگويم .... تنها چيزي که حس مي کنم تلخکامي توست ... با خودم مي انديشم: مرا چه به اين مرد؟ مردي که من در بيست سالگي اش دوستش دارم ... مردي که بيست سالگي ام را دوست ندارد. شانه بالا مي اندازم و مي خندم. ديگر حتي به زبان هم نمي اورم که: تلخکام نباش ... که دوستت دارم ... فکر مي کنم که فاصله هميشه بود ... در تک تک پاره هاي اين تصوير که مرا و تو را مي سازد ... تصويري که من مي خواهم که آن را دوست بگيرم. بعد از اين همه سال.


Wednesday, July 7, 2004



در نظرخواهي نوشته ي قبلي من گفته ام:

اينجا سالهاست همجنسگزايان براي احقاق حقشان ... حق اوردن فرزند و بزرگ کردنش در خانواده ي شان تلاش مي کنند ... من براي اين حق ارزش قائلم و در گردهمايي هايشان شرکت مي کنم و به نفعشان راي مي دهم ... حالا ۶ بيليون نفر ادم بيايند بگويند که خانواده مفهم معيني دارد و مادر اين است و پدر ان است و ... باشد! .

سارا مي نويسد:
ليلا جان
يعني هر چيزي که خلاف آنچه باشد که ميگويند درست است ميشود ارزش و حق و بايد به عنوان آزاديخواهي طرفدارش شد؟!!!!! اگر همسر و يا خانواده مفاهيمي قراردادي باشند ( به نظر شما) فرزند يک مفهوم بيشتر ندارد! فرزند يک پستاندار محصولي از ترکيب دو گامت نر و ماده آن است! البته از علم ژنتيک بعيد نميدانم شايد روزي بتواند از دو سلول عير جنسي هم توليد مثل کند در آن روز هر کس ميتواند به تنهايي کام از فرزند خود ببرد اما فعلا که چنين نيست! اين ديگر چه حقي است؟!! که همجنس بازان حق داشتن فرزند دارند؟! يعني چه؟ قدري فکر کن عزيز! همجنس بازي آنجايي معني يافت و قبول شد که تمام تعاريف قبلي مربوط به سکس نرمال زير سوال رفت. و تعاريف جديدي ارايه شد. حالا اينها که همه چيز را تغيير يافته قبول کرده‌اند چظور همين بچه دار شدن و توليدمثلش را نگه داشته‌اند؟ حرف من اين است: هر حرفي چون خلاف گفته آنچه تا بحال اينگونه بوده است باشد که نشد آزاديخواهي!


****************

مي دانيد سارا جان من همجنسگرا نيستم .... اما در زندگي ام اين تجربه را دارم که عاشق دختري شوم ... در ۱۹ سالگي ... و ۵ سال هم درگير رابطه واحساسم بودم ( اين است که گاهي مي نويسم که Bisexual هستم و برخوردهايي هم با من مي شود ... البته سالهاست خودم را Hetrosexual مي دانم اما دليلي نمي بينم تا تجربه ام را انکار کنم.) ... قطعا بر اساس تجربه ي خودم است که معني عشق به همجنس و حتي تمايل به ساختن يک زندگي با او اساسا مرا ناراحت نمي کند. سالهاي بعد هم که دل به مردي بستم چندان تفاوتي بين احساس عاشقانه و انتظارم از رابطه نديدم -که عاشقي عاشقي است و تنها در چيزي يا کسي تجلي مي کند ... بماند.

مي دانم که اين تجربه منحصر به فرد است و به طور عام صادق نيست ... اما به من اين اجازه را مي دهد که بر مبناي تجربه ي شخصي خودم به قضيه نگاه کنم. يادم هست که آنزمان فرض کردم که ۵ بيليون نفر آدم طور ديگري فکر مي کنند و من مي خواهم طور ديگري زندگي کنم (در ان سالها چيزي به عنوان لزبين و Gay به گوش مان هم نخورده بود و به دو نفر همجنس که به هم علاقمند بودند به چشم دو همجنسگراي بيمار نگاه مي کردند ) ... و کردم. تجربه ي خوبي بود. براي پنج سال من مثل "درسوازالاي" کوراساوا فکر مي کردم که در تقابل با همه ي دنيا قرار دارم.روزهاي جنگ با غير ممکن! سختي هايش يک طرف. تنهايي اي که از آن نتيجه شد يکطرف. روزهايي که حتي روشنفکرترين دوستانم مارا محکوم مي کردند و ... اين هم بماند.

حالا انسان امروز امکان تجربه ي حس و غريزه ي خود را بيشتر از قبل دارد و نيازهاو خواستهايش به همان تناسب گسترده تر است و من با توجه به محدوديت تجربيات خودم ... براي رد يا قبول حرف شما چاره اي ندارم جز اينکه به نمونه ي ادمهاي همجنسگرايي که در اينجا هستند اشاره کنم. اينها امکان اينرا دارند که با هم همحانه شوند و ازدواج کنند و وقتي شکل زندگي شان به صورت نرمال در امد ... يعني خانه و زندگي و رفت و امد ... همان نياز طبيعي را پيدا مي کنند: يعني بچه دار شدن.

گمانم ادم تنها حيواني است که براي ازدواج و بچه دار شدن قوانين مدني تدوين کرده است. اين قوانين لازمند ... قطعا ... اما در نهايت براي بچه دار شدن يعني توليد مثل مي شود تصور کرد که ازدواج يا همزيستي مرد و زن تا الي النهايت شرط لازم نيست. چنانچه مي بينيم که در جوامع پيشرفته اين قضيه تا چه حد گسترده شده و به يکي از تفاوتهاي اصلي اين جوامع با جهان سوم از نقطه نظر اجتماعي تبديل شده است. من شخصا مي توانم قبول کنم که دو همجنس عاشق بچه مي خواهند و مي خواهند بچه را با کسي که دوستش دارند بزرگ کنند و نه با والد ژنتيکي اش ... فکر نکنيد من دارم اينرا مي نويسم که توجيه کنم يا تاييد ... اما بر اساس منطق خودم فکر مي کنم مي توانم بهشان حق بدهم ... من که اساسا هم به ان تئوري کلاسيک پدر-مادر-کودک هم معتقد نيستم ... پس پدر-پدر-کودک يا مادر-مادر-کودک مرا خيلي هم بيربط نيست به نظرم ...

ديشب نيمه هاي شب بيخوابي زده بود به سرم و امدم و نوشته ي شما را خواندم ... جوابي براي ان ندارم ... نوعي نگرش شخصي فقط ... فکر مي کنم شايد همه اش از اين روست که برداشت انسان امروز از ازدواج و بچه دار شدن و همزيستي تغيير کرده است ... و لازم است که پيش از نتيجه گيري انرا بررسي کرد. من به طور غريزي با آن موافقم ... من با هر تجربه ي انساني اي موافقم. چهارچوب هايي هم برايش دارم ... اما لازم نمي بينم انها را اينجا بياورم ... من فکر مي کنم: اين روش من نيست ... اما شايد روش اين انسان است ... و به ان احترام مي گذارم. زندگي يک بار به ما داده مي شود ... و ما حق داريم انرا از نو و بدون در نظر گرفتن همه ي فضايل و قراردادهاي قبلي از نو تجربه کنيم. اين حق را بايد به انسان داد. در کنار ان مي شود براي جامعه اي قانونمند تلاش کرد که حقوق انسانها را در کنار هم و حتي در تقابل با هم در نظر بگيرد ... و از نظر من هيچ چيز غيرممکن وجود ندارد چنانچه نمونه هايي از اين جوامع هم در دنيا هست ... جوامعي که منطق در آنها حکمفرماست و نه سليقه. به هر حال من به منظق شما احترام ميگذارم و فکر مي کنم اينهم روش ديگري است در مواجهه با يک موضوع. بايد صبر کرد.


Sunday, July 4, 2004

من صبر مي کنم. من باز هم صبر مي کنم. من بهانه مي اورم که: "بايد بيايم ايران. بايد مطمئن شوم که مي توانم." من به دنيايي فکر مي کنم که در ان "همه" فکر ميکند که همه چيز را مي داند و "همه" فکر مي کند که درد مرا و درد تو را مي داند و "همه" تفاوت مرا و تفاوت تو را با سرانگشتهاي دلزده اش زير و رو مي کند و براي آرام کردن اين درد با سرانگشتانش مرا از من و تو را از تو پاک مي کند. دنيايي که از روي من مي گذرد و عليرغم آن سختي بدوي که در نهاد من و در نهاد آينده ي توست رد خود را بر من ... بر چهره ... بر قلب ... و بر آن هسته ي سخت مي گذارد. آن هسته که من فکر مي کنم "من" را شکل مي دهد. زني را که من هستم.

من از آن فاصله مي گيرم. دستهايم را روي شانه هاي زن مي گذارم و از او جدا مي شوم و راست در چشمهايش نگاه مي کنم که خالي است. در چشمهاي خالي آينه. من آنرا سخت در دستانم مي فشارم و از رد اين همه که آنرا از شکل انداخته است در مي مانم. من صبر کردم. من در روزهاي طولاني بلوغ ان دختر جوان نشستم به انتظار اين زن که در اينه بر گوشه ي چشمهايش دست مي کشد. اما اين خالي؟ ...

من صبر مي کنم. من باز هم صبر مي کنم. يک چيزي در حال تغيير است. نمي خواهم و نمي توانم امدنش را به تاخير بياندازم ... يا رفتنش را.