Friday, April 30, 2004

هذيان ... و يک تصنيف

چرخ می خورم و هيچ چيز در اين دايره ی بسته در جای خودش قرار نمی گيرد. من در اين گردالی می چرخم و در دنيای سيال و مکرر و نااستوار دستهايم هيچ چيزی پيدا نمی کند که بگيردش و برای لحظه ای، برای کسری از اين تعليق پايان ناپذير، از آن قرار يابد. تا به حال بی قرار بوده ای؟ چقدر ... چند ساعت .... چند روز؟ من سالهاست که بی قرارم. اسان نيست. سخت شده ام .... و دور شده ام. بی قرارم .... مثل اسير شدن در يک خواب بد که تمام نمی شود و تو هر چند از تاب آن در هم می پيچی اما بيدارنمی شوی ... مثل گذشتن از يک در که در حال بسته شدن ، در حال باز شدن در ميانه وامانده است و در آستانه ی آن، در ناکجای بين گذشته و آينده، نه می توانم از آنچه پشت سر گذاشته ام جدا شوم و رها شوم و بروم ودر آنسويش به نامعلوم برسم ... و بی قراری ... بی قراری.

من نمی دانم کجا هستم و چه هستم و چه می خواهم. سالهاست که در سکوت نشسته ام به باور"آن" ... همان " آن منی کجا روی بی تو به سر نمی شود" ... آن که می دانم پشت اين سالها پا پا می کند ... پشت اين در که بازش نکرده ام و نبسته امش. تو حرف می زنی و من چرخ می زنم و همه چيز از دور هم دورتر می شود و نيست می شود. و من معنی اش را گم می کنم ...و دليلش را.

گم شده ام. شايد ... اما در اين چرخش مکرر يک نقطه ی ثابت هست که من از آن عبور می کنم. يک نقطه که در آن مفاهيم مجرد گذشته و آينده و رفتن و ماندن معنا پيدا می کنند. مفاهيمی که تو آنها را به من ياد دادی ... با آن منطق قدرتمندت. يک نقطه ی اتکا در ميانه ی همه ی بی قراری ها. تو با ان ادراک بدوی بی نظير و استثنائيت حضورش را بو می کشی. رنگ به رنگ می شوی. تو جلوه گری می کنی و رنگ و حس و حضور و معنای همه چيز را می گيری. جلوه وتجلی. من گيج می شوم و آنرا برای لحظه ای کوتاه گم می کنم. بی فايده است اما. منم و بيقراری که محو حضور هيچ چيز نمی شود. می چرخم و باز از آن نقطه، از آن حس می گذرم.آنجا که جز من نيست. خالی. من نمی دانم کجا هستم و چه هستم و چه می خواهم. اما حس اينجاست ... و آن ته ته من می دانم که در اين تکرار فرساينده، هر چه باشد و نباشد ... تو نيستی.

                  تصنيف از پريسا ( ام. پی. 3):


Tuesday, April 27, 2004

حالا هر چه که رشته بودم پنبه کرديم. همه ی حاصل اين سالها. همه ی دويدنم بر خلاف تو. بر خلاف من. حالا تو حرف می زنی و باز همه ی مفاهيم عالم از ياد می روند. تو می خندی و باز به يادم می آيد با تو خنديدن را. که می شود با تو از بزرگره مدرس گفت و از لهجه ی شيرين برادرت و از همه ی چيزهايي که نيستند و همه ی چيرهايي که نمی توانند باشند ... بی آنکه به کلمات نيازمند بود. من دستهايم را زير چانه می زنم و به تو گوش می کنم و همه چيز در تاريکی فرو می رود. تو از راه نرسيده همه چيز رنگش را و طعمش را و حسش را و اندازه اش را از دست می دهد. همه چيز به جز تو. می دانم ... تو از راه نرسيده ای و نخواهی رسيد. رفته ای. تمام. وهراس می آيد. همه را خواهی گرفت ... همه را گرفته ای ... و به هيچش نخواهی زد. همه ام را که نمی دانم اساسا به چه چيزي می توان زد. تو مرا از من رها می کنی و باز من می ماند و سرگشتگی. و باز من مانده ام و سرگشتگی.

هر چه رشته بودم پنبه کرديم. من همه ی اين سالها را بر خلاف تو دويدم. هرگر ندانستم برای رسيدن به چه. چيزی وجود نداشت که بخواهمش. همه اش آنچيزی بود که بايد نمی خواستم. و نخواستم. تو را نشانه گرفتم و خلاف تو رفتم. فکر کردم می روم به آنجا که عشق با حسابگری آميخته نيست. که جسارت سن و سال ندارد و می شود تا هشتاد و هشت سالگی هم مثل پسر بچه های تخس شيطانی کرد و به ريش همه چيز خنديد و از نرسيدن نترسيد و به وسواس تفاوت و تنهايي دهن کجی کرد. آنجا که آدمها از خودشان آغاز می شوند و نه از خانواده هايشان ... و قرار است تا آخر راهی را که خودشان را به خودشان می رساند يکنفس بروند ... بی هراس فاصله ها. نرسيدم. به هيچ جا نرسيدم. انگار فقط سرم را بر طرف ديگر همان ديوار کوبيدم که تو در پشتش آسوده و در امان بی سايه ای از ترديد و تلخکامی در آستانه ی پيوستن بودی. و پيوستی. سخت بود. باور کن. اما با همه ی سختی اش باز يک چیز نشانه بود: جدا شدن از تو ... و از پيوندی که بين تو و گله بسته بود ... بين تو و گله بسته است... و ترديد نکردم.

حالا همه ی چيزها، حتی اين يگانه دستاويز تمام سالهای گذشته، سالهای فرار و اميد رسيدن به آنسوی ديوارها هم معنايشان را ازمی دهند. مثل يک شوخی بی معنی. مثل يک ادعای گزاف. حالا من مانده ام و من. قبول ... شايد بر تو هم آسان نگذشته باشد اين سالها ... اما گمانم بپذيری که ماندن من با "من" حتی برای من هم انصاف نيست .... راه رفتن را پيدا نکردم. حالا تو دری به من نشان بده. من از اين همه ديوار خسته ام.


Saturday, April 24, 2004

يادداشت اول: هيچ چيز خوبی در آن نيست. می دانم ... می دانم. بايد بگذارمش در يک جعبه سياه و بگردم به دنبال آرامش ... دلتنگی برايم می آورد ... و اين حس نفس بُر يکپارچه که می ايد و تصاحبم می کند. دوستش دارم اما. بايد حسش کنی تا بدانی. يادم هست .... سالهاست که حسش نمی کنی ... نه اينجا و نه با من. من اما می پذيرمش. امدنش را و سخت جانی اش را و اين هراس را که انگار همراهش می ايد تا بماند. از اينجا به آنجا می کشاندم و من برای لحظه ای تبديل می شوم به آن دختر بازيگوش که ماه را می خواست ... بی آن درماندگی کاليگولاوار.

می خندم. آواز می خوانم. آرام می نشينم و تن می سپارم به لحظه ... و باز صدای زنگ تلفن تکرار می شود و بی جواب می ماند ... و نامه ها هم .... و باز همه چيز در يخچال می ماند و می گندد. اما خوب ... می توانم برای چند لحظه دوباره آرزو کنم ... مثلا ارزوی اينکه .... و بعد در نيمه اش يا همان اولهاش مکث کنم .... همين هم بد نيست.

يادداشت دوم: فردا بعد از هايکينگ بچه ها می آيند اينجا. يکی از بچه ها دارد بر می گردد ايران. مهندس ساختمان است و گويا کار خوبی در ايران برايش پيدا شده ... به من گفته اند که قرمه سبزی بپزم. من هم که امروز هم هايکينگ بوده ام و فردا زودتر از 4 بعد از ظهر نمی رسم خانه، پس الان مثل يک خانم حسابی (!؟!) آنرا برای فردا آماده کردم. آن وسط ها وقتی سبزی را در ماهيتابه ريختم تا سرخ کنم، متوجه شدم که اساسا تا به حال در عمرم سبزی سرخ نکرده ام ... ها ها ها لوبيا پلو هم تا به حال درست نکرده ام. بلد هم نيستم. می دانم ... می دانم که آن چين شيطان بازيگوش باز گوشه ی بينی ات را به شوخ طبعی بالا می برد: می خندی؟ ... بايد گريه کنی!

يادداشت سوم: يادم باشد حالت که بهتر شد برايت بگويم که من باور دارم که کسی که دوستمان داشته است ... يا ما گمان کرده ايم که دوستمان دارد ... يا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد، هر گونه حقی دارد که ما را ديگر دوست نداشته باشد. از همين لحظه. نمی شود دوست داشتن را از ديگری به واسطه ی تاريخ و قانون و منطق خواست، يا او را به ادامه دادن چيزی که تداوم ندارد؛ لابد ندارد که ندارد؛ محکوم کرد. نمی توان ديگری را در محکمه ی عشقی که در ما هنوز زنده است و در او نه، با قاضی و دادستان و دادنامه قضاوت کرد. اين درد، اين آسيب، اين وانهادگی که در توست، از توست. نه از ديگری. نگاه کن ... اگر ديگری ما را دوست ندارد؛ يا به شکلی که ما می خواهيم يا به اندازه ی ان؛ می توان مغموم شد يا دلتنگ يا سرگشته يا ماند يا رفت ... اما هر چيزی به جز اين اگر تبديل به حکايت مدعی و مدعا شود، نه عاشقی که تملک طلبی است. دوست داشتن حق نيست. انتظار نيست. مطالبه نيست. يا هست. يا نیست. همين. وحشی است. در هوای ازاد رشد می کند ... تا هست بايد قدرشناس بودنش بود ... و وقتش که رسيد، رهايش کرد تا برود و آنجا برويد که می رويد.


Friday, April 23, 2004

- بی من چگونه لول؟
....


Tuesday, April 20, 2004

يادداشت اول: کار جديد مسئوليت بيشتری دارد. راحتترم.

يادداشت دوم: خواب عجيبی ديدم ديشب: عاشقم. تبدار. هر لحظه منتظرم تا اطرافيان رهايم کنند و من بتوانم معشوفم را ببينم و در آغوش بگيرم و لمس کنم. نمی شود. خانواده هستند، کار هست، جنگ است. در انتهای اين همه تاب و تب و دلشوره ی مکرر، در اتاقی بزرگ کنار يک ديوار شيشه ای ايستاده ام و در ميان چند ماهی سياه دوست نداشتنی، ماهی عجيبی با فلسهای سبز براق در انسوی شيشه روبرويم صورتش را به آنطرف شيشه فشار می دهد و لبخند می زند. "ماهی مگر لبخند می زند؟" ... به ماهی نگاه می کنم. و همه ی تب و تاب و تمام آن سودای مهار نشدنی در دلم سرريز می شود: "من عاشق اين ماهی هستم. عاشق اين ماهی بوده ام. در تمام اين مدت." دستهايم را باز میکنم و می چسبم به دیوار شيشه ای. با تمام تن. و ماهی با ان نگاه محزونش به من لبخند می زند.

يادداشت سوم: تلويزيون سه شنبه شبها يک سريال آشغالی هاليوودی می دهد که من به خاطر خوشگلی و دلبری هنرپيشه هايش نگاهش می کنم. از اين سريالها که چند تا دختر و پسر خوشگل و مرد و زن جذاب در آن در گير روابط پيچيده شان می گردند و می گردند تا تو را به اين نتيجه برسانند که: 1- سکس پيش از ازدواج بد است 2- سقط جنين برابر آدمکشی است 3- طلاق بد است 4- مادر و پدر زندگيشان بچه شان است و جز اين اگر فکر کنند بد است... راست از نوع امريکايي. امشب دخترکی از دخترکان فيلم فکر کرد که حامله است و دوست پسر 16 ساله سخت دست و پا می زد تا راه درست را پيدا کند. فکر کرد و فکر کرد و گشت و پرسيد وآخر به دخترک گفت: "من نمی خواستم در جوانی بچه دار شوم ... و بدون عشق ( آخر عاشق دختر ديگری بود) ... اما تا هر جا که باشد همراهت می آيم. چه بچه را نگاه داری و چه نه ... من هستم." فرقی نمی کند که آخر داستان چی شد. حالا من از يک طرف به فاندامنتاليستهای امريکايي فکر می کردم که در چرخش داستانهايشان آخر تماشاچی را می رسانند به آنجا که می خواهند برسانند ... آنهم به اين صورت تاثير گذار ، از طرف ديگر به اينکه چرا تو را درست نديده بودم. آنچه را که نبودی. باشد. بعضی اشتباهات هست که آدم بايد مرتکبشان شود تا بفهمدشان.


Monday, April 19, 2004



برای نهار از ساختمان بيرون می آيم. هوا گرم و شرجی است. باد عجيبی می وزد. ساختمان در محله ی چينی هاست. در مارکهام در شمال شرقی تورنتو. تابلوهای مغازه ها و رستورانها همه به چينی ست. باد انگار می خواهد از جا بلندم کند. دگمه ها را تا بالا می بندم. گرم است. اما باد نفوذ نمی کند. یکساعتی راه می روم در پیاده روهای گل الود ناهموار که از زباله پوشيده اند. يکجا برای لحظه ای ترديد می کنم تا از میان گلها عبور کنم. به کفشهايم نگاه می کنم که اولين روز است که پاشان کرده ام. سياه و براق. شانه بالا می اندازم و راست راهم را می روم ... هه! گل!

به پسرک می گويم که غذا را با خودم می برم و جعبه ی مکعب مستطيل را زير بغل می زنم و بيرون می آيم. رد پاهايم روی چمن خيس می ماند. همانطور که جلو می روم سرم را برمیگردانم و به پشت سر، به رد پايم نگاه می کنم که بعد از چند لحظه يک به يک کم کم ورم می کنند و محو می شوند ... محو شده ام. باور کن.


Saturday, April 17, 2004

می خندم و با شنيدن صدای خنده ی تو فراموش می کنم که چقدرهمه چيز در سکوت بهتر است. لازمه ی سکوت زمان است. نه؟ بگذريم ... درست گفتی. ادريس يحيی مرا نديده است ... و می دانم که دوستانم نمی دانند. می خندم و می روم سر حرف بعدی اما فکر می کنم به اينکه تو راست می گويي .... فکر می کنم به فاصله. می دانی ... همه ی تفاوت من با آنچه که بايد بودم و نبودم مانع از اين نبود که تو را بپذيرم ... اما باعث شد که تو را همانطور که هستی دوست بدارم ... و نه آنطور که می توانستی باشی و نبودی.

در دنيا که هُرم "من" و "حق من" و " سهم من" با هر نفس به صورتم می خورد، من باز حق دوست داشتن تو را طلب می کنم. بی هيچ شرطی. بدون رعايت بندهای قواعد احمقانه ی از پيش تعريف شده ای که بر تقابل در دوست داشتن و بر مکان و بر زمان و بر آنچه که تو "بايد" باشی تا باشی و من " نبايد" پافشاری می کنند. دلم می خواهد باز هم مانند بيست سالگی در مقابل این ديوار بايستم و انکارش کنم و همه ی آنچه را که ديوارها ازشان حمايت می کنند با حق ساده ی دوست داشتن یکسره ی يکطرفه ی نامتعارف نامتعادل تاخت نزنم. شکی نيست که تنهاتر شده ام. بايد باشی تا بدانی ... و نيستی.

********

پا نويس: امروز 19 کيلومتر در باران روی گل و لای راه رفته ام و نفس برايم نمانده . شيشه ی آبم را که در ماشين جا گذاشتم. در آن هنگامه ی خيس نتوانستم چايي هم درست کنم و ماندم با سر درد و خستگی ... تمام راه به اين فکر می کردم که وقتی برگردم ايران نخواهم توانست از علی که دنبال اخترکش می گردد خواهش کنم تا مرا با خودش ببرد کوه


Friday, April 16, 2004

يادداشت اول: تمام شد. از دوشنبه صبح کارم را در شرکت جديد شروع می کنم. شماره ی تلفن قبلی را پاک کن. شماره ی محل کار جديد را می خواهی؟ سخت نگير ... بگويي نه هم ناراحت نمی شوم.

يادداشت دوم: نهار با دو تا از دخترهای شرکت رفتيم بيرون. بقيه گمانم ترسيدند!! آخر من در شرکت رقيب کار گرفته ام و در چند روز اخير رفتار همه با من يکجورهايي عجيب و غريب بود ... آدمها وقتی که پای رقابت کاری وسط می آيد صورت ديگری نشان می دهند ... اما راستش اين هم به نظرم غير طبيعی نمی کند. نزديک آمدنم به کانادا در يکی از ان روزهای گنگ ازهم گسيخته، تو با همان سهل انگاری نفس بُرت به من گفتی: "خوب است که تو می روی. بالاخره همه می فهمند اينجا کی رئيس است !!!" ... تنم تا مدتها از به ياد آوردن اين جمله می لرزيد ..." هه"! قديمترها اینجور مواقع يک چيزی می گفتیم: " من چی ميگم ... اين چی ميگه!".

يادداشت سوم: نمی شود به ايران زنگ زد. لااقل نه با اين خطی که من استفاده می کنم. احمقانه است اما بعد از پنج سال و چهار ماه زندگی در کانادا نمی توانم انرا تحمل کن. چند روز گذشته چندين ساعت مرتب به ايران زنگ زده ام ... هر چند بی فايده. به تو ... به خانواده ... به دوستان. اما نمی گيرد. مثل زندانی ای می مانم که ملاقاتی اش قطع شده است. رد ميله ها روی دستهايم مانده است. شايد روزی نشانت دادم.

يادداشت اخر: من چت کردن را دوست ندارم. دوست ندارم پای کامپيوتر بنشينم و هی حرفهای تکراری را تکرار کنم. يا مثلا بگویم: "آه ه ه ... چقدر دردهای من به دردها ی شما نزديک است .... چقدر خوشحالم که شما هم مانند من فکر می کنيد ... چقدر شما خوب مرا می فهميد ...". نه! فقط دوست دارم با دوستانم چت کنم و برای همين تا حالا چند نفری را از خودم رنجانده ام. نمی دانم ... گمانم خوب است که در شرکت جديد ديگر به مسنجر دسترسی ندارم و گمانم مسنجر را همين روزها از روی کامپيوتر خانه هم بردارم ... باعث دردسر است. اين پيغام های نوشته شده در صفحه ی نظرخواهی را هم مدتهاست که به ندرت جواب می دهم ... همانها که تو با يادآوريشان می خندی. حتی گاهی که کسی می آيد و من جرقه ای می بينم: جرقه ای از فهم، درد یا وارستگی، دنبالش را نمی گيرم. فکر می کنم: "حالا که چی؟" ...ای ميلی اگر می گيرم يا جواب نمی دهم و يا جوابهای کليشه ای احمقانه ای می فرستم ... کوتاه. که: " ممنون از لطفی که به من داريد" اما در واقع نه برايم اهميت دارد که کی اين نوشته ها را می خواند ... نه اينکه کسی فکر می کند که درستند يا خوبند یا بد.

من نوشتن را از سر تنهايي شروع کردم .... شايد در تلاش برای فرار از آن ... و برای پيدا کردن. پيدا کردن چه؟ نمی دانستم .... عجب اشتباهی. سالها پيش بود که دانستم که چيزی خارج از منِ من وجود ندارد ... و زندگی ام به اين رنگ در آمد. به رنگ تنهايي ... و تفاوت. اينجا اما در سرگشتگی ام به واسطه ی هجرت و رفتن تو برای مدتی آن را از يادم برد و در ديوارها گشتم به دنبال پنجره. مسخره ام نه ... زمان گذشت. گذشت تا طوفان فرو نشست و همه چيز دوباره جای خودش را پيدا کرد. باز اما نوشتم ... شاید برای اينکه يادها را نگاه دارم. برای سالهای بعد که از اين درماندگی گذشتم. ايمان داشتم که آن سالها خواهند گذشت... و بنگ ... بالاخره گذشتند.

... می دانی چه قبل از آنکه بگويي که این دفتر را می خواني و چه بعد از ان من شايد حتی یک جمله ننوشتم که رو به تو، برای تو نباشد. مسخره است نه؟ ... مسخره هم اگر نباشد يکجور بينوايي درش به چشمم می ايد که آزارم می دهد. نه می شود نوشت. نه می شود نوشتن برای تو را رها کرد و رفت... و من جلوی اين پنجره ی شيشه ای بسته و خاموش می نشينم و حرف می زنم و حرف می زنم و سعی می کنم که فراموش کنم که تو در آنسوی آن نيستی. هيچکس نيست.


Wednesday, April 14, 2004

من نمي توانم با وبلاگهايي با مضموني مثل وصل رابطه برقرار كنم. اصولاً هم نمي خوانمش. هم اسمش و هم آن جمله ي بالا كه به جاي Description نوشته شده كافي است تا من اساسا حس خواندنش را از دست بدهم. اما ديروز فروغ لينكي داده بود به آن و آنجا چشمم به نوشته اي خورد راستش ... نوشته ي خنده داري است ... اما يكجورهايي تو را به خاطرم آورد .... و نخنديدم.. تو اما گمانم بخندي. براي همين است كه اينجا برايت مي آورمش.

شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: "عشق يعنی همين!"

شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم يعنی همين!!"


Monday, April 12, 2004

بعضی از قلبها جور ديگری می شکنند. خالصترند انگار ... يا شکننده تر.
بعضی قلبها متفاوتند. شفافتر.
در دنيايي از قلبهاي شيشه ای ، اين قلبها به کريستال می مانند. حتی شکستنشان زيباست.


اشراق
م.سرشك

زان پيش تر كه سدر و صنوبرها
كه قدكشيده اند به ديدارش
از روي دوش هوش
آواي گام او را
از دور بشنوند
اينجا
انبوه بوته ها و علف ها
آن ها كه
نزديك تر به قلب زمين اند
زودتر
تندي و طعم سبز بهاري را
در كام خويشتن
احساس كرده اند


Saturday, April 10, 2004


I'm Going Slightly Mad
Queen - Album: Innuendo

When the outside temperature rises
And the meaning is oh so clear
One thousand and one yellow daffodils
Begin to dance in front of you - oh dear

Are they trying to tell you something
You're missing that one final screw
You're simply not in the pink my dear
To be honest you haven't got a clue

I'm going slightly mad, I'm going slightly mad
It finally happened - happened
It finally happened - oooh oh
It finally happened... I'm slightly mad
Oh dear

I'm one card short of a full deck
I'm not quite the shilling
One wave short of a shipwreck
I'm not my usual top billing
I'm coming down with a fever
I'm really out to sea
This kettle is boiling over
I think I'm a banana tree

Oh dear
I'm going slightly mad, I'm going slightly mad
It finally happened - happened
It finally happened - uh huh
It finally happened... I'm slightly mad
Oh dear

Oooh, oooh, ah, ah
Oooh, oooh, ah, ah
I'm knitting with only one needle
Unravelling fast it's true
I'm driving only three wheels these days
But my dear how about you

I'm going slightly mad, I'm going slightly mad
It finally happened, It finally happened - oh yes
It finally happened, I'm slightly mad
Just very slightly mad
And there you have it



Thursday, April 8, 2004

چند كلام از زندگي روز مره

خوب بالاخره بعد از 5 سال زندگي در كانادا من به انتخاب خودم و نه از سر بيكاري يا ناچاري يك پيشنهاد شغلي را قبول كردم و مي روم كه تا آخر اين ماه كارم را در شركت و در پست جديدي شروع مي كنم. امروز با Agentي كه به اصرار با من تماس گرفته و مرا به شركت ساختماني ديگري معرفي كرده بود، نشستم و قرار داد را امضا كردم (خودمانيم ...من اساساً با امضا كردن مساله دارم ها!! نزديك بود بزنم زيرش!!). بر سر ميز راجع به جزئيات صحبت كرديم و طرف به من گفت كه با توجه به تجربه ي كاري من مي تواند مرا ظرف يكسال آينده به شركت ديگري معرفي كند و چند شهر را در امريكا نام برد ... و در جواب من كه گفتم كه اگر بخواهم شهري را به دلخواه خودم در امريكاي شمالي براي زندگي انتخاب كنم جز سانفرانسيسكو نمي تواند باشد، به سادگي گفت كه ظرف يكسال آينده مي تواند كاري برايم در انجا پيدا كند. بسته به اينكه در كدام بخش Construction Industry بخواهم كار كنم ... و اضافه كرد كه خيالش از بابت من راحت است. گفت: نمي دانم در مصاحبه چه كرده اي ولي اينها هر روز زنگ مي زنند!!... خنده ام گرفت. فكر كردم به تو كه وقتي بشنوي باز هم چيني به بيني ات خواهي انداخت و خواهي گفت: اين بيچاره ها را هم گول زدي!!؟

در راه بازگشت فكر مي كردم كه اگر در چهل سالگي ( يعني تا چهار سال ديگر) برسم به آنچه كه در شهري زندگي كنم كه خودم مي خواهم و كاري را داشته باشم كه خودم مي خواهم ( البته در زمينه ي رشته ي تحصيلي ام يعني راه و ساختمان و نه در رشته ي مورد علاقه ام يعني كوهنوردي حرفه اي!) ... پس همه ي اين سختي بي فايده نبوده است.

****

پانويس: با Agent ام در جايي نزديك شركت قرار گذاشته بوديم تا مدارك را به من بدهد... من مشخصات خودم را گفتم: 36، موي كوتاه، كاپشن چرم ... آنجا هر چه گشتم نمي توانستم طرف را پيدا كنم، طبعاً چون تا به حال نديده بودمش. بعد از 10 دقيقه معطلي بالاخره مردي با ترديد جلو آمد و خودش را معرفي كرد، مرد جواني با آن قيافه هاي تيپيكال امريكايي، سرخ چهره و درست هيكل، كه انگار همين الان از راگبي برگشته اند. گمانم انتظار نداشت در محيط رسمي صنعت ساختمان كه زنها در آن كت و شلوار يا كت و دامن مي پوشند و بر اساس استانداردهاي شغلي امروز كانادا موهايشان صاف و معمولاً تا سرشانه هايشان است، آدمي را ببيند كه تا حد من اسپورت لباس بپوشد. من كتاني و شلوار سفيد پوشيده يودم و كوله اي بر پشتم داشتم. وقتي نشستيم: كمي مِن مِن كرد و گفت: ”شما خيلي خوب مواظب خودتان بوده ايد ... 36 سال!!... من اصلاً انتظار نداشتم!!“ كه من اينطوري تعبيرش كردم كه: ” اين چه فيافه ي شري است كه براي خودت درست كرده اي دختر!!“


Wednesday, April 7, 2004

نمي شود انگار ... نمي توانم آن را به كلام بياورم و فكر مي كنم شايد اساسا موجوديت مستقلي ندارد. مي داني ... ما يكسري لغت داريم براي مفاهيم. مثلا من مي گويم: ”خسته ام“ يا ” درمانده ام“ و فوراً يك مفهوم از پيش تعريف شده در ذهن عمومي شكل مي گيرد و شكل و ماهيت درماندگي من انگار با همين يك جمله و با برآورد شرايط من تعبير مي شود. در حالي كه اغلب اوقات خستگي از آنچه كه ماهيت ماست يا به طور مجرد در خودمان جريان دارد نيست و نتيجه ي تضاد ذهنيت فرد با ذهن عمومي است ... با اين تفكر گوشه دار كه وادارمان مي كند تا در قالبهاي شناخته شده اش خودمان را طرح بريزيم و وقتي نمي توانيم درمانده مي شويم. من مي گويم:

نمي بينيد كه من دوباره دارم ”حس“ را تجربه مي كنم با همه ي دردش اما نسبت به يك غير ممكن ديگر؟ يك جاي ديگر؟ كه من از جدا شدن از انچه كه پشت سر دارم و از فضاي ناآشنا گيجم و تبدار؟ و انچه از ان پروا دارم نه عشق گذشته كه اين حس مغشوش ست؟

اينجا من از عشق جديدي در فرم يك ”مرد“ و ” ازدواج“ و ”تصوير يك خانه“ و ” بچه دار شدن“ و ” و به خوبي و خوشي زندگي كردند“ سخن نمي گويم ... مطلقاً. توضيحش شايد به اندازه ي خودش بي ”معني“ باشد . بايد باور كرد كه ما همه ي معاني را نمي دانيم و اين همه تلاش براي به لغت درآوردن مفاهيم دروني انسان شايد از اساس نادرست است. مثل اينكه بخواهي حس بتهوون در سمفوني شماره ي هفت را به كلام بياوري.... در حالي كه حس در همان جريان موسيقي است و بايد به آن گوش كرد و تن سپرد و از لقلقه ي كلام پرهيز كرد.

توصيف كردني نيست اما اين حس در من مثل باز بودن پنجره هاست رو به بيرون، بعد از اين همه در خود فروماندگي. عاشقي نيست. مايه ي يكي شدن است با آنچه كه در بيرون از من جريان دارد. مثل آمدن بهار و حس جوانه زدن. شايد مثل اينجا كه فروغ مي گويد:

چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمكهاي پريشانم
مي چرخد و مي گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه ميچيندد
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد ...
ديگر نمي بينم


Tuesday, April 6, 2004

فرويديسم

در يادداشت روز جمعه، چهاردهم فروردين ماه نوشته بودم:

در حياط كوچك هتل من براي لحظه اي كنترلم را از دست مي دهم ... به شانه اش تكيه مي دهم و اعتراف مي كنم كه كوتاهي كرده ام ... كه همه چيز را رها كرده ام براي هيچ. لرزش شانه هايم را تاب مي آورد و او هم از خودش حرف مي زند و من از اين همه اندوه جا مي خورم.
داشتيم با علي حرف مي زديم . او به خنده پرسيد: ”اين قسمت كي اتفاق افتاد كه من نفهميدم ؟“ برايش گفتم كه اين مكالمه با ”....“ دوست دختر دوران دبيرستانم ( هم اكنون زني متاهل و بچه دار) كه در عروسي با ما بود اتفاق افتاد. خنديديم به اينكه اين نوشته چه تفكراتي ممكن است ايجاد كرده باشد!! ... طبيعي است كه من باور ندارم كه براي اينكه از دردها حرف زد و به شانه اي تكيه داد و يا سر بر سينه اي گذاشت ... بايد حتما با جنس مخالف طرف بود.حالا باز هم تو مي گويي ....


Monday, April 5, 2004

توانسته ام خودم را گيج كنم. سالهاست كه اين حس را تجربه نكرده ام. يكجورهايي ترس برم داشته است. سالهاست ... سالها. از نوجواني كه اين شور غريب آمد كه بماند. باور نكردني است شايد اما من در همه ي اين سالها فقط به تو فكر كردم. مستقيم. بي واسطه. تو همه جا بودي. در خواب و بيداري. من به جز تو دوست نگرفتم و به جز تو از چيزي نگريختم. در هراس از اينكه مرا با خودت در گرداب عقل و اجتماع و خانواده به پايين بكشي و هيچ كني و نيست كني. بكشي به آنجا كه هستي؛ مقبول و شايسته بر اساس انتخاب آگاهانه ي خودت. به آنجا كه فكر مي كني در امان خانواده و مذهب و اجتماع از گزند رهزنان ره در اماني. هه! ”رهزنان ره“!!

توانسته ام خودم را گيج كنم. فكر مي كردم كه همه چيز واضح و روشن است. اما نيست. حتي براي من كه هميشه و بي دلهره از هر شايستگي و از هر فضيلت پنهان و اشكار گله روگردان بودم و همه ي تلاشم بر آن بود كه فقط سرم را روي آب نگاه دارم و تن ندهم. اما تو با ايمانت به همه ي فضايل انساني امدي و من فاصله گرفتم. تو شدي مانند تيركهاي توچال كه توي هر هوايي و هر حالي بهشان اطمينان مي كني كه يكراست مي برندت به قله. به تو عادت كردم. به حضورت. به نبودنت. مثل قاب برف گرفته ي كوه هاي شمال تهران كه بهشان نگاه مي كني و مي داني كه كجا هستي و كي هستي و كجا ميروي. ساده است اما فاصله از تو و محدوده ي ذهن و زندگي ات شد محركي براي اين راه.

گيج گيجم. تبدارم. مثل حس مستي. در جشن عروسي دو گيلاس پر از ودكا با يخ گرفتم. گفتم: Absolute و اضافه كردم: No juice … Plane!!. گمانم طرف با خودش فكر كرد: عجب عرق خوريه اين! ... ودكا را خوردم و نشستم به انتظار حس. آمد. و من حتي ديگر مجبور بودم كه پنهانش كنم. از ديگران پروا داشتم ... يا شايد هم از خودم. و همه چيز به اشك نشست. مي داني ... مستي مثل عاشقي است. مي نشيني به انتظار . مي آيد و مي گيردت و رهايت مي كند. اما مستي مي رود و عاشقي مي ماند. ”تو“ كه عاشقي چطور نمي بيني؟


Saturday, April 3, 2004

يادداشت هاي جا مانده

  • من سالهاست كه در بين گوشه ها ي اين سه ضلعي سرگردانم ...از گوشه ي مشكلات فزاينده ي خانواده اي كه پشت سر گذاشتمش، تا گوشه اي كه در آن تو براي هميشه تنهايم گذاشتي، تا كنج تفاوت و درد كه سال به سال ميان من و دنيا دهن گشود .... همين است .... گاهي فكر مي كنم به اين همه سال راه آمدن ... و فكر مي كنم به رسيدن به آن گوشه ي چهارم .... گوشه اي كه نه مي دانم كجاست ... و نه مي دانم در چيست.

  • باور نكردني است برايم اما من هنوز گاهي اوقات مي توانم از ياد ببرم كه .........
    گاهي فقط. حالا باز به ياد آورده ام.

  • غير ممكن را دوست دارم ... اما ديگر مي دانم كه غير ممكن است ... بزرگ شده ام نه؟


  • Friday, April 2, 2004

    سفر

  •        مهماندار دست تيره رنگش را با آن ناخنهاي صورتي بد رنگ كه به طور عجيبي بلندند به سمتم دراز مي كند ... صورت تيره اش با تند ترين ارايش صورتي و قرمز پوشيده شده است و خطهاي مورب سياه كلفت چشمهايش را تا بناگوش آن كشيده اند و در اطراف آن موهاي پر چين و شكن زرد رنگ وز كرده اند. به او نگاه مي كنم و براي يك آن باور مي كنم كه اين ورقه ي كاغذي مرا از دروازه اي عبور مي دهد كه به خود جهنم باز مي شود. ترس و تحير را در نگاهم ديده است.

  •        در حياط كوچك هتل من براي لحظه اي كنترلم را از دست مي دهم ... به شانه اش تكيه مي دهم و اعتراف مي كنم كه كوتاهي كرده ام ... كه همه چيز را رها كرده ام براي هيچ. لرزش شانه هايم را تاب مي آورد و او هم از خودش حرف مي زند و من از اين همه اندوه جا مي خورم. نسل من به كدامين گناه چنين بار سنگيني از درد و تلخكامي را بر دوش مي كشد ... نمي دانم. به سالن بر مي گرديم.به همراه بچه ها و براي اولين بار در عمرم متصل و جدي با هر آهنگي كه مي زنند مي رقصم. كي من رقصيدن ياد گرفتم؟

  •        در سالن در مقابل خنده ي بچه ها من و علي خيلي جدي به قراري با هم دست مي دهيم. عكس هم مي گيريم. ساده است. مي گوييم:ما Back Up هم خواهيم بود اگر تا چهل سالگي ازدواج نكرديم. بچه ها شرورانه مي خندند: ”علي خوب شد! براي فرار از اين قرار و ليلا هم كه شده زود بجنب!!“ مي بيني من چرا اينقدر دوستانم را دوست دارم!

  •        شاهين حتي از نوشته هايش باهوش تر است. تلفيق هوش و انرژي و اعتماد به نفس، همراه با نوعي بلندپروازي سرشار از خود كه خاص نسل بعد از من است و در او البته قدري هم به بوي كهنه ي آرمانگرايي قرن گذشته آغشته است، ملغمه ي هيجان انگيزي درست كرده اند ... توجه دختر خانمهاي جوان دم دست را جلب مي كنم به ... آب دستتان است زمين بگذاريد!.... فقط ناگفته نماند كه تركيب بالا كم خطرناك نيست ... خطر را مي شود دورادور شاهين بو كرد ... حالا اين گوي و اين ميدان.


  • ******

    پا نويس:

    *. مي داني ... گمان مي كنم كه تو هميشه آن نيمه را كه همچنان درگير عشق شكست خورده ي قديمي است مي بيني ... و در كنارش حضور آن نيمه ي ديگر را كه رنگ و روي Bisexual دارد و من از سر بي قيدي به خودم زحمت انكارش را نمي دهم حس مي كني ... و خوب به طور غريزي از اين تركيب فاصله مي گيري . گاهي ترديد مي كنم كه آن نيمه را هم مي بيني كه از حضور تو خوشحال است.

    *. باور كردني نيست ... حالا من دوباره در شاهراه هاي يك كشور دور و غريب بر خلاف تو مي روم و باز هم به تو فكر مي كنم كه انگار هميشه يك سرانگشت از من دوري. حالا چهره ات رنگ ديگري دارد. رنگي اشناتر. هيچ چيز را از هيچ چيز نمي دانم. فقط مي دانم كه نبايد فكر كرد. بايد تن سپرد.

    *. امروز براي اولين بار بعد از سالها حس كردم كه عاشق مي شوم. عاشق غير ممكن. شايد هيچ شباهتي ندارد ... اما رنگش و طعمش همان است. مي شناسمش.


    Thursday, April 1, 2004

    Dear

    I am in "San Jose" now and can't write in Farsi (Yet!!) ... ammA obviously I can steal poem from other sites !!! This is the poem siAvosh asked for: "kAravAn" by "H.A. SAyeh" .... Siavosh JAn! You say that You did not liked this poem but acctually it was one of my favourites in those years!! ... it was also a part of a Confederation beautiful Soroud

    كاروان

    ديراست گاليا
    در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
    ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه
    دير است گاليا! به ره افتاد كاروان
    عشق من و تو ؟ آه
    اين هم حكايتي است
    اما درين زمانه كه درمانده هر كسي
    از بهر نان شب
    ديگر براي عشق و حكايت كجال نيست

    شاد و شكفته در شب جشن تولدت
    تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
    امشب هزار دختر هم سال تو ولي
    خوابيده اند گرسنه و لخت روي خاك

    زيباست رقص و ناز سرانگشتهاي تو
    بر پرده هاي ساز
    اما هزار دختر بافنده اين زمان
    با چرك وخون زخم سرانگشت هاي شان
    جان مي كنند در قفس تنگ كارگاه
    از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن
    پرتاب مي كني تو به دامان يك گدا

    وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص توست
    از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ
    در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
    در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
    اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك
    اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
    دست هزار كودك شيرين بي گناه
    چشم هزار دختر بيمار ناتوان

    دير است گاليا
    هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
    هرچيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
    هنگامه رهايي لبها ودست هاست
    عصيان زندگي ست
    در روي من مخند
    شيريني نگاه تو بر من حرام باد
    بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق
    بر من حرام باد تپش هاي قلب شاد

    ياران من به بند
    در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه
    در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك
    در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه

    زود است گاليا
    در گوش من فسانه دلداگي مخوان
    اكنون ز من ترانه شوريدگي مخواه
    زود است گاليا ! نرسيده ست كاروان

    روزي كه بازوان بلورين صبحدم
    برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت
    روزي كه آفتاب
    از هرچه دريچه تافت
    روزي كه گونه و لب ياران هم نبرد
    رنگ نشاط و خنده گم گشته بازيافت
    من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
    سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها
    سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان
    سوي تو
    عشق من