Thursday, October 31, 2002

يك دختر ايراني در پايين برايم در پيغامي نوشته است:

سلام. تنها فقط چند بار وبلاگت را خوانده بودم و از اون چند بار هم اصلاً خوشم نيامد (اصولاً از چيزهايي كه ناراحتم مي كنند خوشم نمي آيد)براي همين ديگه نخوندم ولي مي دوني با همه ي اينها وقتي شنيدم رفت ناراحت شدم. ميدوني معمولاً از مرگ نا راحت نمي شم چون فكر مي كنم كه بعضي وقتها فرشته ها دلشون براي انسان تنگ مي شه ولي اين مرگ، مرگِ كسي بود كه به نظر من دلش براي فرشته ها تنگ شده بود.


تصور لطيفي داري از مرگ. و تصور لطيف تري از خودكشي. راستش من هم با مرگ خيلي ميانه ام بد نيست. همين چند ماه پيش پدرم را از دست دادم و هر چند كه او به مرگ طبيعي نمرد و مرگش بدجوري غير مترقبه بود اما آن را راحت پذيرفتم... با اين نوع مرگ اما، سازش ندارم. يا مرگهايي از نوع اعدام هاي سياسي يا با مرگ در جنگ، نه. من به شرايطي مي انديشم كه جواني با اين استعداد و شور و شيدايي را مي كشاند به پوچي ... و اين شرايط آنجا هستند... خوب .. بگذريم.

گفته اي كه چيزی که ناراحتت کند را دوست نداري پس من ادامه نمي دهم. من خودم گاهي از تلخي خسته مي شوم....حالا چون اهل نوشتني و قطعاً اهل خواندن، با تو از يك كتاب مي گويم كه بر من تاثيري بسزا داشت. مي داني، از نوجواني نويسنده ي مورد علاقه ي من رومن رولان بود و شخصيت مورد علاقه ام زني بود به نام آنت ريوير از كتاب جان شيفته . اين كتاب زندگي يك زن است. زني كه من هستم. يا تو. آنها كه خوانده اند با انچه مي گويم آشنا هستند. بادبادك نازنين قطعاً.

ساده بود، بر اساس آنچه بر ما رفت نسل من هرگز فرصتي پيدا نكرد تا به آرامش پويا و گسترنده ي آنت دست يابد، اما نبوغ رومن رولان در آن بود كه انگار ما را (حدافل من را) از دامن اين زن به دنيا آورد و از سينه اش شيرمان داد. انكار كردني نيست، من با توجه به شرايط اطرافم نتواستم به مفهومي كه او، در سايه ي گرايشش به بوديسم، ارائه كرده بود دست يابم، به آن آرامش و آن شكفتگي. اما در همان دايره ي انساني بي نظيري كه ترسيم كرده بود مي شد ديد كه به نسل بعد از آنت متعلقم، به نسل مارك ريوير پسر آنت كه در قرن بلوغ سيستم سرمايه داري راهش را در ميان تلخي هاي جنگ و انقلاب مي جويد و سرنوشتش جز اين نيست. رومن رولان مادر را براي الگو معرفي كرد و من خودم را در پسر باز يافتم كه سرنوشتش ناهمسازي است و درد. گريزي از ان هست؟ اگر هست من هنوز نيافته امش.

باز هم حرفهاي تلخ زدم. ببخش. تنها مي توانم بگويم كه اگر نوشته هاي من آنگونه نيست كه تو با ان ارتباط برقرار كني، قطعاً از ضعف من در طي اين فاصله است. با اين همه چون نه من عوض مي شوم به اين سادگي ها، و نه تو، اميدوارم ما بتوانيم در فضاهاي موازي به حضورمان ادامه دهيم و گاهي از دنياهاي متفاوتمان براي هم دستي تكان دهيم. باشد؟


دوست

بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و با تمام افقهاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.

صداش
به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند

به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد.
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر ميشد.
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد.
براي ما، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم.

و بارها ديديم
كه با چقدر سبد
براي چيدن يك خوشه بشارت رفت.

ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
براي خوردن يك سيب
قدر تنها مانديم.


Wednesday, October 30, 2002

”پ“ مثل پرنده اي كه پريد

كاهوها را ار سبد بر مي دارم و با چاقوي بزرگي كه دسته اي به رنگ قهوه اي دارد شروع مي كنم به خُرد كردنشان روي تخته ي چوبي. حوصله ندارم ريزشان كنم. همينطوري درشت درشت خردشان مي كنم و مي ريزمشان توي اين كاسه.گوجه فرنگي را ريز مي كنم ... ريز ريز ... از گوجه فرنگي درشت در سالاد خوشم نمي آيد. تو چطور ... شب آخر، پيش از انكه آنهمه قرص را يكجا ببلعي و براي هميشه آرام بخوابي آيا براي خودت كاهو خرد كردي؟ ريزشان كردي يا فكركردي: چه فرقي مي كند؟ .... نمك و فلفل و ليموي ترش را كنار كاسه ي سالاد در سيني مي گذارم و مي روم روبروي تلويزيون مي نشينم و خيره مي شوم به اين تصاوير متحرك بي معني. تو كه پناهنده بودي ... كجا زندگي مي كردي؟ در يك مكان عمومي كه لابد به هر دو- سه نفري يك اتاق مي دهند و تو هيچوقت تنها نبودي .... خسته كننده است نه؟ اينكه آدم هميشه در ميان چهره هاي بي نشان اسير باشد. نمي دانم مي توانستي مثل من راحت موقع سالاد خوردن گريه كني در حسرت يك زندگي از دست رفته يا مجبور بودي همه اش مواظب هر حركت خودت باشي ... قطعاً همين است كه يكروز نوشتي:

آهااااااااااااااااي ملت .... اين شبا مهمون داريم . اونم يه مهمون فضول تازه از راه رسيده که 6 تا چشم يدکي هم با خودش آورده تا بفهمه اين طرف دنيا چه خبره ؟ اينجوري بهتون بگم که يه عضو شريف ديگه به اعضاي شريف پناهنده اين سرزمين کفر اضافه شده . آتيشش خيلي تنده و فعلا همه از دستش غلافن . از جمله ماي مادر مرده که اصلا نميدونيم وسط اين جماعت چکار ميکنيم !؟ . يکي ميگه اون طفلک نفوذيه چونکه ديشب نماز خونده !. يکي ميگه سفارتيه چونکه ته ريشش رو نميزنه ! يکي ميگه مجاهده و براي يار گيري اومده چونکه مثل اونا حرف ميزنه ! يکي ميگه اين مادر مرده مثل خود ماست و از روي بدبختي راه افتاده چونکه دليل ديگه اي نميتونه داشته باشه که يکي با هزار بدبختي و از راه زميني خودشو به اينجا برسونه ! خلاصه هر کسي يه چيزي ميگه الا خودش که فقط با چشماي باباقوريش صبح تا شب داره همه رو ميخوره ! نره خر سفارش کرده فعلا دست به وبلاگ نبر تا بفهميم دنيا دست کيه ! ما هم که مادر زاد ترسو بوده، هستيم و خواهيم بود اين يکي دوروزه اصلا به رو خودمون نياورديم اما درست مثل مومن دو آتيشه اي که نمازش قضا شده باشه پائين و بالا ميرفتيم که چطوري يه دو رکعت ناقابل اينجا افاضه کنيم . حالا هم داريم قضاي اون دو روز رو مينويسيم تا ببينيم چي ميشه ! اما تازه ميفهميم اون مومن هاي دو آتيشه چه حالي پيدا ميکنن وقتي دچار عذر شرعي ميشن و نميتونن به کارشون برسن .


شايد خيلي ساده فقط مي خواستي تنها باشي كه آنهمه قرص را يكدفعه خوردي. شايد فكر كردي آنقدر مي خوابي تا همه ي اين متقاضيان پناهندگي برگه ي پناهندگيشان را بگيرند ... يا اصلاً جهان عوض شود و ديگر پناهندگي مفهومي نيابد و مجاهدي نباشد و فدايي ي نباشد و جنگي نباشد و مجروحي و مرزي و كشوري ... و بيدار كه شدي فقط تو باشي و خودت تا بتواني سر فرصت پاي كامپيوتري كه ديگر مجبور نيستي با كسي به اشتراك بگذاري بنشيني و بنويسي: آهاي ملت ...

براي من افسوس همه ي شبهايي مانده است كه مي ديدم on-line هستي و من در عجب از شب زنده داري ات فكر كردم به كاري مشغولي و با تو حرف نزدم و به تو نگفتم كه چقدر استعدادت را و زنده دليت را تحسين مي كنم ... و حسرت دوستي كه مي توانستيم براي هم باشيم و نبوديم ... و خشم مزمني نسبت به همه ي آنها كه حرف اول شروع اين آوارگي مايوس و تلخ بودند ... آنها كه زندگي من و زندگي تو و زندگي ما را به چنين جهنم مجسمي تبديل كردند كه تو تابش را نياوردي ... مي بيني؟ امشب من مانده ام و حسرت و خشم و اينها را مي نويسم براي تو كه از همه ي اينها گذشته اي و آرام يك جايي خوابيده اي ... آسوده و آرام...


Monday, October 28, 2002

امروز دلم يك شعر خوب مي خواهد. يك شعر حسابي.
ديدم گويا سعيد سلطانپور * هم موقع گفتن اين شعر حال و هوايش مثل من بوده است.
شايد در يك سلول بي آفتاب. با ديوارهايي بلند و دست نيافتني. در انتهاي بودن يكي از نيمه هايش.
بگذار از تو بپرسم: تا حالا در سلول بوده اي؟ مي خواهي بگويي نه. مي خواهي بگويي آزادي. فكر مي كني آزادي. هه! شايد براي آنكه قيافه ي زندانباني كه هر روز در را برويت قفل مي كند تا بماني، بماني و باز هم بماني برايت آشناست ... ترديد داري؟ در آيينه نگاه كن... آشناست. نه؟

آخرين سرود

دو شعر در من سروده شد
دو شعر نوشتم
بي آنكه آرامشي در من ببارد
در ”عشق“
از بادبانهاي دستهايت
كه دو تسليمند
و در ”يگانگي“
از روستازاده اي
كه ندارم سخن گفته ام

مرا شعري ديگر بايد
شعري كه ندانم چيست
شعري كه آرامش را
مثل رطوبت خاك هاي كهنه
در من بيدار كند

من هرگز شعري نساخته ام
من خود، لحظه هايي شعر بوده ام
من خود را سروده ام
در من، درختها كلمه بودند
چشمه ها كلمه بودند
ستاره ها كلمه بودند

شعرمن
تصادم ستاره و درخت بود
فوران درشت چشمه بود
چيزي بود كه بيهوده مي كوشم تفسيرش كنم

>آهويي با ساقهاي خيس
بيكراني از علفهاي پر شبنم
وزش هاي خنك
چرايي
سلانه
سلانه
پرش شبنم ها در گذرگاه آهو
. اينهمه
سرشارم نمي كند
مي خواهم گريه كنم

....................................

* داشتم دنبال عكس سعيد سلطانپور * مي گشتم برخوردم به اين سايت و به اين مطلب. يك نگاهي به آن بينداز. خشمگين است.نه؟


Sunday, October 27, 2002

.........

از مهاجرت حرف می زنيم. از ماندن. از بازگشت می گوييم ... شکست ... مبارزه ... تسليم ... پناهندگی... آسودگی ... تنهايي ... رنج ... آزادی ...شادی ... بازگشت ... رفتن ... ماندن... حق من ... حق تو ... من ... تو... اين همه دهان همه با هم انگار می گويند و می گويند. می گردم . در ميان اين همه حرف. در ميان اين همه کلام. آنکه رفته است از ماندن می گويد و آنکه مانده است از رفتن. آنکه شاد است از بيهودگی اندوه می گويد، انکه درمانده است از ابتذال اسودگي. آنکه اينجاست از آنجا می گويد، آنکه آنجاست از اينجا. "من " از "تو " می گويد و "تو " از " او" .

خسته ام. نمی بينی ... حرف ها بيان دلتنگی نيستند. حرفها جواب تنهايی نيستند. تنهايی که من اينجا در پيله اش افتاده ام و تو انجا. حرفها مرا به تو نمی رسانند. حرفها حتی تو را به تو نمی رسانند. حرف ها دليل من نيستند. حتی دليل تو هم نيستند. انگار تنها دليل وجود خودشان هستند. عين بيهودگی.

اين حرف بود که مرا با تو آموخته کرد. من را که من هستم. تو را که تو بودی. و " ما " را که حادثه ای بود دل انگيز. اما اين همان حرف نبود که فاصله ها را تعريف کرد؟ و ” من“ از ” تو “ گفتم و ” تو “ از ” من “. و بيگانگی. از کلام خسته ام. از فاصله ها. از اين فاصله. بيا تن بسپاريم به اين لحظه ی ناب. خرابش نکنيم با تعاريف مهمل خوبی و بدی. حقانيت من. حقانيت تو. دليل من. دليل تو. بيا. لحظه ای اينجا بنشينيم. به آن گوش کنيم. می وزد ... می نوازد ... می رود ... می گذرد... باز می آيد. همه ی کلام مگر همين نيست؟ حرف نزن. گوش کن. همينجاست. اگر به آن باور کنيم.


Friday, October 25, 2002

غربت

ماه بالاي سر آبادي است،
اهل آبادي در خواب .
روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.
باغ همسايه چراغش روشن .
من چراغم خاموش.
ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.
***
غوك ها مي خوانند .
مرغ حق هم گاهي .
كوه نزديك من است : پشت افراها، سنجدها .
و بيابان پيداست .
سنگ ها پيدا نيست ، گلچه ها پيدا نيست .
سايه هايي از دور، مثل تنهايي آب، مثل آواز خدا پيداست .

نيمه شب بايد باشد .
دب اكبر آن است : دو وجب بالا تر از بام .
آسمان آبي نيست ، روز آبي بود .
ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم .
ياد من باشد فردان لب سلخ. طرحي ازبزها بردارم
طرحي از جاروها ، سايه هاشان درآب ،
ياد من باشد، هرچه پروانه كه مي افتد در آب،
زود از آب درآرم .
ياد من باشد كاري نكنم . كه به قانون زمين برخورد .
ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم
ياد من باشد تنها هستم .

ماه بالاي سَر تنهايي است


Thursday, October 24, 2002






صداي خنده ي بلند چند مرد در اتاق پيچيده است. از وراي اين همه فاصله قدم مي گذارم انگار به دنياي تو. به همين سادگي. به دنياي تو كه صداي خنده ي چند مرد در آن پيچيده است. پيش از آنكه تو حتي كلامي بگويي. الو..... طنين منحصر به فرد اين كلمه وقتي كه تو ان را به زبان مي آوري در اتاق مي پيچد و خاطره. خاطره. آرامي. صدايت آرام است. كودكي گريه مي كند. يك دختر كوچك. گريه مي كند و تو انگار به آرامي تكانش مي دهي. من اما فقط گوش مي كنم. نمي فهمم. نمي دانم. هيچ چيز نمي دانم.

طنين صدايت آرام است. خالي. ما با هم هرگز آرام نبوديم. با من ... هميشه انگار در غرقاب هزار موج دست و پا مي زديم. با من هرگز آرام نبودي. به حصور دورت گوش مي دهم. آرامي. لبهايم را بر هم مي فشارم. كافي است من دهان به كلامي بگشايم. آرامش انگار با صاعقه اي محو خواهد شد. صاعقه ي كلام. نشسته ام. خاموش. حرفي بزنم ؟ حرفي مانده كه بزنم؟ حرفي هست كه بخواهم بشنوم؟ چيزي كه نمي داني. چيزي هست كه نداني؟ چيزي كه نمي دانم.

سكوت. سكوت. تكرار مي كني: الووو. يك حس تيره هست در اين سكوت. يك درد. يك ناراحتي. نا ـ راحتي. در سكوت من و دانستن تو. در صبري كه از خود نشان مي دهي. در صبري كه از خود نشان مي دهم. خشم؟ نه. بيزاري؟ نه. هراس هم نه. شايد تنها تهيدستي. آنچنان كه هيچ چيز ديگر پرش نميكند. اين انتخاب توست. دختر كوچولو گريه مي كند و تو تكانش مي دهي. و براي آخرين بار صدايت را مي شنوم. الو ... اين انتخاب سخت هوشمندانه ي توست. صدايت خالي است. فلب من خالي است. اين انتخاب توست. اين تهي. تهي. و هنوز تنها صداي خنده ي بلند مردهاست كه در اين تهي مي پيچد.


Wednesday, October 23, 2002

در كلبه ي من دري هست كه باز مي شود به يك حياط بزرگ و سرسبز. حياطي كه گمانم در دوران كودكي ام در آن بازي مي كردم. در كنار اين در يك كفش كن چوبي هست كه وقتي كسي داخل مي آمد كفشهاي گلي اش را در مي آورد و يك جفت سرپايي تميز مي پوشيد. بر پشت در هنوز يك آينه ي كوچك با قاب منقش هست كه يك طاقچه ي كوچك دارد و برآن يك شانه هست و مي توانستي موهايت را كه باد پريشان كرده است شانه كني و وارد شوي. مي داني ... گمانم سالهاي سال است كه من از اين در رفت و آمد نكرده ام. اما يك نيمه ام كه هنوز با سادگي كودكانه باور دارد به شور و شادي و روشني در پشت اين در، در گوشه اي از آن حياط بزرگ جا مانده است.

در ضلع ديگر خانه ام در ديگري هست. اين دري است كه در نوجواني يافتمش. سعي مي كردند تا پنهانش كنند از من. دري است كه باز مي شود به يك ميدانگاهي درندشت و شلوغ و پر رفت وآمد. اين در سالها برويم قفل بود. كليدش را به سختي يافتم و بارها، نيمه ي شبها از آن بيرون زدم و تن سپردم به جمعيت. در قفل است اما كليدش از يك جاكليدي چوبي تيره رنگ در كنارش اويزان است ... سالهاست كه از اين در هم بيرون نرفته ام. شبي از شبهاي سرد يك ديماه دور، ديرگاه، يك نيمه ام بي سرو صدا و درهم شكسته، با زخمي عميق از آن به داخل خزيد و در براي هميشه قفل ماند ... نمي دانم شايد يكي از نيمه هاي بيشمارم هنوز در آن گرداب دست و پا مي زند.

بر شيرواني بلند خانه ام، دريچه اي هست كه به آسمان باز مي شود. به مهتاب شبانه و به صداي باد. خيلي اوقات خسته كه مي شوم، مي روم آن بالا مي نشينم و گوش مي دهم به صداي پر طنين پرندگان كه بر باد سوارند. در سرما و گرما، اين دريچه هميشه باز است. مي داني ... از اينجا مي توان ته آن دره ي عميق را ديد. از اينجا اگر بپري گمانم هرگز به زمين نمي رسي. گاهي كه وسوسه ي پريدن درم شدت مي گيرد پايين مي ايم و دريچه را براي مدتي مي بندم. مي نشينم در كلبه و تجسم مي كنم آن پرش بلند را. يك نيمه ي من هميشه انجا بر بالاي تيره ي تيز شيرواني در باد مي چرخد... اگر بپرم؟

در كف كلبه اما دري است. دري كه مرا مي رساند به آن سرداب عميق و تاريك. هرچه مي روي و مي روي پايين تر مي رود. انتهايي ندارد. در اين سرداب نه صداي پرنده اي هست و نه هراس سرما و گرما. پيچ مي خورد و پايين مي رود و من مي دانم كه مرا مي رساند به من. به دهشت من. مي نشينم در سرداب تاريك و گوش مي دهم به ظلمت. به خاموشي. پايينتر رفته ام هر بار. مي رسم آخر؟ صدا ها محو شده اند و نورها خاموش. سر باز مي زنم. بيرون مي ايم و مي نشينم و گوش مي دهم به صداي باد. وسوسه مي ايد و اندوه. خسته از نور و صدا پايين مي روم و پايين تر. به ته. ته ته. بي انتها.

انگار كسي بر در مي زند. كدام در است .... نمي دانم ... كيست .... نمي دانم... تن مي سپرم به سياهي. تو چطور؟ صدايي مي شنوي ؟


Tuesday, October 22, 2002







خسته كه مي شوم به بازگشت مي انديشم. تنها كه مي شوم به بازگشت مي انديشم. سرم كه درد مي گيرد، گرمم كه مي شود يا سردم به بازگشت مي انديشم. وقتي مي روم پياده روي و برگهاي خوشرنگ زرد وقرمز و نارنجي زير پاهايم صدا مي كنند به بازگشت مي انديشم. وقتي غذا مي خورم و طعمهاي از ياد رفته يادم مي ايند. سينما كه مي روم. در مهماني هاي ساده ي كوچكي كه با دوستانم داريم. شعر كه مي خوانم، به بازگشت مي انديشم.

سخت دلي تو را كه به ياد مي اورم به بازگشت مي انديشم. وقتي كه مي خندم، گريه كه مي كنم، در اين بي حسي مزمن به بازگشت مي انديشم. وقتي يادم مي آيد كه تودر آن قصه ي قديمي به هليا مي گفتي: ” هليا بازگشت همه چيز را خراب مي كند“ به بازگشت مي انديشم. يا وقتي كه از سرِ درد گريه مي كردي: ”هليا به من بازگرد“. در شركت روي نقشه هاي اين ساختمانهاي عظيم كه خم مي شوم، واليبال كه بازي مي كنم، وقتي مي خوابم، وقتي بيدارم به بازگشت مي انديشم.

تو چطور؟ ... تا به حال بازگشته اي؟


Sunday, October 20, 2002



سالهای سال است که مطمئن نيستم که چه از زندگی می خواهم. سالهای سال است که نگاهم را از پنجره های گوناگون اين زندگی به بيرون انداخته ام تا چيزی را در افق ببينم که مرا از رخوتم بيرون بکشد و در من آتش خواستن را و شوق رسيدن را شعله ور سازد .... شکی نيست. هنوز نمی دانم کجا می بردم اين رودخانه ی پر پيچ و خم .... می دانی ... گاهی به مانند معتقدين به آن مذهب دور، توکل می کنم به اراده ی يک نامعلوم ...آن که گويی مرا در دستهايش می برد ...

اما ... از آن لحظه که چشم باور گشودم، می دانستم که چه را در اين زندگی نمی خواهم. پنجره های بسته، بسته می مانند... نمی دانستی؟



Friday, October 18, 2002

نادر بکتاش در وب سایتش نوشته است: ليلاى ليلى"من" دارد و "من" ندارد. اين جمله : "مرا مي كشد به طرف خودش كه مثلاً روي لب ببوسد "، بايد باشد : "مرا مي كشد به طرف خودش كه مثلاً روي لبم را (لب من را) ببوسد ". با اين وجود اين هم "آبشارى" است، "يرشى" قهرمانانه به جلو. خودش ميفهمد

من راجع به جمله بايد مطلب خنده اوری را اعتراف کنم و ان اينکه مدتهاست وقتی فارسی صحبت می کنم، بخصوص وقتی موضوعی که اينجا با رفقای انگليسی زبانم اتفاق می افتد را تعريف می کنم، آنرا از انگليسی به فارسی ترجمه می کنم. من جداً اينجمله در ذهنم بود: He tried to kiss me ON MY LIP و ترجمه اش کردم " ... مثلاً روي لب ببوسد " عجيب اينجاست که هنوز هم فکر می کنم اين جمله درست است و آن "مرا" ضروری نيست.

اما راجع به قسمت دوم نوشته ی ايشان بايد بگويم که من يک اتفاق ساده را که در محيط ورزشی اينجا بين پسرها و دخترها مرتب اتفاق می افتد به تصوير کشيده ام با اين تفاوت ساده که گفتم که من با اين شيوه ميانه ای ندارم ... گمانم از نوشته ام هم پيدا بود که من کسی را نبوسيده ام!!! و گمانم از نوشته ام بی علاقگی ام با سهل انگاری فرهنگ غرب در زمينه ی "عشق" پيداست. من مدتی طولانی را در غار خودم گذرانده ام و اگر گاهی می روم بيرون و نگاهی می اندارم به اين دنيا دليل نمی شود که تاييدش کنم.

ديگر اينکه ايشان در نظر نگرفته است که من مايلم ظرف چند سال اينده برگردم و در ايران زندگی کنم و هيچ تمايل ندارم که از ابشاری بپرم که مرا از بازگشت به وطن مانع شود. اين نوشته را بيشتر برای ان نوشتم تا اثر نوشته های دلتنگم را کمرنگ کنم. همين.


Thursday, October 17, 2002

واليبال

از در سالن كه داخل مي شوم مارتين را مي بينم كه مشغول گرم كردن است بي سلام از كنارش مي گذرم تا برسم به گروه خودمان كه در انتهاي سالن جمع شده اند و به صحبت مشغولند. دارم مثل اين كانادايي ها مي شوم كه در بهترين حالتش از كنار آدم كه رد مي شوند مي گويند : Hi! ... مارتين اما كانادايي نيست و چك است و شايد به همين دليل است كه يكدفعه فرياد مي زند: ليــــــــلاااااا!! و به سمت من مي ايد و گرم روبوسي مي كند و از حال و احوالم مي پرسد و مادرش را كه براي بازديد به كانادا آمده است نشانم مي دهد.

به ته سالن به بچه ها كه مي رسم ديگر تبديل شده ام به همان آدم شرور هميشگي. چون تا باري ما مدتي وقت باقي است شروع مي كنيم به شلوغ بازي و ”بياتريس “ كه ما ” بي “ صدايش مي كنيم به گروه بچه هاي چك كه آمده اند و به جملات شرارت آميز ما مي خندند مي گويد: اين تازه قبل از يك نوشيدني ست ... ببينيد بعدش چه خبر است.

بازي خوبي است. تيم چك از ما قوي تر است ولي تمابل به بردن در همه و بخصوص در كريس از هميشه بيشتر نمود دارد. اين همان روحيه ي رقابت جويي مردانه است كه باختن به دوستانشان را برايشان سخت مي كند. ميان بازي هر زمان كه من و مارتين همزمان جلو مي اييم و در دو طرف تور مي ايستيم، از ادا و اطوارهايمان همه مي خندند. او پايش را مي گذارد روي پاي من تا من نتوانم سريع حركت كنم ومن بلوزش را مي كشم كه نزديك است پاره شود. يكبار هم من كه پاسورم توپ را برايش بلند آنطرف پاس مي كنم كه اسپك بي نظيري مي زند و ما از زير تور دستهايمان را بر هم مي كوبيم و فرياد شادي مي كشيم كه ... صداي همه در مي آيد: هي شما دو تا!! مثلاً مسابقه است اينجا...

همه در حال خداحافظي اند كه كريگ اخم آلود از شوخي هاي من و مارتين كه به تصوير مرد كانادايي مي خنديم كه هميشه روبروي تلويزيون لميده است و آبجو مي نوشد، يكدفعه جلو مي آيد و با يك دست يقه ي كت چرمي مرا مانند فيلم هاي سينمايي مي گيرد و مرا مي كشد به طرف خودش كه مثلاً روي لب ببوسد ... يقه ام را از دستش بيرون مي كشم و به شوخي هلش مي دهم: هي! مگه فيلم كابويي بازي مي كني؟ مي گويد كه در فيلم زنها از چنين كاري خيلي خوششان مي آيد و راحت بوسه مي دهند!! مي خندم بهش: فيلم هاي كابويي امريكايي با آن نقشي كه براي زنها قائل مي شوند از اين بهتر هم نمي شوند. يك كم كيشلوفسكي نگاه كن بلكه متمدن شوي!!!

چك ها مي روند و ما براي يك نوشيدني مي رويم به مكان هميشگي. كريگ از من مي پرسد كه كي بالاخره من از اين پيله ام بيرون مي آيم. مي گويد: ببين مثلاً اين همه نقطه ي مشترك بين من و توست . اما تو همه اش به آدم هاي ايراني توجه داري. شيشه ي كچاب را بر مي دارم و در جلوي چشمان متعجب بچه ها كمي كچاب مي مالم به لبهايم. مي دانم كه كريگ از كچاب بيزار است. بهش مي گويم: خوب ... مي تواني الان مرا ببوسي ... شكلكي در مي اورد از دل بهمخوردگي: ... اَه اَه ... كچاب را ازلبت پاك كن. من هيچوت كسي را كه كچاب خورده است نمي بوسم... همانطور كه لبهايم را با دستمال سفره پاك مي كنم مي گويم: مشكل همينجاست. شماها عاشقي بلد نيستيد. يك قاشق كچاب باعث مي شود جا بزني!! همين است كه من آخرش برميگردم ايران تا مردَم را پيدا كنم ديگر!! ... مي خنديم.


Wednesday, October 16, 2002

.........

دوست دارم كاري بكنم. نه اينكه كاري بكنم. دوست دارم فكر كنم كه كاري مي كنم. مي ترسم. دوباره بازگشته است. حسش مي كنم. همين نزديكي است. در من ... مي داني ... از وقتي يادم هست اين من نيستم كه زندگي مي كنم، اين زندگي ست كه بدون توجه به من راه خودش را رفته است و من را با خودش كشيده است به هر جا كه خواسته. هميشه انگار خواسته ام يكجايي بنشينم كنار راه و بگويم كه نمي توانم ... ديگر نمي توانم ... اما اين صف طولاني كه در آن گام مي زنم هرگز منتظر من نشده است ... دستي از پشت انكار هلم داده است ... سرد ... خشن ...: راه برو ... من هرگز نتوانستم راهي پيدا كنم كه از اين چرخه ي تكرار بيرون بيايم و صداي يكنواخت قدمها تكرار شده و تكرار شده است.

چند باري رشته ها را بريده ام. كه فكر مي كردم پيوندم مي دهند به اين جنبش بي معني . چند گاهي خواسته ام كه وانمود كنم كه من هم تعلق دارم. به جريان اين سيلاب. فكر كردم كه دلبسته ام به چهرهاي ميان اين همه چهره ي بي نشان... مي داني ... همه چيز به خواب مي ماند. به يك خواب ناخوش. كه تلخيش در جانت مي ماند. كه تلخيش در جانم مانده است.

قطعاَ حالم خوب نيست. دوست دارم كاري بكنم. تصميم گرفته ام كه در كلاس هاي واليبال ثبت نام كنم. تصميم دارم يكدوره كلاس تعليم آواز بروم. تصميم دارم يگ گروه سياسي پيدا كنم و در جلساتشان شركت كنم تا شايد در ميان آن قيافه هاي مصمم كه معادلات زندگي را با چند فرمول بي نظير به خوبي ساده مي كنند و آماده اند تا با صداي بلند راجع به نجات بشريت سخنسرايي كنند، منهم احساس كنم كه شايد وجودم چندان هم بي معني نيست. عين وجود يك حلزون نرم تن نارنجي رنگ كه زير بار كشيدن پيله ي تنهاييش وامانده است و معلوم نيست چرا سرعتش اينقدر بامحيط اطرافش ناهماهنگ است. همان كه زير قدمهاي آن رهگذر له مي شود و به ما محملي مي دهد كه زندگي را با كلمات فيلسوفانه خنده آورمان تعريف كنيم ... مي داني ... دوست دارم كاري بكنم. تصميم گرفته ام بروم در يك كلاس حركات ريتميك ثبت نام كنم تا بلكه نرمش و انعطاف سالهاي گذشته را باز يابم. تصميم گرفته ام زبان فرانسه بخوانم. بايد كاري بكنم.

به نام ها و ادرس ها و ساعتها مي نگرم. چرا كلمات معنايي نمي يابند. نمي دانم. از ذهنم مي گذرد كه شايد تو معنايشان را بداني ... من نمي دانم. حالم خيلي خوب نيست. گذاشته ام كه وقت بگذرد. هميشه انگار دير است. هميشه انگار زود است ... پتوي سبكي مي آورم و تكيه مي دهم به پشتي مبل راحتي و سر پنجه ي سرد پاهايم را با آن مي پوشانم. بيا ... بيا در پيله هامان بخزيم. همين.


Tuesday, October 15, 2002

.......

در پشت اين پنجره
باد
بوی دلتنگی می دهد،
بوی خستگی،
و بوی يأس.

در خانه ام
غذا
همچون معجونی اساطيری
که آن زن دلير * به خورد پادشاهان می داد
تا بيهودگی عمرشان را جاودانه دوام بخشد
طعم دلتنگی می دهد
و با چشيدنش
بغض های از ياد رفته باز می گردند
و در گلو می شکنند

در باغ های اين شهر
شيره ای که از درختان می چکد
عين خون آن زندانی دلير
قطره قطره و چسبناک
از جنس دلتنگی ست
به مانند ان شراب تلخ
که به رنگ غربت من بود
سياه

در ساحل اين درياچه ی کبود
زمين با آن قواره ی ناصافش
به رنگ دلتنگی ست
و نوای آهنگين ان پرنده ی سپيد
که با باد می رود
ترانه ي دلتنگی ست

جهان بدون حضور تو
منحنی بی شکلی است
که ابعادش
از هيچ شروع می شوند
وبه هيچ می رسند

جهان بدون تو
زندان رنگهاست
و طعم های از ياد رفته ی دلچسب
مانند خاطره ی بی رنگی
از بوی گنگ آن تن تيره گون

جهان بدون تو
گذرگاه يادهای محو پريده رنگ
جهان دلتنگی ست.
...................................
* زن دلير : مده آ


Friday, October 11, 2002

اين شعر سهراب را خوانده اي؟من در تابش اين همه زيبايي و در ژرفاي اين همه احساس گم مي شوم ...

تا گل هيچ

مي رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه!
راهي بود از ما تا گل هيچ.
مرگ در دامنه ها، ابري سر كوه ، مرغان لب زيست.
مي خوانديم: (( بي تو دري بودم به برون، و نگاهي به كران، و صدايي به كوير. ))
مي رفتيم، خاك از ما مي ترسيد، و زما ن بر سر ما مي باريد.
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان ها آوايي افشاندند.

ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يك رشته نگاه.
بنشستيم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي، و زمين پر خواب.
خوابيديم. مي گويند: دستي در خواب گل مي چيد.


Thursday, October 10, 2002

سفر

من فردا با تعدادي از دوستانم عازم يك پارك جنگلي خيلي زيبا در شمال تورنتو هستيم. مي رويم كه پاييز را در جنگل تماشا كنيم. دو سه تا پياده روي طولاني در جنگل خواهيم كرد و ... همين. مي داني ... احساسم به تورنتو دارد مي شود مثل تهران. ترك كردنش دارد سخت مي شود. قديما با همه ي دلتنگي ها و ناآرامي هايم كه مي كشاندنم به كوه و بيابان نمي توانستم سه چهار روز بيشتر دوري تهران را تاب بياورم ... خدا مي داند كه اين چهار سال را چطور تاب آورده ام!!

نگراني هايي دارم. مثلاً اينكه كي براي آهو خبر خواهد نوشت يا اينكه بالاخره كي مي رسم به تل اي-ميل هايم جواب بدهم... اما دوري از همه چيز يكطرف است و دوري از اين كوچولوي بازيگوش يكطرف ...



مي داني ... من تمام روز يا با WORD كار مي كنم و يا با EXCEL و اين شيطونك دائم جلويم ورجه ورجه و شيرين كاري مي كند ... چشمانش را خمار مي كند ... دستانش را مي گذارد زير سرش و يك جور بي قيدي مي خوابد ... ماوس كه از رويش رد مي شود برايم ابرو بالا مي اندازد... هيچ وقت هم بيشتر از اين خوشحال نمي شود كه ANIMATE را انتخاب مي كنم ... شروع مي كند به شيرين كاري ... دلم برايش از حالا تنگ مي شود. كار خودش را كرده است گمانم. دلم را برده كه برده. هر چه هم كه مي گذرد من ياد نمي گيرم كه به نديدن كساني كه دوستشان دارم عادت كنم. تو چي ... عادت مي كني؟


Wednesday, October 9, 2002

..........

پاييز آمده است. باد ملايمي مي وزد و با سرپنجه هايش به نرمي بر تن بيقرار برگهاي درختان دست مي كشد. برگهايي كه به خوشامد گوييش خود را با زيباترين رنگهاي سرخ و زرد و نارنجي بزك كرده اند. زمزمه اش در ميان برگها مي پيچد واز خود بيخودشان مي كند و وسوسه ي رها كردن درخت ... شوق رفتن با باد ... با باد بي سامان سراپايشان را به لرزه مي اندازد . نگاهشان مي كنم و تيره ي پشتم مي لرزد.

پاييز آمده است و خورشيد از ميان ابرهاي شفاف سفيد كه تا خود افق پراكنده شده اند و در آن دورها در تاب محوي بين آبي و خاكستري و سفيد معلق مانده اند شعاعهاي خود را تا سطح زمين گسترده است. بر فراز درياچه ي دور كه به رنگ آبي تيره مي درخشد چند مرغ دريايي سفيد عين بادبادك هاي سبك كاغذي با ان انحناي حصيري تيره ي پشتشان، بالهاي خود را باز كرده اند و شناورند در باد و انعكاس تابش خورشيد از دور بالهايشان را به رنگ آبي دريا در مي آورد ...

سر انجام پاييز آغاز شده است ...به ميان درختان مي روم ودر زير اسمان باز دستهايم را تا آخرِ آخر باز مي كنم ... تا خود انتها ... و تن مي سپرم به آغوش نرم باد و بوسه ي خورشيد ... پرم از حس رهايي ... رهايي. هيچ رها بوده اي؟


Tuesday, October 8, 2002

اولين شعر من

در قلب من
هزار ياد دور
با رنگ هاي محوشان
غوغا مي كنند

در قلب من
هزار باور در هم شكسته ي بيمار
تا دور دستهاي دور
موج مي زنند

در قلب من
هزار نام از ياد رفته
مرا از دل تاريكي و ياس
به ديدار خود مي خوانند

در قلب من
هزار صداي آشنا
با پژواك هاي تردشان
تكرار مي شوند
قلب من ويرانه هاي آن شهري است
كه عشق
در هم شکسته و متروك
در پشت سر رها كرده است

در قلب من، ياد
رنگ اندوه به خود مي گيرد
و آن نام آشنا،
نشان رنج
و رنج،
طنين بيداري.
در تپش مكرر و بي شكيب قلب من
اين تنها نام توست
كه تكرار مي شود
نام تو.

......................................................................

در حاشيه: اين اولين شعري است كه در عمرم گفته ام . لطف داشتن وبلاگ در اين است. به جاي اينكه مچاله اش كنم و شوتش كنم توي اين سطل اشغال مكعب شكل آبي رنگي كه كنار دفتر كارم دهانش را باز نگه داشته است، مي گذارمش اينجا... نمي دانم كار درستي مي كنم يا نه ... نمي دانم اصلاً توانستم قالبي به آن بدهم ... فقط حرفم را زدم ... همه اش هم به خاطر بادبادك مهربان... بادبادك جان، اين همه ي چيزي بود كه توانستم بنويسم. ببخش.


Friday, October 4, 2002

خواب

فضا به رنگ گذشته است. ويژگي منحصر به فرد تعلق و وارستگي توامان در آن موج مي زند. در عمق يك لحظه تا ته ته بودن و نبودن. تا حد مرگ خواستن و تا سر حد بيزاري نخواستن. تو آرامي. آرام. پُر. من اما سرگشته ام. اين چيزي است كه خواسته ام. خواسته ام؟ دستم را بر انحناي تيره رنگ تيره ي پشتت مي كشم كه انگار موج مي زند: دوستت دارم. تكرار مي كني: دوستت دارم. بلند مي شوي و در انتهاي اتاق مستطيل شكل بدون فرش روي موكت دراز مي كشي. نمي دانم چه مي كني. تلويزيون نگاه مي كني يا روزنامه مي خواني. نگاهت مي كنم. سرت را با آن موهاي سياه پرپشت مي گرداني به سمت من: دوستت دارم. اين صداست كه دوست دارم شايد. اين برق هوشمند چشمان. مي خواهم حرف بزنم. هميشه مي خواستم با تو حرف بزنم. چيزي مانع است. چيزي مانع بود.

بايد صورتم را بشويم.بايد با تو حرف يزنم. حرف؟ در دستشويي در قوطي حاوي دستمال هاي آرايشي پاك كننده ي صورت را باز مي كنم. جز كيسه هاي توري كه مخصوص بستن اجيل مشكل گشا هستند براي جلسات ختم انعام، چيزي نمي بينم. كيسه هاي كوچك خالي بيرون مي ريزند و هي بيشتر مي شوند. رنگشان بنفش است. به انجيرهاي درشت مي مانند. بنفش. يك دستمال پيدا مي كنم كه ديگر مرطوب نيست. آنرا بر صورتم مي كشم. زبر است و پوستم را خراش مي دهد. به ياد مي اورم. من هنوز از ايران نرفته ام. اين دستمال هاي سفيد رنگ معطر را ندارم. بعدها آنها را خواهم خريد.

مي خواهم با تو حرف بزنم. اين تنها فرصت است. بر مي گردم به اتاق بزرگ مستطيل شكل. كنارت روي زمين دراز مي كشم. مي داني ... مي شود يك پوست تيره رنگ پوشيده از مو را تا اين حد دوست داشت. يك لبخند را و طنين يك صدا را. نرم. نوازشگر. اما دور. بر روي من خم شده اي. صداي نفس هايت شنيده نمي شود. كجا هستي كه اينقدر دوري و اينقدر نزديك. لبخند محوي بر گوشه ي لب داري. مي خواهم برسم به انتهاي گنگ اين لبخند. تو پيش مي روي. پيش مي روي. دست بر تيره ي تيره رنگ پشتت مي كشم كه موج مي زند: دوستت دارم.

مي گويم: ... زماني خواهد بود كه ديگر يكديگر را دوست نخواهيم داشت. اخم مي كني. ببين. من ان زمان را مي دانم. من در آن زمان هستم. لبخند گنگت اما اشفته ام مي كند. گوش كن. مرا در آغوش مي گيري. فاصله ها انگار بزرگتر مي شوند. فاصله ها. صدايم حتي شنيده هم نمي شود. به من گوش كن. چيزهايي هست كه از هم به يادگار خواهيم برد. مثل انحناي گردن در آنجا كه به شانه مي رسد. چيني كه بر گونه ي راستت افتاده است اكنون كه از حرفهايم دلگيري. گوش كن. بگذار خوب نگاهت كنم. طنين خالي نجوايت نيمه تمام مي ماند.

دري انگار پشت سرم بسته مي شود. گوش مي سپارم. اين بيداري نيست. اين حضور در يك فضاي ديگر است. صدا. صداي آشناي امبولانس كه در خيابان جيغ مي كشد. صداي كودك سياه پوست همسايه كه در كريدور بلند بلند شعر مي خواند. و صداي باد. چشمانم را مي بندم. جز تاريكي نيست. بايد برخيزم. در كدام روياست كه بر مي خيزم. اين امروز است اين يا فردا؟ تصاوير مبهم گذشته و حال و آينده در هم آميخته اند. كدام صدا، كدام آينه مرا مي رساند به امروز. به من. در كدام روياست كه برخاسته ام ...